بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خوشه‌های خشم | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خوشه‌های خشم

بریده‌هایی از کتاب خوشه‌های خشم

۴٫۳
(۶۳)
گفت: «من قبول نمی‌کنم. گور باباش! من و کس و کارم گوسفند نیستیم که بتونن سرمونو ببرن. می‌زنم پدرشونو درمی‌آرم.» ــ پدر پلیسارو؟ ــ هر کی می‌خواد باشه. مرد جوان گفت: «عقلتو از دست دادی؟ اونا میان سروقتت. تو نه اسم و رسمی داری و نه ملک و املاکی. خونوادت آخرش تو یه چاله با دماغ و دهن پر از خون لخته‌شده پیدات می‌کنن. توی روزنامه هم فقط یه خط درموردت می‌نویسن: «جسد بی‌خانمانی پیدا شد.» همین و بس. تو روزنامه کلی این جمله رو می‌بینی: «جسد بی‌خانمانی پیدا شد.» تام گفت: «مطمئن باش کنار جسد این بی‌خانمان یه جسد دیگم پیدا می‌کنن.»
حیدر
ــ من خواستم حقیقتو بهتون بگم. خودم یه‌سال طول کشید تا حقیقت دستگیرم بشه. دوتا بچه و زنم جونشونو از دست دادن تا بفهمم قضیه از چه قراره. ولی نمی‌تونم اینارو بهتون بگم. باید فکرشو می‌کردم. هیچ‌کس هم نمی‌تونست به من بگه. نمی‌تونم راجع به بچه‌های کوچولوم که تو چادر خوابیده بودن درحالی‌که شکماشون باد کرده بود و فقط پوست رو استخونشون مونده بود، بهتون بگم. اونا می‌لرزیدن و مثل توله‌سگ ناله می‌کردن و من داشتم اون بیرون سگ‌دو می‌زدم واسه کار... نه واسه پول، نه واسه دستمزد! با صدای بلند فریاد زد: «یا مسیح مصلوب! فقط واسه یه فنجون آرد و یه قاشق دنبه. بعد مأمور متوفیات اومد بهم گفت: «اون بچه‌ها از ناراحتی قلبی مردن.» و اینو رو کاغذ نوشت. بچه‌هام سرتاپاشون می‌لرزید و شکماشون مثل مثانه‌ی خوک ورم کرده بود.»
حیدر
این نطفه، همان چیزی است که باید ازش بترسید. این همان تخم بارور است. چون این‌جا عبارت «من زمینم را از دست داده‌ام» تغییر کرده؛ یک سلول تقسیم شده و از تقسیم آن، همان چیزی به‌وجود آمده که شما از آن متنفرید... «ما زمین‌مان را از دست داده‌ایم.» خطر همین‌جاست؛ چرا که دو مرد، به‌اندازه‌ی یک مرد، تنها و سرگشته نیستند و از همین یک کلمه‌ی «ما» چیزی بس خطرناک‌تر به‌وجود می‌آید
حیدر
تام با کج‌خلقی به‌میان حرفش دوید: «خب، هیچ‌وقتم نمی‌فهمی. کیسی سعی داره برات توضیح بده و تو همون سوآلو پشت سر هم تکرار می‌کنی. آدمایی مثل تو رو زیاد دیدم. شما اصلاً سوآل نمی‌پرسین؛ یه‌جورایی دارین آواز می‌خونین. چی داره سرمون می‌آد؟ تو نمی‌خوای بدونی. همه دارن جابه‌جا می‌شن، هرکی داره می‌ره یه‌طرف. مردم همه‌جا دارن می‌میرن. شاید تو هم امروز فردا بمیری؛ اما آخرشم هیچی نمی‌فهمی. آدمای مثل تو رو زیاد دیدم. شما اصلاً نمی‌خواین چیزی رو بدونین. فقط واسه خودتون آواز می‌خونین تا خوابتون ببره. هی می‌گه چی داره سرمون می‌آد؟»
حیدر
چه‌قدر می‌دی؟ ده‌دلار؟ واسه جفتشون؟ و اون ارابه چه‌طور؟... اوه، یا عیسی مسیح! ترجیح می‌دم بهشون شلیک کنم تا خوراک سگ بشن. باشه بابا! برشون دار! زود برشون دار حضرت آقا! داری دختربچه‌ای رو می‌خری که موهای این اسبارو می‌بافت؛ روبان سر خودشو باز می‌کرد تا ازش پاپیون درست کنه، همون که اون گوشه وایستاده، سرشو کج کرده و لپ‌شو به پوزهٔ نرم اسبا می‌ماله. تو داری سال‌ها کار و زحمت و رنج و مشقت زیر تیغ آفتابو می‌خری؛ تو غصه‌ای رو می‌خری که زبون‌بسته‌ست؛ اما خوب نگاهش کن حضرت آقا. یه جایزهٔ ویژه هم هست که همراه این تل آشغال و اون دوتا اسب کهر تقدیم حضورت می‌شه ـو خیلی هم قشنگه ــ یه بسته درد و رنج و اوقات‌تلخی که عاقبت یه روزی، تو خونت رشد کنه و گُل بده. ما می‌تونستیم زندگی‌تونو نجات بدیم؛ اما شماها مارو از ریشه زدید، خیلی زود ریشهٔ شما رو هم می‌زنن و اون‌وقت دیگه ما نیستیم که به فریادتون برسیم.
حیدر
«منم گناه کردم. همه گناه می‌کنن. گناه یه‌چیزیه که آدم خیلی ازش مطمئن نیست. اونایی که از همه‌چی مطمئنن و هیچ گناهی ازشون سر نزده... خب، همچی لامصبایی رو... اگه من خدا بودم، با اردنگی از بهشت می‌نداختمشون بیرون! یه‌لحظه هم تحملشون نمی‌کردم!»
aramesh

حجم

۶۰۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰۴ صفحه

حجم

۶۰۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰۴ صفحه

قیمت:
۷۹,۰۰۰
۳۹,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد