بریدههایی از کتاب پنج قدم فاصله
۴٫۴
(۱۶۳۲)
«آها فهمیدم. من اینقدر خوشقیافهم که زبونت بند اومده.»
این جمله اینقدر آزارش میدهد که مجبور میشود جواب بدهد.
«نباید الان اتاقت رو برای مهمونات آماده کنی؟» با حرص اینرا میگوید و بهسمت من برمیگردد و با عصبانیت ماسکش را از روی صورتش برمیدارد.
برای یک لحظه مرا خلعسلاح میکند و من میخندم. از اینکه اینقدر رک است حیرتزده شدهام.
این عکسالعملِ من او را بیشتر عصبانی میکند.
«ساعتی اجاره میدی یا چی؟» اینرا میپرسد و چشمان تیرهاش تنگ میشوند.
«آها! پس تو بودی که تو راهرو من رو زیر نظر داشتی؟»
♡♡doonya♡♡
«تا حالا فکر میکردم اینجا یه بیمارستان خستهکنندهٔ دیگهست با یه عالمه مریض خستهکننده، تا اینکه تو ظاهر شدی. خوشبهحال من.»
در انعکاس شیشه، با من چشمدرچشم میشود؛ ابتدا بسیار تعجبزده و بعد با حسی شبیه تنفر. چشمانش را برمیگرداند روی نوزاد و ساکت میماند.
خب این مدلش هم امیدوارکننده است. برای شروع شبیه ابراز تنفر واقعی نبود.
«دیدم که وارد اتاقت شدی. خیلی وقته اینجایی؟»
هیچچیز نمیگوید. انگار اصلاً صدای مرا نشنیده است.
♡♡doonya♡♡
«نمیخوام ترکت کنم؛ ولی اونقدر دوستت دارم که نمیتونم باهات بمونم.»
mahsa
یک قدم بهسمت در میروم، بیش از آنکه بخواهم نفس بکشم میخواهم او را ببینم.
zhaleh
شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از اینکه بفهمیم تموم میشه
KOSAR
نفس بلند و عمیقی میکشم و بهسمتش میروم. دقیقاً شش قدم آنطرفتر میایستم. چشمانش با همان گرمای همیشگی مرا نگاه میکنند. اکسیژن سیاری ندارم، سخت نفس نمیکشم، کانولای بینی ندارم.
من کاملاً یک استلای دیگر شدهام.
بهجز در یک مورد.
به او لبخند میزنم. یک قدم دیگر میدزدم. الان فقط پنج قدم فاصله داریم.
Mrym
به او لبخند میزنم. یک قدم دیگر میدزدم. الان فقط پنج قدم فاصله داریم.
Mrym
میگویم: «راستی» و لبخند بزرگی میزنم. «شاید بتونی ویل رو مجبور کنی باهات ازدواج کنه. وضعش خوبه.»
پو غرولندی میکند و به حالت تمسخر میگوید: «اون مشکلپسند نیست. تو رو دوست داره.»
دوناتی بهسمتش پرتاب میکنم.
Mahdi313
به چیزهایی که از دست دادی فکر نکن. به چیزهایی که بهدست میآری فکر کن. زندگی کن
راضیه قاسمی
نمیدانستم یک نفر میتواند کاری کند که همهٔ چیزهای قدیمی نو بهنظر برسند.
Narges
به او لبخند میزنم. یک قدم دیگر میدزدم. الان فقط پنج قدم فاصله داریم.
yasamin
«زندگی همینه ویل. قبل از اینکه بدونیم تموم میشه.»
سمی
سالها با مرگ کنار آمده بودم. همیشه میدانستم اتفاق میافتد. مرگ همیشه آن مسئلهٔ ناگزیری بود که همهٔ عمرم با آن زندگی کردهام
Judy
سالها با مرگ کنار آمده بودم. همیشه میدانستم اتفاق میافتد. مرگ همیشه آن مسئلهٔ ناگزیری بود که همهٔ عمرم با آن زندگی کردهام؛ این تصورم که من خیلی قبلتر از اَبی و والدینم میمیرم.
اما هیچوقتِ هیچوقت آمادهٔ سوگواری نبودم.
reyhan
«یه تئوری هست که من خیلی دوست دارم. میگه برای اینکه مرگ رو بفهمیم، باید به تولد نگاه کنیم.»
همینطور که حرف میزند با روبان سرش بازی میکند.
«یعنی وقتی تو رحم مادریم، داریم اون زندگی رو میکنیم، درسته؟ هیچ ایدهای نداریم که زندگی بعدی فقط یه اینچ اونوَرتره.»
شانهای بالا میاندازد و به من نگاه میکند. «شاید مرگ هم همینطوره. شاید فقط زندگی بعدیه. یه اینچ اونوَرتر.»
Judy
او هم همان چیزی را میخواهد که استلا میخواهد: زمان بیشتر.
او میخواهد زمان بیشتری با من داشته باشد.
reyhan
همه فکر میکنند اگر مریضی یا ناتوانی داشته باشی باید تبدیل به یک قدیس شوی که خیلی مزخرف است.
Judy
این چیزی است که من هستم. من برای استلا مرگ هستم.
تنها چیزی که بدتر از این است که نتوانم با او یا در کنار او باشم، این است که در دنیایی زندگی کنم که او در آن وجود نداشته باشد، علیالخصوص اگر باعثش من باشم.
fatemeh
من عملاً با انسانهایی محاصره شدهام که این حقیقت را که من درحال مرگ هستم ماستمالی میکنند.
Judy
«نمیخوام ترکت کنم؛ ولی اونقدر دوستت دارم که نمیتونم باهات بمونم.»
الی
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۲۰۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰۷۰%
تومان