بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول) | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب سفالوکس، ماهی مرکب رایانه‌ای (چهارگانه‌ی اول ورود هیولاها؛ جلد اول)

۵٫۰
(۵)
تفریحی باراکودا را دید، و یک لباس غواصی ویژه با مخزن اکسیژن بیست‌وچهارساعته. در آکورا خیلی تلاش کرده بود یکی از این لباس‌های غواصی را تهیه کند! عجیب بود که حالا با قدرت مرینی‌اش دیگر به آن نیازی نداشت. پرسید: «این لوازم از کجا آمده‌اند؟» «از انسان‌های مکتشفی که سعی کرده‌اند. سامارا را پیدا کنند و در این راه مرده‌اند. ما لوازم آنها را جمع‌آوری کرده و به گورستان آورده‌ایم. اینها هیچ استفاده‌ای برای ما ندارند، اما شاید تو بتوانی از بعضی از آنها استفاده کنی، درست است؟» مکس درحالی‌که با اشتیاق میان لوازم جست‌وجو می‌کرد، گفت: «اوه، بله!» و بعد ناگهان افزود: «امکان ندارد!» او تکه‌ای فلز خمیده را برداشت و در دستش چرخاند. چنان
مهدی
ربات‌ها. حالا با تشکر از ریوت، پروفسور می‌داند که ما کجا هستیم.» صدای مهیبی به گوش رسید و سلول لرزید. مکس صداهای مهیب دیگر و جیغ و فریادهایی را از دوردست شنید. قلبش فرو ریخت. به سامارا حمله شده بود و سگ رباتی او پروفسور را به این شهر راهنمایی کرده بود!
مهدی
سگ رباتی که پروانه‌های روی پاهایش می‌چرخیدند و دمش تکان می‌خورد، دیده شد. سگ رباتی گفت: «مکس! مکس پیدا کرد!» مکس گفت: «آفرین سگ رباتی خوب!» و دستش را از میله‌ها بیرون برد و گوش آهنی آن را نوازش کرد. اندیشید، "چقدر خوش‌حالم که قطعهٔ موقعیت‌یاب را نصب کردم!" و گفت: «لیا، ببین. این ریوت، سگ رباتی من است! آن باید از دست پروفسور فرار کرده باشد-» لیا درحالی‌که می‌ایستاد، اخم کرد. او پرسید: «فرار کرده است؟» فکر نمی‌کنی پروفسور باید سگ رباتی تو را می‌بست؟ اگر سگت فرار کرده. به این دلیل است که پروفسور به آن اجازه داده است! و چرا باید چنین کاری بکند؟» مکس پاسخ داد: «نمی‌دانم.» لیا ناله‌ای کرد و گفت: «خیلی ساده است، چون باید حدس زده باشد که من تو را به سامارا می‌آورم و او از سگ رباتی برای ردیابی ما استفاده کرده است! قدرت آبی‌مان ما را فقط از ذهن موجودات زنده مخفی نگه می‌دارد، نه از
مهدی
زنجیری را نشان داد که مجسمهٔ طلایی کوچکی از آن آویزان بود. مکس متوجه شد که این شبیه به مجسمهٔ میدان تالوس است؛‌ موجودی باله‌دار با گردن دراز و منقار. لیا گفت: «ببین. این تالوس، پدر دریاهاست. افسانه‌ها می‌کویند که در دوران‌های خیلی‌خیلی قدیم تالوس تمام آب‌ها و موجودات داخل آن را آفرید. از او فقط جمجمه‌اش باقی ماند اما همان جمجمه قدرت و تسلط زیادی بر دریا و آب دارد. ما آن را در تالار بزرگ شاه در قصر نگه می‌داشتیم.» «همان پایهٔ ستونی که چیزی رویش نبود؟» لیا با حرکت سر پاسخ مثبت داد و گفت: «پروفسور جمجمه را از آنجا دزدید و زمانی که نتوانست قدرت جمجمه را در اختیار بگیرد، آن را چهار قسمت کرد تا نتوانیم آن را پس بگیریم. حالا هر تکه توسط یکی از موجودات دریایی که تحت فرمان او هستند، محافظت می‌شود، یکی از آنها سفالوکس است؛ همان ماهی مرکب غول‌پیکری که پدرت را گرفت. من آن هیولا را تعقیب می‌کردم که تو را دیدم.» مکس خواست سؤال دیگری بپرسد که ناگهان صدای واق‌واق الکترونیکی از بیرون سلول به گوش رسید. مکس از جا پرید و فریاد زد: «ریوت! ریوت!»
مهدی
پروفسور خیلی مفید خواهد بود." او ازاینکه کسی می‌خواست از مهارت‌های پدرش برای چنان کارهای شیطانی‌ای استفاده کند، به‌شدت عصبانی شد. مکس گفت: «تو گفتی سامارا امن است، مگر نه؟ تو گفتی به‌خاطر قدرت‌های آبی ویژه‌ای که دارید، پروفسور نمی‌تواند اینجا را پیدا کند.» لیا آهی کشید و گفت: «خب... چنین چیزی حتمی نیست. ما هنوز قدرت آبی خودمان را داریم، اما دیگر مثل گذشته قوی نیستند. قدرت ما از جمجمهٔ تالوس می‌آید، و پروفسور با یکی از دستگاه‌هایش آن را از ما دزدیده است. قدرت ما بدون آن جمجمه خیلی ضعیف‌تر از گذشته است. پدرم را ببین؛ شبیه به پیرمردها شده است، اما پیش از آنکه جمجمه دزدیده شود، او قدرتمند و پر از نیرو و بانشاط بود.» «آیا این یک جمجمهٔ واقعی با نیروی ویژه است؟ و تالوس کیست؟» لیا گردن‌بندی را از درون لباسش درآورد و
مهدی
طبیعت را مصالعه کنند تا آن را درک کنند و بفهمند. پروفسور نمی‌خواهد طبیعت را بفهمد، می‌خواهد آن را تصاحب کند؛ مانند ماهی مرکب غول‌پیکری که آن را به یک سایبورگ یا جانور- ماشین تبدیل کرده است. و پس‌ازآن می‌خواهد ما را تسلیم و برده کند. او مرین‌های زیادی را دستگیر و وادار کرده تا مثل برده برایش کار کنند. ما این مطلب را از چند مرینی که از دستش فرار کرده‌اند، شنیده‌ایم. آنها جایی در اقیانوس در حال ساخت سلاحی هستند تا با آن سامارا را نابود کنند!» مکس اندیشید، "او فقط مرین‌ها را دستگیر نگرده است." مکس کم‌کم می‌فهمید که چرا پروفسور پدرش را گروگان گرفته بود. کالیوم مهندس ارشد دفاعی آکورا بود؛‌ متخصص ساخت سلاح، پرتاب‌کننده‌های موشک، میدان‌های نیرو.... مکس اندیشید، "پدرم برای پروفسور خیلی مفید خواهد بود." او ازاینکه کسی می‌خواست از مهارت‌های پدرش برای
مهدی
سرانجام به یک سلول زندان که در دل سنگ تراشیده شده بود، رسیدند. نگهبانان آنها را به داخل سلول هل دادند و با کلیدی سنگی در میله‌ای را قفل کردند. مکس و لیا در سلولی که جز دو تخته‌سنگ برای نشستن چیزی نداشت، تنها ماندند. آب خیلی سرد بود. مکس لرزید. لیا به‌سوی صخره‌ای رفت، نشست و با ناراحتی و اندوه سرش را میان دستانش گذاشت. مکس گفت:‌ «من، من متأسفم.» «برای چه؟ تو که تقصیری نداری. پدر احمقم این کار را کرد.» مکس به پدر خودش که توسط پروفسور گروگان گرفته شده و شاید در جایی شبیه به همین سلول زندانی بود، فکر کرد. او گفت: «خب، حالا هرچه دربارهٔ پروفسور می‌دانی، برایم بگو. پدرت گفت او نیز توسط مرین‌ها لمس شده است؛ پس یعنی او هم انسان است؟» «بله، او مرد شیطانی و زیرکی است که تعداد زیادی ماشین و دستگاه‌های عجیب و قدرتمند ساخته است.» «منظورت این است که او یک دانشمند است؟» لیا سر تکان داد و گفت: «دانشمندان باید
مهدی
این نفس‌کش را به زندان ببرید. شاهزاده را هم همین‌طور. هر دو را زندانی کنید.» همهمه‌ای از درباریان به گوش رسید. «پدر، چطور می‌توانید.» «تو امنیت و سلامتی مرین‌ها را به خطر انداخته‌ای. تو باید تنبیه شوی، درست همان‌طور که هر مرین دیگری به‌خاطر این کار تنبیه می‌شد.» مکس متوجه شد که شاه هنگام حرف‌زدن به دخترش نگاه نکرد. مکس گفت: «عالی‌جناب، لیا را سرزنش نکنید.» نگهبانان بازوان او را گرفتند و همراه لیا به‌زور از تالار بیرون بردند. آنها از میان یک پرده علف دریایی دیگر گذشتند و به راهروی دراز و تاریکی هدایت شدند. راهرو با شین تندی به‌سوی پایین می‌رفت و هوا هر لحظه خنک‌تر و خنک‌تر می‌شد. مکس حدس زد که اکنون پایین‌تر از سطح کف دریا هستند. نگهبانان با آنها در تعداد زیادی راهرو شنا کردند. دیوارهای صخره‌ای پوشیده از نوعی جلبک بودند و جلبک‌ها نور سبز ضعیفی را به اطراف می‌تاباندند.
مهدی
«پدر! چه کار می‌کنید؟» شاه با عصبانیت پاسخ داد: «تو به این انسان نفس‌کش، مرین‌لمس داده‌ای! آیا می‌دانی چه دردسری ممکن است به وجود آید؟ تو او را به نیمه‌مرین تبدیل کرده‌ای. مگر پروفسور را فراموش کرده‌ای؟» لیا گفت:‌ «مجبور شدم به‌خاطر نجات جانش این کار را بکنم!» شاه گفت: «جان انسان‌ها بی‌ارزش است.» جمعیت داخل تالار پچ‌پچ‌کنان با این حرف موافقت کردند. شاه افزود: «تو نه‌تنها این کار را کرده‌ای، بلکه آن‌قدر احمق بوده‌ای که او را به اینجا آورده‌ای؛ به سومارا، به این قصر!» مکس گفت: «عالی‌جناب.» شاه فرمان داد: «ساکت، ای انسان نفس‌کش!» نیزه‌ها روی گردن مکس کمی بیشتر فشار آوردند. لیا گفت: «اینکه پروفسور موجود شیطانی و شروری است، به این معنی نیست که همهٔ انسان‌ها شیطانی هستند.» شاه سالینوس گفت: «کافی است. نگهبانان،
مهدی
دو نگهبان جلو دویدند. در عرض چند ثانیه نوک تیز نیزه‌های آنها روی گردن مکس قرار گرفت.
مهدی
کند تا رد پروفسور را پیدا کند و پدرش را نجات دهد، و همین‌طور ریوت را. او ریوت را فراموش نکرده بود. لیا پرده‌ای از علف‌های دریایی آویزان را کنار زد و مکس دنبال او به تالار بزرگ دیگری رفت. شاه سالینوس بر تختی ساخته و تراشیده‌شده از استخوان سفید نشسته بودو تخت در انتهای تالار روی سکوی بلندی قرار داشت. نگهبانان نیزه‌به‌دست در طول دیواره‌ها صف کشیده بودند. دو محافظ که قد بلندتری از بقیه داشتند، دو طرف تخت ایستاده بودند. چند مرین در لباس‌های فاخر نزدیک شاه بر صندلی‌های کوتاه‌تری نشسته بودند. مکس حدس زد که آنها درباریان باشند. آنها حرف می‌زدند اما با ورود لیا و مکس ساکت شدند. در مرکز تالار یک پایهٔ سنگی دیده می‌شد. به‌نظر می‌رسید که باید یک مجسمه یا چیز دیگری روی آن می‌بود، اما اکنون خالی بود. شاه از چیزی که مکس حدس می‌زد، جوان‌تر به‌نظر می‌رسید. چشمانش جدی و بی‌گذشت به‌نظر می‌رسید و تاجی از مروارید بر سر داشت. درحالی‌که مکس نزدیک می‌شد، شاه صاف نشست و رنگش پرید. لیا گفت: «پدر، همه‌چیز مرتب است.» شاه کف دستانش را بر هم کوبید و گفت: «نگهبانان!»
مهدی
پروفسور آن ماهی مرکب را تحت فرمان داشته باشد، من باید هرچه زودتر پدرم را پیدا کنم و نجاتش دهم." وقتی خواست این سؤال را بپرسد، لیا زودتر گفت: «رسیدیم.» خیابان از دامنهٔ تپه‌ای بالا می‌رفت و به قصر بزرگی می‌رسید. به‌نظر می‌رسید که قصر از دل بستر دریا رشد کرده بود. این بنا با برج‌ها و باروهای بلندش، به‌صورت یکپارچه در دل یک صخرهٔ مرجانی عظیم حجاری و تراشیده شده بود. مکس پرسید: «این چیست؟» لیا با لحنی حاکی از تعجب پاسخ داد: «قصر سلطنتی!» گویی مکس باید خودش می‌فهمید. دو نگهبان کنار در قصر ایستاده بودند. آنها وقتی لیا را دیدند، تعظیم کردند و نیزه‌هایشان را پایین آوردند و به او و مکس اجازهٔ عبور دادند. آنها به تالاری رفتند که تصاویر شاهان و ملکه‌های مرین سوار بر دلفین‌ها از دیوارش آویزان بود. لیا گفت: «بیا با پدرم آشنا شو؛ شاه سالینوس. او از تو مراقبت خواهد کرد. فقط یادت باشد که او را عالی‌جناب صدا بزنی.» قلب مکس با شدت تپید. پدر لیا شاه سومارا بود! بی‌تردید او می‌توانست به مکس کمک
مهدی
«هزار سال پیش. پس از جنگ توافق شد که مرین‌ها سرزمین زیر آب را نگه دارند و انسان‌ها بالای آب بمانند.» «بنابراین، پس از جنگ من نخستین انسانی هستم که به اینجا می‌آید؟ پس بی‌دلیل نیست که مردم تو به من زل می‌زنند.» لیا گفت: «تو اولی نیستی. پروفسور اولین نفر بود.» «حالا به من می‌گویی که او کیست؟» لیا پاسخ داد: «او دشمن مرین‌هاست. او یک بار به اینجا آمد، اما از آن زمان ما از تمام مهارتمان برای پنهان نگه‌داشتن شهرمان استفاده می‌کنیم. اینجا، در اعماق دریا،‌ قدرت ما از همه‌جا بیشتر است. ما به‌خاطر قدرت‌های آبی خودمان اربابان اقیانوس هستیم. پروفسور هرگز نمی‌تواند بدون یک راهنمای مرینی سومارا را پیدا کند و مطمئن باش هیچ مرینی او را راهنمایی نخواهد کرد!» مکس اندیشید، "این خوب است، اما اگر
مهدی
قدیمی‌ترین بخش شهر است. این خیابان پس از عقد پیمان صلح با انسان‌ها،‌ خیابان تریتی یا پیمان نامیده شد.» «چه قرار دادی؟» لیا با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: «مگر در مدرسه به شما تاریخ درس نمی‌دهند؟» «بله، تاریخ آکورا.» لیا گفت: «آه، اما این فقط نیمی از تاریخ است!» آنها از زیر یک طاقی عظیم که از سنگ سفید و صیقلی ساخته شده بود، گذشتند. لیا گفت: «این طاق صلح است. این را پس از آخرین نبرد بزرگ با انسان‌ها ساختند. پس‌ازآن جنگ، دو طرف تصمیم گرفتند دیگر جنگ نکنند.» مکس پرسید: «پس چرا این چیزها در کتاب‌های تاریخ ما نیست؟» صحبت دربارهٔ جنگ میان انسان‌ها و مرین‌ها او را مضطرب کرده بود. لیا لبخند مرموزی زد و پاسخ داد: «شاید آنها نمی‌خواهند شما چیزی بدانید.» مکس اخم کرد. آیا ممکن بود که این حرف درست باشد؟ آیا او از بخش مهم و بزرگی از تاریخ مردمش بی‌اطلاع بود؟ او پرسید: «این جنگ چند سال پیش اتفاق افتاد؟»
مهدی
شد مرین‌هایی که در میدان رفت و آمد می‌کردند، او را تماشا می‌کنند. بعضی دور هم جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. مکس می‌دانست که آنها دربارهٔ او حرف می‌زنند و از حالشان فهمید که آن حرف‌ها محترمانه نیست. او به لیا گفت: «به‌نظر می‌رسد آنها از من خوششان نمی‌آید.» «به آنها توجه نکن.» لیا مشتی علف دریایی را که از جیبش درآورده بود به اسپایک داد. سپس سر ماهی‌اش را نوازش کرد و گفت: «اسپایک، برو بازی کن.» اسپایک باله‌هایش را تکانی داد و چون تیر به حرکت درآمد. به‌زودی به تعدادی شمشیرماهی‌درطرف دیگر میدان پیوست و مشغول بازی با آنها شد. لیا گفت: «از این‌طرف.» او مکس را به‌طرف دیگر میدان و بعد خیابانی برد که گیاهان دریایی با ساقه‌های بلند در دو طرف آن به‌آرامی در جریان آب تکان می‌خوردند. لیا گفت: «اسم آن میدان تالوس است.
مهدی
ساختمان‌ها در تمام طبقات، از بستر دریا تا بلندترین برج‌ها، درهایی با طاقی‌های نیم‌دایره داشتند. البته آکورا نیز در طبقات زیادی ساخته شده بود، اما در آنجا مردم برای رسیدن به طبقات دیگر یا رفتن به مقصد باید منتظر بالابر می‌شدند یا از پله‌ها بالا می‌رفتند؛ درحالی‌که اینجا مرین‌ها به‌راحتی به هر جا که می‌خواستند شنا می‌کردند. مکس اندیشید، "شبیه به پرواز در زیر آب است." لیا دستانش را بر گردن اسپایک گذاشت و آن را به‌سوی میدان بزرگی در قلب شهر هدایت کرد. ساختمان‌های بزرگ و باشکوهی دور میدان وجود داشت و در مرکز میدان محسمه‌ای بزرگ از عجیب‌ترین موجودی که مکس تاکنون دیده بود،‌ قد برافراشته بود. مجسمه روی دو باله ایستاده بود و شبیه به دلفین غول‌پیکری بود که گردن درازی شبیه به قو داشت. سرش کوچک بود و منقار تیزی داشت. لیا گفت: «ما اینجا پیاده می‌شویم.» مکس از پشت شمشیرماهی پیاده شد و متوجه
مهدی
پس شهر افسانه‌ای که مادرش سال‌ها پیش رفته بود تا پیدا کند، اینجاست. مکس اندیشید که حق با مادرش بوده است. ای‌کاش زنده مانده بود و اینجا را می‌دید. و بغض راه گلویش را بست. آنها به‌سوی اعماق شهر پایین رفتند. هزاران مرین آنجا بودند. مکس با حیرت به آنها نگاه کرد. بعضی از آنها که صدف‌های بزرگی زیر بغل داشتند، با جدیت شنا می‌کردند. مکس مردی مرینی را دید که مانند چوپان‌هایی که در آکورا گوسفندان را می‌چراندند، گله‌ای ماهی بادکنکی را هدایت می‌کرد. مغازه‌ها سینی‌های پر از انواع گیاهان دریایی را در رنگ‌های مختلف می‌فروختند. آنها از کنار زمین بازی‌ای گذشتند که در آن بچه‌های مرینی میان مرجان‌ها دنبال یکدیگر می‌دویدند. زمانی که او و لیا از کنارشان می‌گذشتند، بچه‌ها ایستادند و با حیرت به آنها زل زدند.
مهدی
گنبدها، پل‌ها، حیاط‌ها، میدان‌ها و باغ‌ها دیده شدند. شهری به بزرگی آکورا، اما خیلی زیباتر، بر کف دریا. مکس از حیرت نفسش را در سینه حبس کرد. آب تیره بود اما شهر درخششی غیرعادی داشت؛ نوری فسفری که از پنجره‌های بی‌شماری بیرون می‌آمد. صخره‌ها می‌درخشیدند. سنگ‌های مرجانی نارنجی، صورتی و قرمز با تصاویری پیچیده دیوارها را تزیین کرده بودند. او گفت: «این شگفت‌انگیز است!» لیا چرخید، لبخندی زد و گفت: «اینجا خانهٔ من است! سومارا!»
مهدی
پدرش مرده بود؟ او افزود: «ما باید کاری بکنیم! آن هیولا پدرم را گرفته است. سگ رباتی مرا هم گرفته است!» «ماهی مرکب رایانه‌ای پدر تو را نمی‌خواهد. پروفسوری که ماهی مرکب را تحت فرمان دارد، پدرت را می‌خواهد. من در کنار شهر سعی کردم به تو اعلام خطر کنم، اما تو گوش نکردی.» «آن زمان من حرفت را نمی‌فهمیدم!» «شما انسان‌ها سعی نمی‌کنید بفهمید! مشکل شما همین است!» «حالا دارم تلاشم را می‌کنیم. آن هیولا چیست؟ و پروفسور کیست؟» «وقتی رسیدیم، همه‌چیز را برایت توضیح می‌دهم.» «وقتی به کجا رسیدیم؟» ناگهان بستر دریا ناپدید و عمق اقیانوس زیاد شد. دره‌ای با دیواره‌ای تند به‌سوی اعماق بیشتری فرو رفت؛ خیلی بیشتر از بستری که شهر آکورا رویش ساخته شده بود. شمشیرماهی به پایین شیرجه زد. آب تاریک‌تر شد. مکس در فاصله‌ای دور نور زرد ضعیفی دید. درحالی‌که تماشا می‌کرد، نور بزرگ و روشن‌تر شد تا آنکه به شهری سنگی تبدیل شد. آنها با سرعت به‌سوی شهر رفتند. برج‌ها، مناره‌ها،
مهدی
شویم. ماهی مرکب رایانه‌ای شاید برگردد.» او با چالاکی روی پشت اسپایک پرید. مکس نیز پشت او، روی ماهی بزرگ نشست. لیا گفت: «خودت را محکم نگه‌دار. اسپایک، حرکت کن!» مکس کمر مرین را گرفت. با حرکت شمشیرماهی مکس به عقب رانده شد، اما موفق شد خود را روی ماهی نگه دارد. آنها با سرعت روی گیاهان بستر دریا که آهسته تکان می‌خوردند، و روی تپه‌ها و دره‌های کف دریا حرکت کردند. انواع موجودات دریایی مانند ستاره‌های دریایی و اختاپوس و دسته‌ای دلفین سر راهشان قرار گرفتند، اما اسپایک به‌چابکی آنها را دور زد و از کنارشان گذشت. مکس پرسید: «کجا می‌رویم؟» لیا ازروی شانه پاسخ داد: «خودت می‌بینی.» مکس گفت: «من باید پدرم را پیدا کنم.» وقایع شگفت‌انگیزی که در دقایق گذشته اتفاق افتاده بود، باعث شده بود پدرش را فراموش کند. حالا دوباره همه‌چیز را به یاد آورد. آیا
مهدی

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان