بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول) | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

۵٫۰
(۵)
که زیر دریا زندگی می‌کردند برایش عجیب بود. گویی آنها در تنگ ماهی بودند. از مقابل پنجره‌ای گذشت و زد و مردی را در آشپزخانه‌شان دید. آنها لاغر بودند و لباس کارگران را به تن داشتند. مکس بر سرعتش افزود و آرزو کرد که ای‌کاش آنها او را ندیده باشند. اگر آنها پسر دروازه‌ساله‌ای را در حال هدایت زیردریایی می‌دیدند، وظیفه داشتند این مطلب را به مقامات رسمی گزارش دهند. چراغ‌هایی در طول این بنای عظیم روشن بودند؛‌ چراغ جرثقیل‌های کارگران و تعمیرکاران، درهای آهنی، اسکله‌های زیرآبی و پروانه‌های غول‌پیکری که از امواج دریا انرژی تولید می‌کردند و به شهر می‌فرستادند. مکس اندیشید، "حیرت‌انگیز است که همهٔ اینها را ما ساخته‌ایم."
مهدی
مکس لرزید. اگر داستان مرین‌ها درست و واقعی باشد، دلش نمی‌خواست با آنها روبه‌رو شود. بااین‌حال، درحالی‌که به‌سوی دریای باز می‌رفت، بازهم سرعت تپش قلبش بیشتر شد. گفته می‌شد که آنها قدرت‌های عجیب و خطرناکی دارند. مرین‌ها از انسان‌ها متنفر بودند و می‌خواستند آنها را اسیر کنند و آزار دهند. مکس پرستار پیرش را به یاد آورد که گاهی به او می‌گفت، "اگر مؤدب نباشی، مرین‌ها می‌آیند و تو را می‌گیرند و می‌برند!" ریوت با سرعت زیادی شنا کرد و بیشتر در اعماق آب پایین رفت. آن چه پیدا کرده بود؟ گاهی از نور جلوی زیردریایی خارج می‌شد اما مرتب امواج الکتریکی ارسال می‌کرد. این امواج به شکل نقطه‌ای روی نمایشگر دستگاه سونار نشان داده می‌شد و مکان دقیق آن را به مکس نشان می‌داد. باوجودآنکه ریوت صدایش را نمی‌شنید، زمزمه‌کنان گفت: «آفرین پسر خوب. تو سگ رباتی خوبی هستی!» ریوت در نزدیکی دیوار شهر شنا می‌کرد؛ دیواری که تا بستر اقیانوس پایین می‌رفت. آنها را مقابل پنجرهٔ آپارتمان‌ها گذشتند. انسان‌های فقیر، به دور از سطح شهر، در اعماق دریا زندگی می‌کردند. تماشای مردم
مهدی
او مادرش را به یاد نمی‌آورد اما در اعماق قلبش، دلش برای او تنگ شده بود. مادرش زن دوست‌داشتنی و مهربانی بود که ناگهان از زندگی او ناپدید شده بود. او و برادرش به اقیانوس رفته بودند تا شهر افسانه‌ای سومارا را که محل زندگی مردمانی اساطیری به نام مرین‌ها بود، پیدا کنند. بیشتر مردم معتقد بودند که مرین‌ها موجوداتی افسانه‌ای هستند، چون تاکنون هیچ‌کس آنها را ندیده بود. اما مکس اکنون در این آب‌های تاریک و بین ماهی‌هایی که در پرتو نورافکن شنا می‌کردند، می‌توانست وجود مردمان مرین را کمابیش باور کند. اقیانوس خیلی عمیق خیلی و وسیع بود. او اندیشید، "کی می‌گوید که آنها واقعی نیستند؟ چه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید که چه موجوداتی زیر اقیانوس زندگی می‌کنند؟"
مهدی
شدند و زیردریایی را آزاد کردند. مکس هرگز هیچ زیر دریایی‌ای را نرانده بود اما سامانهٔ فرمان و هدایت این زیردریایی طراحی خوبی داشت و ساده‌بود. او مطمئن بود که می‌تواند به‌راحتی آن را هدایت کند؛ بااین‌حال زمانی که به‌سوی دریای باز حرکت کرد، قلبش با سرعت بیشتری تپید. ریوت به زیر امواج شیرجه زد و آب روی پروانه‌هایش رفت. مکس نفس عمیقی کشید و دستهٔ موتور را به جلو هل داد. زیردریایی در آب فرو رفت و نیرو و شتاب موتور، مکس را روی صندلی‌اش به عقب هل داد. هرچه بیشتر پایین رفت، اطرافش تاریک‌تر شد. نورافکن‌های شیر دریایی را روشن کرد. ستونی از نور قوی دل آب را شکافت و ریوت را که جلوی زیردریایی شنا می‌کرد، نشان داد. مکس هیجان‌زده بود. تاکنون هرگز به زیر دریا نیامده بود. اگر پدرش می‌فهمید، عصبی می‌شد! پدرش از اقیانوس متنفر بود و حتی دوست نداشت که مکس برای شنا کردن به اقیانوس برود. این تنفر از زمانی شروع شده بود که مادر مکس و برادرش برای مأموریتی سری با زیردریایی به اقیانوس رفتند؛ مأموریتی که هرگز از آن برنگشتند. زمانی که آن اتفاق افتاد مکس دوساله بود. او
مهدی
روی صندلی چرمی راننده نشست. ریوت در میان آب با هیجان واق‌واق کرد. «صبر کن، ریوت. بگذار این را روشن کنم.» افسران نیروی دریایی همیشه با کارت الکتریکی‌شان وسایل نقلیه و زیردریایی خود را روشن می‌کردند. مکس چنین چیزی نداشت، اما این نمی‌توانست او رامتوقف کند. چراغ سوئیچ روی رایانه و نمایشگر زیردریایی به رنگ سبز چشمک کی‌زد و گذرواژه یا کلمهٔ رمز عبور را می‌خواست. تعجبی نداشت. مکس صفحه‌فرمان مربوط به سامانهٔ گذرواژه را پیدا کرد. انگشتانش با سرعت روی صفحه‌کلید حرکت کرد و آن را در حالت پذیرش گذرواژهٔ مهندس قرار داد. رایانه گفت، "لطفاً گذرواژهٔ مهندس را وارد کنید." مکس گذرواژهٔ مهندس را وارد کرد. پدرش مهندس ارشد دفاعی شهر آکورا بود، بنابراین به گذرواژه و کلمات رمز زیادی دسترسی داشت. مکس آنها را دیده و حفظ کرده بود. وقتی موتور با صدای بلندی روشن شد، مکس با شادی لبخند زد. زیر لب گفت: «وقتی بلد باشی، راحت است.» در گنبدی شیشه- پلاستیکی بالای سرش بسته
مهدی
می‌دانست که این جدیدترین مدل است؛ یک شیر دریایی زِد ایکس دویست. این زیردریایی کوچک در واقع یک فناوری زیبای مهندسی بود و بدنه‌اش چنان قدرتمند بود که می‌توانست فشار آب را حتی بر کف اقیانوس تحمل کند. مکس همیشه به دنیای مرموز و ناشناختهٔ زیر امواج فکر کرده بود اما هرگز نتوانسته بود خودش آنجا را ببیند. ورود او به زیردریایی‌ها ممنوع بود، اما قرض‌گرفتن یکی از آنها چه آسیبی به کسی می‌رساند؟ البته اگر مچش را هنگام ارتکاب جرم نمی‌گرفتند و به دام نمی‌افتاد. مکس به اطرافش نگاه کرد. کسی آنجا نبود، به همین دلیل با یک پرش ازروی نرده عبور کرد و روی عرشهٔ فلزی و خاکستری زیردریایی فرود آمد. درحالی‌که دور قسمت گنبدی بالای زیردریایی که از جنس شیشه- پلاستیک بود می‌چرخید، انحنای شکل بدنهٔ آن را شبیه به بدن پرتوماهی‌های بزرگ بود، تحسین کرد. او دکمه‌ای را پیدا کرد و فشار داد. در گنبدی
مهدی
مکس پرسید: «چه شده پسر؟ چه دیدی؟» ریوت پاسخ داد: «نمی‌دانم، مکس.» مکس توانایی بیان کردن چند جملهٔ ساده را به حافظهٔ سگ رباتی داده بود. ریوت اکنون چیزی دیده بود که برای توصیفش هیچ کلمه‌ای نداشت. در عوض چزخید و دیوانه‌وار دست و پا زد و مسافتی را شنا کرد. سپس دوباره برگشت و به مکس نگاه کرد. بعد دوباره واق‌واق کرد و دم فلزی‌اش را تکان داد. مکس پرسید: «می‌خواهی دنبالت بیایم؟» «بله، دنبالم بیا.» در نزدیکی محلی که مکس ایستاده بود، اسکله‌ای وجود داشت. دو زیردریایی غول‌پیکر فینگر آنجا آهسته در آب تکان می‌خوردند. یک زیردریایی کوچک هم کنار آنها روی آب شناور بود. این شناور بود. این شناور متعلق به نیروی نجات دریایی آکوارا یا نندا بود. مکس
مهدی
سر آهنی ریوت از میان امواج بیرون آمد و آب ازروی پوزه‌اش سرازیر شد. صدای واق‌واق الکتریکی‌اش در میان دیوارهای شهر عظیم آکورا پژواک یافت. «هی، ریوت، چه شده؟ مشکلی داری؟» مکس روی نرده‌ها خم شد و ریوت که هنوز واق‌واق می‌کرد، با چشمان قرمزش که خاموش و روشن می‌شدند، به او نگریست. نور سحر روی آب برق می‌زد. مکس عاشق این بود که صبح‌های زود، پیش از آنکه پدرش بیدار و شهر شلوغ شود، برای ماهیگیری با ریوت به طبقهٔ هم‌سطح دریا بیاید. ریوت سگ ماهیگیر خوبی بود. مکس آن را برای ماهیگیری برنامه‌ریزی کرده بود، اما تاکنون هیچ ماهی‌ای آن را این‌قدر هیجان‌زده نکرده بود.
مهدی
آنها به شنا ادامه دادند. مکس با بیشترین سرعت شنا کرد و لیا گهگاه توقف می‌کرد تا مکس برسد. به‌زودی شهر را ترک کردند. درهٔ عمیقی بر بستر اقیانوس ظاهر شد. لیا به داخل آن شیرجه زد و مکس دنبالش رفت. آنجا تاریک بود. مکس حتی با نگاه تقویت‌شدهٔ مرینی‌اش به‌سختی می‌توانست اطرافش را ببیند. دست‌ها و پاهای لیا به‌صورت رنگ‌پریده در آب دیده می‌شد. مکس سعی کرد به موجودات عجیب و غریبی که ممکن بود در این تاریکی زندگی کنند و آمادهٔ حمله به او شوند، فکر نکند. لیا بر کف اقیانوس فرود آمد. مکس متوجه شد که او با زبانش صدای تق‌تق ایجاد می‌کند. ناگهان تعداد زیادی چراغ بر دیواره‌های درهٔ دریایی روشن شدند. آنها در واقع پرتو ماهی‌هایی بودند که نور ضعیف و ترسناکی به اطراف می‌تاباندند. مکس گفت: «اوه!» نور ضعیف انبوهی از ماشین‌آلات و دستگاه‌ها را در دره نشان داد. بعضی از آنها خیلی قدیمی و برخی نو و حتی استفاده‌نشده بودند؛ زیردریایی‌های کوچک، لباس‌های غواصی، انواع اسلحه.... مکس بدنهٔ یک قایق
مهدی
گفت: «بله، من این مأموریت و نبرد را می‌پذیره و از همراهی لیا استقبال می‌کنم.» جمعیت بلندتر از قبل آنها را تشویق کردند. پدر لیا رو به دخترش کرد و گفت: «قهرمان ما باید مجهز باشد. او را به گورستان می‌بری؟» مکس پرسید: «گورستان؟» لیا با یک حرکت پاهای پره‌دارش به بالای میدان صعود کرد. او با اشاره از مکس خواست تا دنبالش برود. مکس بالا رفت، اما هنوز به لیا نرسیده بود که شاهزاده دوباره دور شد. او یک بار به عقب نگاه کرد تا مطمئن شود که مکس دنبالش می‌رود. مکس با صدای بلند گفت: «تند نرو! من نمی‌توانم به تو برسم!» لیا گفت: «تو به این می‌کویی تند؟ من به‌خاطر تو خیلی‌خیلی کند حرکت می‌کنم!»
مهدی
مکس غافل‌گیر و متحیر شد. آیا شاه سالینوس از او، یعنی پسری ساده، می‌خواست تا به تنهایی سامارا را نجات دهد؟ درست بود که او یکی از هیولاهای رباتی پروفسور را شکست داده بود،‌ البته به کمک لیا، اما آیا می‌توانست دوباره این کار را انجام دهد؟ آن‌هم سه بار دیگر؟ مکس نمی‌دانست به شاه چه بگوید. لیا گفت: «پدر، صبر کنید. ما نمی‌توانیم او را تنها به چنین مأموریت خطرناکی بفرستیم. او به راهنما نیاز دارد. اجازه دهید من با او بروم!» شاه اخم کرد، اما بعد به حالت عادی برگشت. او گفت: «برای بچه‌های خاندان سلطنتی خوب است که نشان دهند می‌توانند با خطر روبه‌رو شوند. مکس، تو موافقی؟» خواستهٔ اصلی مکس این بود که پدرش را پیدا کند. اگر برای این هدف مجبور می‌شد با پروفسور مبارزه کند، این کار را می‌کرد. اگر هم مجبور می‌شد به مرین‌ها کمک کند، چه بهتر. او می‌دانست که این مأموریت خیلی خطرناک خواهد بود. اما اگر لیا او را در دریا راهنمایی می‌کرد، احساس امنیت بیشتری می‌کرد. او
مهدی
مکس نفس راحتی کشید. او تعظیم کرد و استخوان آرواره را به‌سوی شاه گرفت. شاه با متانت آن را گرفت. شاه سالینوس گفت: «و حالا سؤالی دارم. قدرت‌های آبی ما بدون جمجمهٔ تالوس ضعیف می‌شود، اما تو قدرت خودت را داری؛ قدرت فناوری. تو توانستی با آن قدرت از زندان فرار کنی و سفالوکس را شکست دهی. آیا آن‌قدر شجاع و جسور هستی که در نبرد با پروفسور به ما کمک کنی؟» مکس بدون معطلی پرسید: «من چه کمکی می‌توانم بکنم؟» «سه قطعهٔ دیگر جمجمهٔ تالوس هنوز در دستان پروفسور هستند و هیولاهایی که به بردگی گرفته شده‌اند، از آنها محافظت می‌کنند. تو شاید بتوانی با کمک فناوری‌هایت آن موجودات را شکست بدهی و بقیهٔ تکه‌های جمجمه را پس بگیری و سرانجام قدرت‌های آبی مرینی ما را کامل کنی؛ در آن صورت ما برای همیشه مدیون تو خواهیم بود. شاید این کار کمک کند تا بر بی‌اعتمادی بین مرین‌ها و انسان‌ها غلبه کنیم. آیا تو این مأموریت و نبرد را می‌پذیری؟»
مهدی
سرانجام فریادهای شادی تمام شد. جمعیت راه را باز کرد. شاه سالینوس به همراه دو محافظش وارد میدان شد. او با چهرهٔ بی‌احساسی به‌سوی مکس رفت. مکس متوجه شد که نفسش را در سینه حبس کرده است. شاه گفت: «پسر، تو یک انسان نفس‌کش هستی؛ از نژادی که نسل‌ها دشمن ما بوده‌اند و سعی کرده‌اند ما را شکست دهند. مردم تو قول دادند که ما را بستر اقیانوس آزاد بگذارند و خودشان در سطح اقیانوس بمانند. تو از نژاد پروفسور هستی؛ همان کسی که قول و پیمان را شکست و نقشهٔ نابودی ما را کشید.» مکس گفت: «درست است، عالی‌جناب اما-» شاه یک دستش را بالا آورد، او را ساکت کرد و گفت: «بگذار حرفم تمام شود. این حقایق چشم مرا کور کردند و باعث شدند دربارهٔ تو به اشتباه قضاوت کنم. حق با دخترم بود. همهٔ نفس‌کش‌ها شبیه به پروفسور نیستند. تو، یک پسر انسان، سامارا را نجات دادی و یک تکه از جمجمهٔ باارزش تالوس را پس گرفتی! من از تو عذر می‌خواهم و همهٔ مرین‌ها از تو تشکر می‌کنند.» لیا دوید و پدرش را در آغوش گرفت. مرین‌ها دوباره با شادی فریاد کشیدند.
مهدی
به‌سوی میدان تالوس شنا کردند. مرین‌ها با احتیاط از پناهگاهایشان بیرون و به‌سوی ساختمان‌های ویران می‌آمدند. لیا فریاد زد: «مردم سومارا! ما تکه‌ای از جمجمهٔ تالوس را پس گرفتیم!» مکس تکهٔ آرواره را بالا گرفت. مردم ابتدا با حیرت نفس‌هایشان را در سینه حبس کردند و بعد با شادی فریاد کشیدند. مکس در اطرافش چهره‌هایی را دید که با آسودگی خاطر لبخند می‌زدند. او نیز لبخند زد و اندیشید، "ما موفق شدیم! باهم."
مهدی
سفالوکس بدنش را تکان شدیدی داد، گویی ناگهان از خواب بیدار شده بود. وقتی آخرین تکهٔ دستگاه از میان بست‌ها جدا شد، به‌نظر رسید چیزی درون هیولا درخشید و از بدنش خارج شد، از کنار مکس و لیا گذشت و در آب بالا رفت. آن چیز لحظه‌ای درست مقابل صورت مکس درخشید. او رضایت خاطر در چشمان جانور دید. هیولا سپس با اندام باریک و باشکوهش به حرکت درآمد، ستونی از آب را از بدنش بیرون داد و به محیط عادی زندگی‌اش برگشت. سفالوکس دیگر یک هیولای رباتی نبود. مکس به قطعات دستگاه فرمان که در آب پایین می‌رفت، نگاه کرد و استخوان سفید را دید که می‌چرخید و غرق می‌شد. سپس شنا کرد و به استخوان رسید و به‌راحتی آن را گرفت. این آرواره‌ای با ردیفی از دندان‌های تیز و جدا بود. او لیا و اسپایک را در دوردست دید و به‌سوی آنها شنا کرد و گفت: «منظورت این است که ما موفق شدیم؟» مکس پاسخ داد: «اوه، بله. عذر می‌خواهم. ما موفق شدیم.» آنها به همراه ریوت و اسپایک
مهدی
سفالوکس آب را با فشار به عقب راند و با سرعت به بالا شنا کرد. مکس فریادی کشید. او که به استخوان چنگ انداخته بود، درون آب به دنبال هیولا کشیده شد. بازوان سفالوکس چون تعداد زیادی مار خشمگین مکس را احاطه کردند. با نزدیک‌شدن یکی از بازوان هیولا مکس استخوان را رها کرد. بازوی دیگری با سرعت آمد تا در مسیر او قرار گیرد. مکس جاخالی داد، اما او نمی‌توانست تا ابد جاخالی دهد. تعداد بازوها زیاد و حرکتشان خیلی سریع بود. اندیشید، "صبر کن! اگر جاخالی ندهم چه می‌شود؟" مکس با نزدیک‌شدن بازوی بعدی خود را بالای دستگاه فرمان روی سر هیولا قرار داد. این بار بازوی مجهز به نیزهٔ آهنی یه‌سویش آمد. درحالی‌که سلاح شیطانی و براق به‌طرف مکس می‌آمد، وحشت وجودش را فرا گرفت. او صبر کرد و صبر کرد، بعد در آخرین لحظه، خود را به یک طرف پرت کرد. نیزهٔ تیز به درون دستگاه فرمان مغز سفالوکس فرو رفت و آن را شکست. صدای برخورد به گوش رسید و بعد نوری درخشید. مکس برای چند لحظه کور شد. زمانی که دیدش را به دست آورد، دید که بست‌ها شکسته‌اند و دستگاه خرد شده و از بدن هیولا جدا شده است.
مهدی
«هی، ریوت، می‌توانی کمکم کنی؟» «بله، مکس.» دندان‌های آهنی سک رباتی در دریچهٔ فلزی دستگاه فرو رفت. دریچه له و جدا شد. ریوت سرش را تکان داد و فلز له‌شده را پرت کرد. «آفرین، پسر خوب!» زیر دریچه تعداد زیادی دکمه و شمارشگر و صفحه‌های لمسی وجود داشت. مکس با انگشتانش روی آنها زد. اتفاقی نیفتاد. نمایشگری گفت، "کلمهٔ رمز را وارد کنید." شکاف‌های روی طاقی بزرگ‌تر می‌شدند. هیولا که احساس می‌کرد آزادی نزدیک است، بیشتر تقلا کرد. مکس درخشش سفیدی را بالای دستگاه فرمان دید. این شبیه به استخوان بود. این بخشی از جمجمهٔ تالوس بود! مکس آن را گرفت و کشید، اما استخوان رها نشد. تسمه‌های فلزی آن را در جای خود نگه داشته بودند. او گفت: «ریوت، آیا می‌توانی.-» صدای مهیب شکستگی به گوش رسید و طاقی صلح دو تکه شد. مکس با ناتوانی دو تکهٔ سنگی بزرگ را که به کف دریا سقوط می‌کردند، تماشا کرد.
مهدی
نداشت.... اگر او خیلی زود دستگاه را برنمی‌داشت، سفالوکس خود را آزاد می‌کرد. و بعد هیچ‌چیز نمی‌توانست هیولا را متوقف کند. دوربینی روی دستگاه چرخید و مانند چشمی که پلک نمی‌زد، به مکس زل زد. مکس اندیشید، "مطمئنم پروفسور مرا تماشا می‌کند." این فکر چنان او را خشمگین کرد که یک پایش را بالا برد و به دوربین لگد زد. لنز آن شکست. در مرکز بست‌ها یک دستگاه فرمان وجود داشت شبیه‌به چیزی که روی گردن ریوت بود، اما خیلی بزرگ‌تر. درحالی‌که هیولا مبارزه می‌کرد مکس سعی کرد در آن را باز کند اما موفق نشد.
مهدی
مکس و ریوت دنبال ماهی مرکب غول‌پیکر شنا کردند. سگ رباتی پیام خرابی و درد را که از پایش دریافت می‌کرد، نادیده گرفت. لیا و اسپایک از زیر طاقی صلح عبور کردند و هیولا با یک حرکت جهشی دیگر دنبال آنها رفت. صدای برخورد شدیدی به گوش رسید. مکس دستش را مشت کرد و گفت: «آره!» ماهی مرکب زیر طاقی سنگی گیر کرده بود. سرش رد شده بود اما بدن و بازوانش بزرگ‌تر از آن بودند که رد شوند. سفالوکس وحشیانه پیج‌وتاب خورد، اما نتوانست خود را آزاد کند. سپس از خشم صدای هیس ایجاد کرد. مکس به بالا شنا کرد و با دو دست و دو پایش روی سر موجود فرود آمد. بدن هیولا زیر دستان او شبیه به لاستیک خیس و لیز بود. مکس دستش را به‌سوی بست‌های دستگاه دراز کرد و یکی از گیره‌های آن را گرفت. بازوان هیولا بالا آمدند تا او را کنار بزنند، اما او جاخالی داد. صدای شکستگی وحشتناکی به گوش رسید. تقلای هیولا به طاقی سنگی عظیم فشار زیادی وارد می‌کرد. تَرَک‌ها و شکاف‌هایی روی سنگ ظاهر شدند. تکه‌های سنگ جدا شدند و به پایین سقوط کردند. مکس فرصت زیادی
مهدی
بازوی دیگری چون شلاق پایین آمد. مکس، لیا، ریوت و اسپایک پراکنده شدند. نور شلیک‌شده از اسلحهٔ یکی از بازوها در نزدیکی سر لیا به دیوار خورد و سنگ‌ها را ویران و بخار کرد. لیا با فریاد پرسید: «چه نقشه‌ای داری؟» مکس با فریاد پاسخ داد: «به‌سوی قصر برو.» لیا با تعجب پرسید: «چرا؟ این کار باعث می‌شود سفالوکس نیز به‌سوی قصر بیاید.» مکس گفت: «درست است.» و طاقی صلح را نشان داد. لیا ناگهان همه چیز را فهمید. «اسپایک، بیا!» او وشمشیرماهی درحالی‌که خود را از بازوان هیولا دور نگه می‌داشتند، در آب بالا رفتند تا به چشمان بزرگ آن رسیدند. بازوان هیولا به‌طرف آنها حرکت کرد. لیا چرخید و به‌سوی طاقی صلح شنا کرد و اسپایک هم در فاصلهٔ نزدیکی دنبالش رفت. سفالوکس فواره‌ای از آب شلیک کرد و دنبال آنخا رفت. بازوان هیولا مثل پروانهٔ زیر دریایی کار کردند و هیولا با سرعت زیادی به آنها نزدیک شد. لیا و اسپایک با تمام قدرت شنا کردند و به‌زحمت توانستند اندکی جلو بمانند. اکنون زمان آن بود که مکس وظیفه‌اش را انجام دهد. او فریاد زد: «ریوت، برویم.»
مهدی

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان