بریده‌های کتاب روایت یک مرگ در خانواده
بعد به خودشان می‌گویند مسیحی. خاک‌کردنِ مردی که صدبرابر مردهای دیگر مرد بود، با زیرپیراهنی خِش‌خِشی و بدبو، مردی که صدبرابر از بقیه بهتر بود و نه، خواسته و توصیه‌های قطعی در این‌باره وجود دارد، و من نمی‌توانم از خداوند متعال برای روح او آمرزش بخواهم، چراکه او هیچ‌وقت سرش را در آب مقدس فرو نبرد. مقابل علامت صلیب زانو می‌زنند، در آب غوطه‌ور می‌شوند، سجده می‌کنند، خودشان را مجروح می‌کنند و شلاق می‌زنند؛ همه‌ی این فریب‌کاری‌های منزجرکننده را راه می‌اندازند و تا می‌رسی به یک کار ساده‌ی خیرخواهانه‌ی مسیحی، چه اتفاقی می‌افتد؟ قوانین کلیسا آن را ممنوع می‌کند. او عضو انجمن کوچک ما نبود.» مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «به‌ات بگویم روفاس، کافی است کسی روحش را بالا بیاورد. وجود خدا در آن پروانه به مراتب بیش‌تر از آن چیزی است که جکسون تا ابد از خدا خواهد فهمید. حرامزاده‌ی خودنمای متملق.»
مهیار
چشمانش رنگی بود: چشمانش از نزدیک رنگی بود با لک‌های تیره‌یی در وسط، مثل روغن مشکی- آبی تیره بود با حلقه‌یی به رنگ آبی روشن، آن‌قدر کم‌رنگ که به سفیدی می‌زد، مثل شیشه‌یی که هزار تکه شده باشد، درهم‌شکسته و به شدت پیر و بیمار، بعد حلقه‌یی به رنگ آبی تیره، چنان ظریف و تیز که هیچ قلمی قادر به تصویر آن نبود و بعد توده‌ی زردرنگی پر از مویرگ‌های خونی و بعد توماری پشت رو به رنگ برنزِ قرمز و، سر آخر مژه‌های کوتاه سیاه. نور اندک، در آبیِ درهم‌شکسته‌ی چشم‌ها هم‌چون خشمِ نیای دوری می‌درخشید، اندوه زمان در آن آبی کم‌رنگ، مرکز روغنی ساکن بود، گم‌شده و تنها و دور، ژرف‌تر از ژرف‌ترین ‌چاه.
مهیار
اما زیرک‌ترها، همیشه منطقی‌تر بودند، برای همین روفاس هیچ‌وقت خواسته‌شان را رد نمی‌کرد. خیلی راحت بود، درواقع داشت برای‌شان خسته‌کننده می‌شد. پس کلک‌هایِ احمق‌ترها را تشویق می‌کردند. مثلا وقتی روفاس می‌رقصید، یکی پشتش می‌ایستاد و هلش می‌داد، اما آن‌ها آن‌قدر باهوش بودند که در این کارها شرکت نکنند، وانمود می‌کردند مخالفند، همیشه کمکش می‌کردند تا بلند شود، لباسش را می‌تکاندند، اگر سرش محکم خورده بود زمین و گریه می‌کرد، دلداری‌اش می‌دادند و لذت شگفت خود را از سردرگمی و ساده‌لوحی مطلق او و تحقیر شگفت‌شان را از ناتوانی‌اش در مقابله به مثل با شکنجه‌گرانش پنهان می‌کردند، حتا ناتوانی‌اش در خشمی محکم و واقعی.
مهیار
اندرو گفت: «بعد آن حرامزاده!» روفاس معنی‌اش را درست نمی‌دانست، اما می‌دانست بدترین حرفی است که می‌شود به کسی زد. به هر کسی می‌گفتی، می‌توانست بزندت، بکشدت. حس کرد یکی کوبید توی شکمش. اندرو ادامه داد: «آن جکسون.» حالا چنان عصبانی بود که روفاس دانست قبلا اصلا عصبانی نبود. اندرو گفت: «پدر جکسون، همان‌طور که اصرار دارد صدایش کنند. می‌دانی چی‌کار کرد؟» چنان زل زد به روفاس که ترسید. پرسید: «چی‌کار؟» «گفت، نمی‌تواند مراسم تدفین را به طور کامل برای پدرت اجرا کند. چون پدرت غسل تعمید نشده بود.» هم‌چنان به روفاس زل زده بود، انگار منتظر جوابی باشد. روفاس سر بالا گرفت و نگاهش کرد. احساس ترس و حماقت می‌کرد. خوشحال بود که دایی‌اش، پدر جکسون را دوست نداشت، اما انگار این مساله‌ی اصلی نبود و چیز دیگری هم به ذهنش نرسید که بگوید. دایی اندرو گفت: «او گفت خیلی متاسف است.» بعد با لحن خشنی ادای کشیش را درآورد: «اما این قانون کلیساست.»
مهیار
تمام مدت آن‌جا ماند. اصلا تکان نخورد، فقط همان‌طور آرام‌آرام بال‌هاش را به‌هم می‌زد مثلِ حرکت قایق پارویی. بعد خورشید با تابشی خیره‌کننده ‌دوباره تابید و پروانه به طرف خورشید پرواز کرد، آن‌قدر بالا رفت تا دیگر ندیدمش.» دایی اندرو دوباره از تپه بالا رفت و روفاس مجبور بود تندتر راه برود تا پهلوبه‌پهلوی او بماند. «روفاس، به نظرت معرکه نیست؟» دوباره داشت ناامیدانه روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. روفاس جواب داد: «بله.» حالا دایی‌اش واقعا ازش پرسیده بود. مطمئن بود «بله» جواب کافی نیست، اما چیز دیگری به ذهنش نرسید. دایی‌اش ادامه داد: «اگر چیزی به اسم معجزه وجود داشته باشد.» انگار داشت با کسی بحث می‌کرد. «پس این اتفاق قطعا معجزه‌آسا بود.»
مهیار
دایی‌اش شروع کرد: «اگر چیزی تا حالا من را به خدا معتقد کرده باشد.» روفاس تندی نگاهش کرد. هنوزم صاف، جلو را نگاه می‌کرد و به نظر عصبانی بود، اما صدایش عصبانی نبود. «یا زندگی بعد از مرگ» حالا سخت‌تر راه می‌رفتند و نفس می‌کشیدند، چون به طرف غرب از تپه بالا می‌رفتند به طرف فورت ساندرز. آسمان بالای سرشان روشن بود و آن دو میان سایه‌ی لرزان درختان راه می‌رفتند. «اتفاقی بود که امروز بعدازظهر پیش آمد.» روفاس با دقت نگاهش کرد. دایی همان‌طور که مستقیم نگاه می‌کرد ادامه داد: «اول کلی ابر بود. اما خیلی زود ابرها کنار رفتند و آفتاب تابید. همین که شروع کردند پدرت را بگذارند توی خاک، توی قبرش، ابری آمد و سایه انداخت رویش، درست شکل اتو، و پروانه‌ی کاملا خیره‌کننده‌یی آمد نشست روی تابوت و همان‌جا ماند، درست روی سینه‌اش. همان‌جا ماند و خیلی آرام بال‌هاش را تکان داد، مثل یک قلب.»
مهیار
مادرش زمزمه کرد: «خدا حفظت کند بچه‌ام. خدا همه‌مان را حفظ کند.» روفاس مودبانه زیر لب گفت: «آمین.» سعی کرد پریشانی‌اش را با نزدیک‌ترشدن به مادرش پنهان کند، اما هنوز دست پرشور مادرش را حس می‌کرد، درحالی‌که کاترین، افسون از درد و تنهایی مثل سنگ ایستاده بود. بعد آرام گرفتند، مادرِ فریب‌خورده، پسر دروغگو و دختری که احساسش به شدت جریحه‌دار شده بود، اندرو در این حالت دیدشان. به یک نظر مثل آن نقاشیِ باشکوه بود، اندرو با خودش گفت، در درونش زار زد: مثل خانواده‌ی مقدس.
مهیار
دستش که دور آن‌ها بود کمی سنگین شد. روفاس نزدیک‌تر رفت، در تلاش برای احیای عطوفت ازدست‌رفته؛ کاترین هم‌زمان عقب کشید. روفاس افکار مادرش را درک می‌کرد و سعی کرد از بی‌قراری کاترین ناراحت نشود. کاترین می‌دانست که برادرش ترجیح می‌داد در این لحظه‌ی مسلم، خودش به تلخی ناراحت شود تا مادر متوجه حس او شود که نمی‌خواهد این‌قدر تنگ در آغوش بگیردش، درست همان لحظه‌یی که می‌خواست مادر با مهربانی او را در آغوش بگیرد. وقتی مادر روفاس را بغل کرد، متوجه شد مادرش او را بهتر از آن‌چه که بود، می‌دانست، انگار دروغ گفته باشد، اما این‌بار حس خوبی نداشت.
مهیار
کاترین پرسید: «هیچ‌وقت برنمی‌گردد؟» مری موهای او را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «نه کاترین، هیچ‌وقت، اصلا دیگر نه می‌بینیمش و نه می‌توانیم باهاش حرف بزنیم. روح بابا همیشه به ما فکر می‌کند، مثل ما که همیشه به او فکر می‌کنیم، اما از امروز به بعد دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینیمش.» کاترین با دقت تمام نگاهش کرد، دوباره صورتش قرمز شد. «تو باید یاد بگیری و به‌اش اعتقاد داشته باشی و بدانی، کاترین عزیزم. این‌طوری است.» انگار می‌خواست بزند زیر گریه، قورتش داد و کاترین ظاهرا این حقیقت را پذیرفت. «ما او را همیشه به یاد خواهیم داشت، و او هم همیشه به ما فکر می‌کند. هر روز. او توی بهشت منتظر ماست. و یک روزی اگر آدم‌های خوبی باشیم، وقتی خدا بخواهد، ما را هم به بهشت می‌برد و ما بابا را آن‌جا می‌بینیم و دوباره همه باهم خواهیم بود، برای همیشه تا ابد.»
مهیار
«باید شوخی را بفهمد.» مادرش برآشفت. «خیلی هم خوب می‌فهمد. درواقع بچه‌ی باهوشی است، اما طوری بار آمده که به حرف بزرگ‌ترها اعتماد کند. نه این‌که به همه مشکوک باشد. برای همین به تو اعتماد کرد. چون دوستت دارد، تد. خجالتت نمی‌دهد؟» پدرش گفت: «بس کن مری، تمامش کن.» عمو تد گفت: «اما مری، فکر نمی‌کنی، هیچ کس حرف من را درباره‌ی پنیر باور نمی‌کند.» مری با عصبانیت گفت: «خب، حتما تو انتظار داشتی باور کند، وگرنه چرا هم‌چین حرفی زدی؟»
مهیار

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

حجم

۲۷۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۱۸ صفحه

قیمت:
۸,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد