بریدههایی از کتاب پنج قدم فاصله
۴٫۴
(۱۵۶۲)
حتی وقت نکردم اکسیژن سیارم را بردارم. فقط دو طبقه مانده، دوتای دیگر. خودم را مجبور میکنم که به حرکت ادامه دهم. پاهایم با فرمانم بهحرکت درمیآیند: راست، چپ، راست، چپ، راست، چپ.
بالاخره درِ پشتبام را میبینم، لای آن باز است زیر آژیر قرمز براقی که هر لحظه ممکن است فعال شود.
صبر میکنم، از آژیر به در و دوباره به آژیر نگاه میکنم؛ ولی چرا وقتی ویل آنرا باز کرده فعال نشده؟ خراب است؟
یکدفعه میبینمش: یک اسکناس یکدلاریِ تاشده که شاستی آژیر را نگه داشته و نگذاشته فعال شود و همهٔ بیمارستان را خبردار کند که پسری احمق با فیبروز کیستیک و تمایلات خودتخریبانه روی پشتبام پرسه میزند.
♡♡doonya♡♡
درِ راهپله را بهشدت باز میکنم و درحالیکه پلههای بهسمت پشتبام را بالا میروم، دکمههای ژاکتم را میبندم. قلبم آنقدر شدید میزند که صدایش را در گوشهایم میشنوم و بهسختی صدای قدمهایم را درحال دویدن روی پلهها میشنوم. لابد دیوانه شده.
دائماً تصویر او درحالیکه روی لبهٔ پشتبام ایستاده و نزدیک است با افتادنش از بالای هفت طبقه مرگ خود را ببیند، با ترسی که تمام صورتش را پوشانده، در ذهنم میچرخد. هیچ شباهتی به پوزخند مطمئنی که قبلاً زده بود ندارد.
خسخسکنان طبقهٔ پنجم را رد میکنم. فقط یک لحظه میایستم تا دوباره نفسم سر جایش بیاید، کف دستان عرقکردهام نردههای فلزی سرد را میگیرد. به بالای راهپلهها و طبقهٔ آخر نگاه میکنم، سرَم گیج میرود، گلویم از درد میسوزد.
♡♡doonya♡♡
درحالیکه بهسمت در میروم میگویم: «شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از اینکه بفهمیم تموم میشه.»
♡♡doonya♡♡
«معلومه که نه! من رابطه داشتهم.» و چشمانش با خارجشدن این کلمات از دهانش گرد میشوند. «مهم نیست... .»
این بزرگترین دروغی است که تمام سال شنیدهام و من عملاً با انسانهایی محاصره شدهام که این حقیقت را که من درحال مرگ هستم ماستمالی میکنند.
من میخندم. «"مهم نیست" دقیقاً اون تأییدی که منتظرش بودم نیست؛ اما من فرض میکنم اولین تفاهممونه.»
ابروان ضخیمش درهم کشیده میشوند. «ما هیچ تفاهمی نداریم.»
چشمک میزنم و از اینکه تحریکش میکنم بینهایت لذت میبرم. «سرد. این روش رو دوست دارم.»
♡♡doonya♡♡
«فکر میکنی این کار جذابه؟»
به او میخندم. «حتماً فکر میکنی کارِ تحسینبرانگیزیه. تو یه مدت طولانی تو راهرو وایستاده بودی و خیره شده بودی.»
چشمانش را میچرخاند. معلوم است که حوصلهاش از من سررفته. «اینکه اتاقت رو برای رابطه به دوستات قرض بدی جذاب نیست.»
آهان پس از این بچههای مثبت است.
«رابطه؟ معلومه که نه. اونا گفتن که میخوان یک دورهمیِ کتابخونیِ جنجالی برای حدوداً یه ساعت داشته باشن.»
او به من خیره میشود. معلوم است که از کنایههای من خوشش نیامده.
«آها پس قضیه اینه.» دستبهسینه میایستم و ادامه میدهم: «تو با رابطه مخالفی!»
♡♡doonya♡♡
انگار که گُر گرفته باشد جواب میدهد: «من تو رو زیرنظر نگرفتم. تو بودی که من رو تا اینجا تعقیب کردی.»
منطقی بود؛ اما قطعاً اول او مرا زیر نظر گرفته بود. من تظاهر میکنم که غافلگیر میشوم و بهنشانهٔ تسلیم دستهایم را بالا میبرم. «میخواستم خودم رو معرفی کنم، ولی با این عکسالعمل...»
صحبت مرا قطع میکند و میگوید: «بذار حدس بزنم. تو خودت رو یه مبارز میدونی. قوانین رو زیرپا میذاری، چون باعث میشه حس کنی کنترل همهچیت رو داری. درست نمیگم؟»
«اشتباه نمیگی.» من عقب میروم و به دیوار تکیه میدهم.
♡♡doonya♡♡
«آها فهمیدم. من اینقدر خوشقیافهم که زبونت بند اومده.»
این جمله اینقدر آزارش میدهد که مجبور میشود جواب بدهد.
«نباید الان اتاقت رو برای مهمونات آماده کنی؟» با حرص اینرا میگوید و بهسمت من برمیگردد و با عصبانیت ماسکش را از روی صورتش برمیدارد.
برای یک لحظه مرا خلعسلاح میکند و من میخندم. از اینکه اینقدر رک است حیرتزده شدهام.
این عکسالعملِ من او را بیشتر عصبانی میکند.
«ساعتی اجاره میدی یا چی؟» اینرا میپرسد و چشمان تیرهاش تنگ میشوند.
«آها! پس تو بودی که تو راهرو من رو زیر نظر داشتی؟»
♡♡doonya♡♡
«تا حالا فکر میکردم اینجا یه بیمارستان خستهکنندهٔ دیگهست با یه عالمه مریض خستهکننده، تا اینکه تو ظاهر شدی. خوشبهحال من.»
در انعکاس شیشه، با من چشمدرچشم میشود؛ ابتدا بسیار تعجبزده و بعد با حسی شبیه تنفر. چشمانش را برمیگرداند روی نوزاد و ساکت میماند.
خب این مدلش هم امیدوارکننده است. برای شروع شبیه ابراز تنفر واقعی نبود.
«دیدم که وارد اتاقت شدی. خیلی وقته اینجایی؟»
هیچچیز نمیگوید. انگار اصلاً صدای مرا نشنیده است.
♡♡doonya♡♡
«زندگی همینه ویل. قبل از اینکه بدونیم تموم میشه.»
mahsa
برای من آسان بود که تسلیم شوم. آسان بود که دربرابر درمانهایم مقاومت کنم و روی زمانی که دارم تمرکز کنم. تلاش بیاندازهام را برای حتی چند لحظه متوقف کنم؛ ولی استلا و پو کاری با من کردهاند که بهدنبال حتی یک ثانیه بیشتر باشم، و این مرا بیش از هرچیزی میترساند.
ماه~
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان