![کتاب روایت یک مرگ در خانواده اثر جیمز ایجی کتاب روایت یک مرگ در خانواده اثر جیمز ایجی](https://img.taaghche.com/frontCover/5935.jpg?w=200)
بریدههایی از کتاب روایت یک مرگ در خانواده
۳٫۳
(۱۵)
درحالیکه نزدیک بود از زور خجالت و بیتابی گریه کند پرسید: «بابا چرا نمیپرد تو بغلم؟» عمو تد و خاله کیت از خنده منفجر شدند، اما پدرش نخندید، به نظر میآمد گیج و عصبانی و خجالتزده باشد. مادرش خیلی عصبانی بود و گفت: «تد، دیگر بس است. گولزدن بچهی کوچکی که طوری بار آمده که به همه اعتماد کند و صاف تو صورتش خندیدن، واقعا شرمآور است!»
پدرش گفت: «مری.» عمو تد جا خورد و خاله کیت انگار نگران باشد. گرچه هنوز درحال خنده بودند، انگار نمیتوانستند جلوی خودشان را بگیرند.
مهیار
آن شب موقع شام، وقتی روفاس پنیر بیشتری خواست، عمو تد گفت: «سوت بزن تا بپرد بیاد تو بغلت.»
مادرش گفت: «تد!»
اما روفاس خوشش آمد. هنوز سوتزدن بلد نبود، اما همهی سعیاش را کرد و با دقت پنیر را زیر نظر داشت: از رو میز نپرید توی بغلش، حتا تکان هم نخورد.
عمو تد گفت: «یکبار دیگر. بیشتر سعی کن.»
مادرش گفت: «تد!»
چندبار دیگر همهی سعیاش را کرد و تلاش کرد تا سوت بزند، اما پنیر حتا تکان هم نخورد، و دید که عمو تد و خاله کیت از شدت خنده دارند میلرزند، اما جلوی خودشان را گرفتهاند، گرچه به نظرش پنیری که حتا با سوت درست و درمانی که عمو تد هم تاییدش کرد، از جایش تکان نخورد، اصلا خندهدار نبود.
مهیار
مادرش ادامه داد: «خب به نظر من معرکه است.»
خاله کیت گفت: «به نظر من هم.» و دوباره خوابید.
قیافهی مادرش خیلی خندهدار شد، متعجب و گیج به پدرش نگاه کرد و سعی داشت جلوی خندهاش را بگیرد؛ پدرش بلند زد زیر خنده، اما خاله کیت بیدار نشد. مادرش خندید و زمزمه کرد: «درست مثل کاترین.»
همهشان به کاترین نگاه کردند که به کوهها زل زده بود، خیلی سنگین و جدی. خندیدند و کاترین نگاهشان کرد و فهمید دارند به او میخندند، صورتش قرمز شد و همین باعث شد بیشتر بخندند، حتا روفاس هم باهاشان خندید، فقط وقتی دیدند، کاترین لب ورچید، بس کردند. مادرش گفت: «خدایا، بچهجان یککم شوخطبع باش.»
اما پدرش گفت: «هیچکس دلش نمیخواهد کسی بهاش بخندد.» و کاترین را بغل کرد. کاترین دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد و قیافهاش باز شد. حالا تکدرختانی در سراسر کوهپایهها معلوم بود، مثل دانههای برنج، با رنگمایهی سبز و گاهی هم سیاه.
مهیار
پس از مدتی پدرش با عجله آمد توی راهرو و به مادرش گفت از پنجره بیرون را نگاه کند، مادرش نگاه کرد و گفت: «خب، چی؟»
«نه بالا را نگاه کن.»
هر سه سر بلند کردند و بالای سرشان توی آسمان، فراز تپهی کوچکی رشتهکوه عظیم آبی خاکستری سربرآورده بود که انگار میشد از ورای آن نور خورشید را دید، قطار پیچید و این رشتههای آبی خاکستری مثل پروانهیی باز شد و تمام منطقه را دربرگرفت. سر بر شانهی هم گذاشته، آرام و بلند پُر از نورهای سایهگون. صدای مادرش را شنید که گفت: «آه ه ه! چهقدر عالی است خدایا!» و پدرش با کمرویی، انگار مال خودش باشند و دادهباشدشان به مادرش، گفت: «خودشانند. اسموکیها.» و واقعا هم مهآلود بودند.
مهیار
«مامان بزرگ؟» و کمی عقب کشید تا پیرزن ببیندش، زن و بچههایش که هر کدام یک دست مادرشان را گرفته بودند، نگاه میکردند. پیرزن صاف توی چشمان جی نگاه کرد، حالت صورت و چشمانش هیچ تغییری نکرد، انگار با علاقهی تمام، اما بیتفاوت به نقطهی کوچکی در دوردست خیره شده باشد. پدرش دوباره خم شد و آرام بوسیدش و دوباره رفت عقب تا او خوب ببیندش و دستپاچه لبخندی زد. صورتش بعد از بوسهی جی دوباره به حالت اول برگشت، انگار آرام روی چمن پا بگذاری. اما چشمانش تغییری نکرد. پوستش مثل سنگ مرمر قهوهییرنگی بود که جریان آب به مدت طولانی آن را مثل صابون نرم و لغزنده کرده باشد.
مهیار
میدانستند واقعا ناعادلانه است که خودشان با او خشونت کنند، چراکه او نمیتوانست جوابشان را بدهد و چنین رفتاری با کسی که اینقدر کمسنوسال بود، اصلا منصفانه نبود، حالا گیریم که خیلی احمق بود. بهعلاوه آنها به حد کافی از روی نشانهها، فهمیده بودند که حتا اگر روفاس میخواست، جرات دعواکردن نداشت، شاید حتا نمیدانست باید دعوا کند. کنجکاو بودند بدانند چه میشود. آنها میدان را برای ظالمترهای کوچک و پسرهای سادهتر، باز و بازتر کردند. اما اصلا جالب نبود. او فقط با شگفتی، درد و ملامت نگاهشان میکرد، بلند میشد و میرفت؛ و اگر یکی از این بزرگترهای به ظاهر مهربان، دلداریاش میداد بغض میترکید که هم باعث انزجارشان میشد و هم خوشحالشان میکرد. سرانجام فرمول مناسب را پیدا کردند. چندتا پسربچه به سنوسال خودش پیدا کردند تا کلکهایی را سرش دربیاورند که هیچ بزرگتری حق نداشت، چنین کارهایی را بکند.
مهیار
چند لحظه بعد شنید به مرد بغلدستیاش میگوید: «این پسرم است.» خوشیِ شیرینی به جانش نشست. لحظهیی بعد پدر زیربغلش را گرفت، بلندش کرد و نشاندش روی میز. روفاس به ردیف طولانیِ صورتهای پر از ریش و سبیلِ مردانی نگاه کرد که همهشان سرخ شده بودند. مردی که بهاش نزدیک بود، چشمان مهربانی داشت، بعضیها لبخند به لب داشتند، از نگاه آنهایی که دورتر بودند نمیشد چیزی فهمید، اما حتا بعضیهاشان به روفاس لبخند میزدند. کمی خجالت کشید، اما مطمئن بود پدر بهاش افتخار میکند، همین چیزی بود که دوست داشت و از آن مردها هم خوشش میآمد. روفاس هم بهشان لبخند زد؛ ناگهان چندتاشان زدند زیر خنده، روفاس از خندهشان دستپاچه شد و یک لحظه لبخند از لبش پرید، اما بعد که حس کرد خندهشان دوستانه بود، دوباره لبخند زد و مردها هم دوباره خندیدند. پدر بهاش لبخند زد و به گرمی گفت: «این پسرم است.»
مهیار
آرام با صدایی نرم و بیمعنا مثل صدای پرندگان در خواب، حرف میزنند. یکیشان هنرمند است که توی خانه است. آن یکی اهل موسیقی است، او هم توی خانه است. دیگری مادرم است که با من مهربان است. آن یکی هم پدرم، که او هم با من مهربان است. از سر اتفاق آنها اینجایند، از میان این همه احتمال، و کی میتوانست از اینجابودن راضی نباشد؟ درازکشیدن روی زیرانداز، روی چمن، در عصری تابستانی، میان صداهای شب. خدا برکتشان دهد، عمو، خاله، مادر و پدر خوبم را، به خوبی آنها را موقع گرفتاریشان به یاد دارم؛ و زمانی که دیگر نبودند.
کمی بعد من را بردند تو، و گذاشتندم رو تخت. خواب، لبخندی ملایم، من را در آغوش می کشید: و آنها به من که عضوی از خانواده بودم و محبوب بقیه در آن خانه، میرسیدند و به آرامی با من رفتار میکردند
مهیار
حجم
۲۷۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
حجم
۲۷۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
قیمت:
۸,۰۰۰
تومان