بریدههایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانهای (چهارگانهی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)
۵٫۰
(۵)
اندیشید، "آیا مرین بودن چنین احساسی دارد؟"
دختر گفت: «من لیا هستم. اینهم اسپایک است.» و آهسته بر پشت شمشیرماهی زد. ماهی خود را به لیا چسباند.
مکس گفت: «سلام، من مکس هستم.» و با تعجب دستش را روی دهانش گذاشت. او به همان زبان عجیب ناله و سوت که در نخستین دیدارش با لیا شنیده بود حرف میزد، اما این بار آن را میفهمید، گویی از بدو تولد به این زبان حرف میزده است.
او پرسید: «تو با من چه کردهای؟»
لیا پاسخ داد: «جانت را نجات دادم. راستی، قابلی نداشت.»
«اوه، فکر نکن که سپاسگزار نیستم، خیلی هم سپاسگزارم. اما تو مرا به مرین تبدیل کردهای.»
دختر خندید و گفت: «خیر، اینطور نیست. من فقط کمی از تواناییهای مرینها را به تو دادم. تو میدانی زیر آب نفس بکشی، به زبان ما حرف بزنی، و حواست هم خیلی قویتر شده است. بیا، ما باید هرچه زودتر از اینجا دور
مهدی
دختر را از خود دور کند. دهانش باز شد و آب وارد دهانش شد.
تمام شد. حالا او میمرد.
سپس متوجه نکتهای شد؛ آب سرد و شیرین بود. آن را به داخل ریههایش کشید. تا حالا هیچچیز اینقدر برایش شیرین و دلنشین نبود.
او زیر آب نفس میکشید!
دستانش را روی گردنش گذاشت. در محلی که دختر مرینی لمس کرده بود، شکافهایی سبیه آبشش حس کرد. چشمانش از حیرت گشاد شدند.
دختر مرینی لبخندی زد.
اتفاقات عجیب دیگری نیز روی میداد. مکس متوجه سد که حالا میتواند واضحتر ببیند. آب سبکتر و رقیقتر بهنظرش میرسید. توانست شکل گیاهان، صخرهها و دستههای ماهیهایی را که تا چند لحظه پیش نمیدید، در زیر آب تشخیص دهد، و دیگر احساس نمیکرد که اقیانوس میخواهد بدنش را له کند.
مهدی
ریههایش بهزودی منفجر خواهند شد.
دستها و پاهایش را تکان داد و بهطرف بالا شنا کرد. او بهسوی جایی که گمان میکرد بالاست نکاه کرد، اما بهجز آب بیپایان و تاریک چیزی ندید. گونههایش در تلاش برای نگهداشتن هوا در ریههایش پف کرده بودند. آهسته اندکی از هوای دهانش را بیرون داد، اما این کار باعث شد که بیش از گذشته بخواهد نفس بکشد.
میدانست که هیچ بختی ندارد. او در اعماق دریا بود و نمیتواست بهموقع به سطح آب برسد. بهزودی دیگر نمیتوانست نفسش را بیشتر نگه دارد. آب وارد ریههایش میشد و همان جا، بر بستر دریا میمرد. اندیشید، "درست مثل مادرم."
دختر مرینی کنار مکس آمد، دستانش را دراز کرد و برگردن او گذاشت. گویی گرما از دستان دختر مرینی به گردنش جاری شد. سپس آن گرما به درد تبدیل شد. چه اتفاقی میافتاد؟ دردش بیشتر و بیشتر شد تا آنکه مکس احساس کرد گلویش در حال پارهشدن است. آیا دختر مرینی میخواست او را بکشد؟
با وحشت دست و پا زد و تلاش کرد
مهدی
آب به زانوی مکس رسیده بود و بازهم بالاتر میآمد. بهزودی به کمرش میرسید، بعد به سینه و سپس به صورت. اندیشید، "من بهزودی اینجا میمیرم."
با تمام قدرت روی در گنبدی کوبید، اما در شیشه- پلاستیکی سر جایش ماند.
سپس چیز کمرنگی را در آبهای نزدیک زیردریایی دید؛ نیزهای دراز و نقرهایرنگ. این باید ماهی مرکب غولپیکر با یکی از بازوهای مجهز به دستگاههای رباتیک باشد. تا یک ثانیهٔ دیگر در گنبدی را میشکست و کار او را تمام میکرد.
صدای شکستن به گوش رسید و زیردریایی بهشدت تکان خورد.
مهدی
دنبال فرمان گشت. او میله را فشار داد و دکمههایی را فشرد، اما اتفاقی نیفتاد.
نه صدایی و نه نوری.
موتور خاموش شده و بدنه تَرَک برداشته بود.
قلبش از ترس بهشدت تپید. باید در گنبدی را باز میکرد و بهسوی بالا شنا میکرد. او نمیتوانست در چه عمقی است. اندیشید، "اما این تنها فرصت و بخت من است."
نفس عمیقی کشید و بست در گنبد شیشهای تکان نخورد.
محکمتر فشار داد.
در گنبدی گیر کرده بود. آب سیاه به داخل زیردریایی وارد میشد.
مهدی
پدر مکس برای او دست تکان میداد و از او میخواست که برگردد. مکس اندیشید، "گفتنش سادهتر از انجامدادنش است." او جهت حرکت موتور را معکوس کرد، اما جانور با سرعت به او نزدیک میشد.
چیزی با قدرت زیاد به بدنهٔ زیردریایی ضربه زد. مکس از روی صندلیاش به کناری پرت شد. پرتوی نورافکن در آبهای تاریک چرخید و یک بازوی هیولا را که در آب میچرخید، یافت. مکس اندیشید، "این بازو باید به من ضربه زده باشد."
زیردریایی هنوز در اثر ضربه به دور خود میچرخید. مکس داخل آن میغلتید اما تلاش میکرد فرمان و میلهٔ فرمان موتور را بگیرد تا بتواند دوباره زیردریایی را هدایت کند.
سرش به در گنبدی شیشهای خورد.
همهجا بیشتر تاریک شد...
صدای چکه به گوش رسید. آب سرد در اطراف پاهای مکس موج زد. چشمانش را باز کرد و
مهدی
مکس مشتش را در هوا تکان داد و فریاد زد: «گرفتمت!»
هیولا توقف کرد. آیا مرده بود؟
نه، در واقع دور زده بود و مستقیم بهسوی او میآمد. مکس که هنوز با بیشترین سرعت حرکت میکرد، به طرف هیولا تاخت. نتوانست پدرش را ببیند. شاید او خودش را آزاد کرده و بهسوی سطح آب رفته بود....
آن هیولا بهراستی غولپیکر بود، خیلی بزرگتر ازآنچه گمانش را میکرد؛ ماهی مرکب عظیمی با چشمانی به بزرگی پنجرههای یک ساختمان. چیزی شبیه به دستگاه روی پخش بالایی سر و بدنش نصب بود. آن چیز از فلز نقرهای ساخته شده بود و تسمههایی فلزی آن را مستقیم روی بدن سیاهش نصب کرده بود. مکس اندیشید، "این نوعی سایبورگ است. نیمی جانور و نیمی ماشین است. پس یک نفر آن را تحت فرمان دارد. اما کی؟"
درست در همان لحظه یک حباب شیشهای را روی بخش ماشینی دید و نفس راحتی کشید. پدرش و ریوت داخل حباب بودند.
پس ماهی مرکب یا کسی که آن را تحت فرمان داشت، میخواست پدر او زنده بماند. این یک حملهٔ کور و بیدلیل به شهر نبوده است. پدر او گروگان گرفته شده بود!
مهدی
کرده بود به او اعلام خطر کند.
اکنون آنها خیلی در دریا پیش رفته بودند. مکس احساس پدرش را تصور کرد؛ اینکه ریههایش تحت فشار هستند و نمیتواند نفس بکشد. او باید کاری انجام میداد، آنهم خیلی سریع.
انگشتانش دکمهٔ شلیک اژدر را پیدا کردند. او هیولا را درست بر مرکز نمایشگر سامانهٔ شلیک قرار داد. شاید یک شلیک مستقیم میتوانست هیولا را بکشد یا آن را چنان مجروح کند که پدرش را رها کند.
او شلیک کرد.
دو اژدر دل آب را شکافتند. دو انفجار زرد و نارنجی چون دو ابر آبی ظاهر شدند و گسترش بافتند.
مهدی
فرو رفت و بعد به زیر آب رفت و پدرش و ریوت را با خود برد.
موجی از وحشت به سینهٔ مکس چنگ انداخت. پدرش چه مدت زیر آب دوام میآورد؟ کمتر از یک دقیقه.
اما اگر هیولا میخواست پدر او را بکشد، چرا در همان لحظهٔ اول او را با چنگالش له نکرده بود؟
مکس به زیر آب رفت و هرچه پایینتر رفت، اطرافش تاریکتر شد. میلهٔ گاز موتور را تا انتها فشار داد. او کوسهای که در دریا چرخید تا او را گاز بگیرد، سبقت گرفت. نورافکنهای زیردریایی بدن سیاه هیولا را که پیچوتاب میخورد، نشان داد.
ناگهان متوجه نکتهای شد و اندیشید، "هی! این همان چیزی است که بار پیش زیر آب دیده بودم!" پس، دختر مرینی تلاش میکرده به او اعلام خطر کند. خیلی عجیب بود. داستانها و افسانههایی که مکس شنیده بود، میگفتند مرینها از انسانها متنفرند اما آن دختر سعی
مهدی
بازویی که مکس از آن آویزان بود، با سرعت به طرف زمین رفت و ضربه زد. مکس در آخرین لحظه پرید و غلتید و بهموقع از محل ضربه دور شد.
درحالیکه بلند میشد، دید که بازوها از لبهٔ اسکله به داخل دریا برمیگردند. پدر مکس درست بالای سطح آب بود. ریوت از دندانهایش آویزان بود و به چپ و راست تکان میخورد.
هیولا قصد داشت به دریا برگردد. بهزودی آنجا را ترک میکرد. مکس اندیشید، "آن هیولا خیلی سریع است، اما نه به اندازهٔ زیردریایی کوچک."
زیردریایی کوچکی که قبلاً استفاده کرده بود، هنوز کنار اسکله بود. داخل آن پرید.
یک نفر فریاد زد: «نه!» دو پلیس با سرعت بهسویش دویدند.
مکس با بیشترین سرعت گذرواژهٔ مهندس را وارد کرد و میلهٔ فرمان موتور را به جلو هل داد. موتور با صدای بلندی به حرکت درآمد و مکس با سرعت دنبال هیولا رفت. او اندیشید، "تو
مهدی
مکس از پشت پناهگاهش بیرون پرید. ریوت نیز دنبالش دوید.
پلیسی فریاد زد: «بخواب روی زمین!» اما مکس به او توجهی نکرد. او حاضر نبود پنهان شود و بردهشدن پدرش را توسط یک هیولای دریایی تماشا کند.
بازوی غولپیکر دیگری درست جلوی آنها روی اسکله چنان ضربهای زد که همهجا لرزید. اسلحهای که بر انتهای بازو نصب بود، مستقیم مکس را نشانه گرفته بود. مکس خود را بهسوی آن پرت کرد، اسلحه را گرفت و آن را چرخاند. پرتوی شلیکشده با صدای جلزّ و وِلِز بهسوی آسمان رفت و به کسی آسیبی نرساند. بازو بالا رفت و مکس احساس کرد پاهایش از زمین فاصله گرفتند.
ریوت روی اسکله دوید و بهسوی بازویی که پدر مکس را گرفته بود پرید. سگ رباتی دندانهای فلزیاش را در گوشت سیاه هیولا فرو برد.
مکس فریاد زد: «آفرین، ریوت! ما باید پدر را نجات دهیم!»
مهدی
دفاعی شلیک میکردند. ناگهان صدای جیغی به گوش رسید و مردی در همان جایی که ایستاده بود، به بخار تبدیل و ناپدید شد.
پدر مکس فریاد زد: «پنهان شو!» و مکس را به پشت انگشتهای فلزی اسکلهٔ زیردریاییها کشید. یکی از بازوان بالای سر او حرکت کرد. دوربینی در انتهای بازو نصب بود که به اینطرفوآنطرف میچرخید و دنبال چیزی میگشت.
مکس پرسید: «چه اتفاقی میافتد؟ او دنبال چه میگردد؟»
پدرش گفت: «من باید سپر دفاع اضطراری را روشن کنم. شاید بتواند مدتی آن موجود را متوقف کند. همین جا بمان.» و بعد در محوطهٔ اسکله بهسوی مرکز فرماندهی دوید.
دوربینها بهسوی او چرخید و بعد به رنگ سبز چشمک زدند. مکس اندیشید، "انگار چیزی را که دنبالش بود، پیدا کرد. انگار که..."
مکس فریاد زد: «نه!» اما دیگر دیر شده بود.
بازویی که چنگالی رویش نصب بود، با سرعت پایین آمد و کمر پدر مکس را گرفت.
پدر مکس که پاهایش را بهشدت تکان میداد، به هوا برده شد.
مهدی
«نه، مکس. تو هیچ کاری نمیتوانی انجام دهی. لطف میکنی پیش از آنکه پیش از آنکه دیر شود، ازاینجا بروی؟»
شالاااپپ! چیزی از عمق اقیانوس بهسوی بیرون منفجر شد. موج عظیمی از لبهٔ اسکله بالا آمد و مکس و پدرش را خیس کرد. سپس بازوی غولپیکر و سیاهی از میان امواج بیرون آمد. این بازو از بدن یک انسان کلفتتر و از هر مار دریایی که مکس دیده بود، درازتر بود.
بازو روی اسکله حرکت کرد و پلیسها و افراد نیروهای دفاعی را به زمین زد، اما مکس جاخالی داد. مردی لیز خورد و با فریاد بلندی به درون اقیانوس افتاد.
بهنظر رسید که اقیانوس جوشید. بازوان غولپیکر بیشتری بیرون آمدند و در هوا چرخیدند. افسران نیروی دفاعی با اسلحههای پرتویی شروع به شلیک کردند، اما شلیکها از روی بازوان بازتاب شدند. بهنظر میرسید که پوست آن جانور از هر زرهی مقاومتر است.
مکس دید که چیزهایی در انتهای بازوهای عظیم نصب شدهاند. روی یکی از آنها چنگالی فلزی دیده میشد. یکی دیگر نیزهای تیز و براق داشت. بقیه هم تویهایی داشتند که پرتوهای گرمایی بسیار داغ را بهسوی افسران نیروهای
مهدی
افتاده است؟»
پدرش پاسخ داد: «مکس! تو کجا بودی؟ همین حالا به آپارتمان برگرد.»
مکس دستبهسینه ایستاد و گفت: «تا به من نگویید که چه اتفاقی افتاده، نمیروم.»
پدر مکس نفس عمیقی کشید و او را از جمعیت دور کرد و گفت: «چیزی به کسی نگو. نمیخواهم مردم وحشتزده شوند و بترسند. ما فکر میکنیم به زودی به شهر حمله میشود، توسط یک... هیولا.»
مکس احساس کرد سرعت تپش قلبش افزایش یافت. او گفت: «شاید من بتوانم کمکی بکنم.»
مهدی
ویژهٔ آنها میتواند بهراحتی دیوار یک ساختمان را سوراخ کند. آنها برخلاف بقیهٔ مردم، بهسوی اسکله و آب میرفتند.
یک افسر نیروهای دفاعی فریاد زد: «نیازی نیست بترسید. مهندس کالیوم در راه اینجاست تا سپر دفاعی را روشن و فعال کند.»
مهندس کالیوم پدر مکس بود. مکس به اینکه امنیت شهر در دستان پدرش بود، افتخار کرد.
او از افسر نیروی دفاعی پرسید: «چه به ما حمله کرده است؟»
«محرمانه است. زود از این منطقه دور شو!»
افسران بهسوی اسکله و آب رفتند. مکس در صف منتظران بالابر ایستاد. آرزو کرد که ایکاش میتوانست همان جا بماند و ببیند چه اتفاقی روی میدهد.
مکس پدرش را دید که از میان مردم به آنسو میآمد. مردم آکورا با احترام از مقابلش کنار میرفتند. او که یکسروگردن از مردم عادی بلندتر بود، در یونیفورم مشکی با خطوط طلایی بسیار باشکوه و باوقار بهنظر میرسید.
مکس بهسوی پدرش دوید و روی اسکله و کنار آب به او رسید و گفت: «پدر، چه اتفاقی
مهدی
پس به دردسر نیفتاده بود. بنابراین اتفاق دیگری افتاده بود؛ چیزی مهمتر از ناپدیدشدن یک زیردریایی.
بهسوی محوطهٔ مرکزی دوید؛ جایی که بالابرهای پرسرعت قرار داشتند. ریوت هم دنبالش دوید.
مردم که یکدیگر را هل میدادند و با نگرانی باهم حرف میزدند، بهسوی بالابرها میدویدند. همه وحشتزده به نظر میرسیدند.
ریوت پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
مکس از زنی که دواندوان از کنارش میگذشت پرسید: «چه شده؟»
زن بدون آنکه از سرعتش کم کند، ازروی شانه به او پاسخ داد: «چیز بزرگی روی صفحهٔ رادار به شهر نزدیک میشود! همه باید بهداخل شهر برویم.»
مردی با صدای وحشتزده گفت: «سامانهٔ دفاعی آماده نیست!»
جوخهای از افسران دفاع شهری با یونیفورمهای سیاه به محوطهٔ باز آمدند. یک بار پدر مکس به او گفته بود که اسلحههای پرتویی
مهدی
فرصتی نداشت تا بماند و بفهمد. مکس با زیردریایی دور زد و همزمان سوت زد تا سگ رباتیاش را صدا بزند. ریوت با پرههای چرخان کنار زیردریایی آمد.
مکس برای آخرین بار به عقب نگاه کرد تا آن چیز عجیب را ببیند. بهنظر میرسید آن چیز چند پا داشت. آیا این نه یک موجود، بلکه گلهای از موجودات بود؟ گلهای از مارهای آبی؟ برای لحظهای ازاینکه دختر مرینی را تنها رها میکرد. احساس گناه کرد، اما نمیتوانست آنجا بماند چون باید هرچه زودتر برمیگشت.
مکس میلهٔ گاز موتور را فشار داد و شیر دریایی شتاب گرفت و دختر را ترک کرد. به خود قول داد، "دوباره او را پیدا میکنم." از قدرت موتور کاست و زیردریایی را بهسوی جایگاهش در اسکله هدایت کرد. انگشتانی فلزی بهآرامی دور آن بسته شدند. سپس مکس در گنبدی شیشهای را باز کرد و روی اسکله پرید. ریوت نیز دنبالش دوید.
امکان نداشت دیده نشود. تمام خیابانها پر از مردم بود. بله، مردی در یونیفورم و کلاه آبی پلیسهای شهر آکورا مستقیم بهسوی او میآمد.
مرد گفت: «تو اینجا چه میکنی؟ مگر نمیدانی که وضعیت قرمز اعلام شده؟ همهٔ غیرانتظامیها باید طبقهٔ صفر را ترک کنند!»
مکس گفت: «اوه، راستی؟»
مهدی
به کار افتاد و باعث شد مکس از جا بپرد. کسی اعلام کرد، "اعلام خطر! اعلام خطر! همهٔ نفرات خدمات آکورا هرچه سریعتر به طبقهٔ صفر بروید!"
مکس نالهای کرد. یک نفر فهمیده بود که زیردریایی کوچک گم شده است. بهمحضآنکه به اسکله برمیگشت، دستگیرش میکردند. وقتی پدرش میفهمید که او چه کرده است، بهشدت عصبانی میشد.
حتی اگر پیش از رسیدن پلیسها به طبقهٔ صفر، با سرعت به اسکله برمیگشت و زیردریایی را ترک میکرد احتمال کمی وجود داشت که بتواند از این بحران فرار کند. او باید همین حالا برمیگشت و تحقیق دربارهٔ دختر مرینی را به فرصت دیگری واگذار میکرد.
به دختر گفت: «من برمیگردم، تو را همین جا میبینم!» البته آن دختر حرف او را نمیفهمید. او با چهار انگشت به پایین اشاره کرد تا مفهوم همین جا را به دختر فقط به او زل زد. مکس اندیشید، "آیا او منظور مرا میفهمد؟"
مهدی
دختر مرینی دهانش را باز کرد. مکس خم شد تا میکروفون بیرون زیردریایی را روشن کند. آوازی شامل آه و سوت در اتاق زیردریایی شنیده شد. این آواز شبیه به صدای آواز نهنگها، اما کمی آرامتر بود. مکس یکبار صدای نهنگها را شنیده بود و آن را میشناخت. این صدا زیبا بود اما او چیزی از حرفهای دختر نفهمید.
با ناامیدی شانه بالا انداخت.
خشم در صورت دختر ظاهر شد. او آوازش را تکرار کرد، اما بلندتر و پُر هیجانتر.
مکس با حرکت لبهایش گفت: «من نمیفهمم. من زبانتو را بلد نیستم.» البته اگر بهراستی زبان بود.
دختر چرخید و به مسیری در خلاف جهت اکورا اشاره کرد.
مکس دستهٔ فرمان نورافکن را پیدا کرد. ستونی نورانی در دل آبهای تاریک حرکت کرد و گلهای از ماهیهای نقرهای را روشن کرد و بعد...، آن چیز در فاصلهٔ دور چه بود؟
چیز سیاه و مبهمی بود، شبیه به ابری از جوهر. آن چیز و پیچوتاب میخورد، تغییر شکل میداد و هر لحظه بزرگتر میشد. آن چیز بهسوی زیردریایی میآمد! اگر کمی نزدیکتر میشد، مکس میتوانست آن را به وضوح ببیند.
بلندگویی زیردریایی ناگهان ب
مهدی
دختر بهسوی نورافکن زیردریایی چرخید، پایش را تکانی داد و خیلی سریعتر ازآنچه که مکس گمان میکرد ممکن است، کنار گنبد شیشهای زیردریایی رسید و به مکس زل زد.
دختر پوستی صاف، چشمانی بزرگ، دندانهایی سفید و مرتب و موهایی بلند و نقرهای بر سر و دور صورتش داشت. او لباسی بافتهشده از مادهای سبز به تن داشت و.... مکس نفسش را در سینه حبس کرد. در دو طرف گردن دختر شکافهایی شبیه به آبشش وجود داشت و انگشتانش که بر گنبد شیشهای گذاشته بود، با پرههای نازکی به هم وصل بودند.
مکس با ناباوری اندیشید، "مرین! من یک مرین را میبینم!"
مهدی
حجم
۱٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان