بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پنج قدم فاصله | صفحه ۱۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پنج قدم فاصله

بریده‌هایی از کتاب پنج قدم فاصله

۴٫۴
(۱۶۳۳)
آن‌قدر از نوع نگاهش به خودم متنفر بودم که نفهمیدم خودم هم دقیقاً همان کار او را می‌کنم.
M..J..A
به چیزهایی که از دست دادی فکر نکن. به چیزهایی که به‌دست می‌آری فکر کن. زندگی کن استلا.»
Rahaaaaa
«می‌شه چشمات رو ببندی؟» با صدای لرزانش این‌را از من می‌خواهد. «تا وقتی نگام می‌کنی نمی‌تونم برم.»
♡doonya♡
شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از این‌که بفهمیم تموم می‌شه.»
Rahaaaaa
«یه تئوری هست که من خیلی دوست دارم. می‌گه برای این‌که مرگ رو بفهمیم، باید به تولد نگاه کنیم.»
Hosseini
من از زندگی‌کردن بدون این‌که واقعاً زندگی کنم خسته شده‌ام.
Hosseini
تنها چیزی که بدتر از این است که نتوانم با او یا در کنار او باشم، این است که در دنیایی زندگی کنم که او در آن وجود نداشته باشد، علی‌الخصوص اگر باعثش من باشم.
Hosseini
اگر قرار است بمیرم، می‌خواهم قبلش واقعاً زندگی کنم. بعدش می‌میرم.
Saeid
خدایا شکرت. آسیبی ندیده. سرَم را تکان می‌دهم و خیالم راحت می‌شود. «خیلی...» صدای ترک‌خوردن بلندی شنیده می‌شود و او را می‌بینم که دست‌وپا می‌زند؛ ولی خیلی دیر شده. فریاد می‌زنم: «استلا!» و می‌بینم که یخ زیرش خرد می‌شود و او را به داخل آن آب‌های تیره می‌کشاند و در خود می‌بلعد.
♡♡doonya♡♡
می‌گوید: «مالیبو.» و اکسیژن فشردهٔ روی شانه‌اش را تنظیم می‌کند و باهم برکه را تماشا می‌کنیم. «شاید هم سانتا باربارا.» کالیفرنیا را انتخاب کرد. نگاهی به او می‌اندازم. «کالیفرنیا؟ واقعاً؟ چرا کلرادو نه؟» «ویل!» با خنده می‌گوید: «کلرادو؟ با این ریه‌های ما؟» می‌خندم و شانه‌ای بالا می‌اندازم و مناظر زیبای کلرادو را تصور می‌کنم. «چی بگم؟ کوه‌های واقعاً قشنگی داره.» «اوه نه!» آه بلندی می‌کشد و با تمسخر ادامه می‌دهد: «من ساحل رو دوست دارم، تو کوه‌ها رو. بدبخت شدیم.»
♡♡doonya♡♡
. روی یخ می‌چرخم و می‌چرخم و صدایش را می‌شنوم که می‌گوید: «واقعاً عاشقتم.» لحن صدایش آن‌قدر ملایم و واقعی است که بهترین چیز در زندگی‌ام است. بازوهایم می‌افتند و از چرخش بازمی‌ایستم. نفس‌هایم بریده‌بریده می‌شوند. به چشمانم نگاه می‌کند و من همان کششی را احساس می‌کنم که همیشه در رابطه با او احساس می‌کردم. جاذبهٔ غیرقابل‌انکاری که به من شهامت کم‌کردن فاصلهٔ بین‌مان را می‌دهد تا تک‌تک اینچ‌های این پنج قدم بین‌مان را کم کنم. به‌همین‌خاطر این بار همین کار را می‌کنم. به‌سمت ویل می‌دوم و این بار بدن‌های‌مان به همدیگر می‌خورد
♡♡doonya♡♡
انتظار داشتم بیش‌ترِ پیام‌ها دربارهٔ پو باشد؛ ولی پیام‌های کاملاً متفاوتی روی صفحه ظاهر می‌شوند. «ریه‌ها. سه ساعت مونده تا برسن. کجایی؟» «استلا. لطفاً جواب بده! ریه‌ها توی راهن.» خشکم می‌زند. هوا انگار در ریه‌های قراضهٔ فعلی‌ام گیر کرده. به آن طرف برکه و به‌سمت ویل نگاه می‌کنم که آرام دور خودش می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد. این همان چیزی است که همیشه می‌خواستم، چیزی که اَبی می‌خواست، ریه‌های جدید. اما دوباره به آن‌سوی برکه نگاه می‌کنم، پسری که عاشقش هستم، پسری که سپاسیا بی دارد و هیچ‌وقت شانسی در برابر من ندارد.
♡♡doonya♡♡
دستان ویل را می‌گیرم و روی یخ‌ها سُر می‌خوریم و درحالی‌که سعی می‌کنیم تعادل‌مان را حفظ کنیم، صدای خنده‌های‌مان بلند است. وقتی تعادلم را از دست می‌دهم، جیغ می‌زنم؛ ولی دست او را ول می‌کنم که او هم با من زمین نخورَد و من محکم روی باسنم زمین می‌افتم. می‌پرسد: «چیزی‌ت نشد؟» و قاه‌قاه به من می‌خندد. با خوشحالی سَرم را تکان می‌دهم. او را تماشا می‌کنم که سرعتش را زیاد می‌کند و با زانوهایش روی یخ‌ها سُر می‌خورد. تماشای او درد جان‌فرسای پو را کم‌تر می‌کند و قلبم را سرشار از شعف می‌کند. اگرچه هنوز هم تکه‌پاره است.
♡♡doonya♡♡
«زنده‌موندن تنها انتخابیه که دارم ویل.»
♡♡doonya♡♡
فکم منقبض می‌شود. «گوش کن، آدمت رو برای سخنرانی کوچیکت اشتباه گرفتی.» حرفم را قطع می‌کند: «خواهش می‌کنم.» برمی‌گردد و با کوله‌باری از غصه در صورتش، مرا نگاه می‌کند. «من نیاز دارم که تو رژیمت رو جدی بگیری. جدی و کامل.» «فکر کنم درست نشنیدم. گفتی "خواهش می‌کنم"؟» این‌را می‌گویم تا سعی کنم بحث را از حالت جدی خارج کنم؛ اما حالتش فرقی نمی‌کند. سَرم را تکان می‌دهم. به او نزدیک‌تر می‌شوم، ولی نه آن‌قدر نزدیک. چیزی درحال رخ‌دادن است. «خیلی خب. بگو ببینم دقیقاً داستان چیه؟ قول می‌دم نخندم.»
♡♡doonya♡♡
در پشت‌بام را باز می‌کنم و از روی کیف پول رد می‌شوم. می‌خواهم تا آن‌جا که می‌شود بین‌مان فاصله بیفتد. اصلاً چرا خودم را این‌قدر اذیت کردم؟‌ اصلاً چرا چهار طبقه بالا رفتم که ببینم حالش خوب است؟ به‌سرعت چند پلهٔ اول را پایین می‌روم که دستم را به‌سمت صورتم می‌برم و تازه می‌فهمم که فراموش کرده‌ام ماسک صورتم را بزنم. من هیچ‌وقت ماسک صورتم را فراموش نمی‌کنم. سرعتم را کم می‌کنم، فکری به ذهنم می‌رسد و کامل می‌ایستم. به‌سمت در برمی‌گردم و آهسته اسکناس را از روی شاستی آژیر برمی‌دارم. آن‌را در جیبم می‌گذارم و دوان‌دوان به‌سمت طبقهٔ سوم بیمارستان برمی‌گردم.
♡♡doonya♡♡
چشمان آبی‌اش طوری برق می‌زند که دلم به تاپ‌تاپ می‌افتد. «تا حالا از بالای پشت‌بوم پاریس رو دیدی؟ یا رُم؟ یا حتی این‌جا رو؟ تنها چیزیه که می‌تونه مزخرف‌بودن این درمان رو از یاد آدم ببره.» «مزخرف‌بودن درمان؟» این‌را می‌گویم و دو قدم به او نزدیک‌تر می‌شوم. شش قدم با او فاصله دارم. حد مجاز. «همین درمانِ مزخرفه که ما رو زنده نگه داشته.» غرولندی می‌کند و چشمانش را می‌گرداند. «این درمان مزخرف نمی‌ذاره بریم اون پایین و یه زندگی واقعی داشته باشیم.» خونم به‌جوش می‌آید. «می‌دونی چقدر خوش‌شانسی که بخشی از این تست دارویی هستی؟ اما قدرش رو نمی‌دونی. یه پسر لوسِ مرفه.»
♡♡doonya♡♡
پشت‌سرش را نگاه می‌کنم و شهرِ سوسوکنان را در افق می‌بینم. در آن دوردست‌ها، چراغانی‌های تعطیلات هر اینچ درختان را پوشانده‌اند و از هر زمانی که آن‌ها را دیده‌ام روشن‌تر به‌نظر می‌رسند و به پارک آن پایین جان دوباره بخشیده‌اند. تعدادی از ریسه‌ها حتی بین درختان کشیده شده‌اند، مانند آن‌که راهی جادویی درست کرده باشند تا بتوانی مسحورانه زیرش بروی و بیایی. در تمام زندگی‌ام هیچ‌وقت روی پشت‌بام نبوده‌ام. ژاکتم را محکم‌تر می‌کنم و درحالی‌که دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم، دوباره به‌سمت او نگاه می‌کنم. «حالا منظرهٔ خوبی هست یا نیست، آخه چرا یه نفر باید ریسک سقوط از هفت طبقه رو به جون بخره؟» از او می‌پرسم و نمی‌فهمم یک نفر که ریه‌های خرابی دارد چه در سرش بوده که در این زمستان کشنده بالای پشت‌بام بیاید.
♡♡doonya♡♡
درحالی‌که به‌سمت در می‌روم می‌گویم: «شاد باش استلا، زندگی همینه. قبل از این‌که بفهمیم تموم می‌شه.»
♡♡doonya♡♡
«معلومه که نه! من رابطه داشته‌م.» و چشمانش با خارج‌شدن این کلمات از دهانش گرد می‌شوند. «مهم نیست... .» این بزرگ‌ترین دروغی است که تمام سال شنیده‌ام و من عملاً با انسان‌هایی محاصره شده‌ام که این حقیقت را که من درحال مرگ هستم ماست‌مالی می‌کنند. من می‌خندم. «"مهم نیست" دقیقاً اون تأییدی که منتظرش بودم نیست؛ اما من فرض می‌کنم اولین تفاهم‌مونه.» ابروان ضخیمش درهم کشیده می‌شوند. «ما هیچ تفاهمی نداریم.» چشمک می‌زنم و از این‌که تحریکش می‌کنم بی‌نهایت لذت می‌برم. «سرد. این روش رو دوست دارم.»
♡♡doonya♡♡

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۲۰۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۱۶,۵۰۰
۷۰%
تومان