بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خلبان جنگ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خلبان جنگ

بریده‌هایی از کتاب خلبان جنگ

امتیاز:
۴.۱از ۱۷ رأی
۴٫۱
(۱۷)
آه! موقعی که شیرازه از هم می‌پاشد، هنگامی که آدم هیچ جایی در دنیا ندارد که برود، دیگر نمی‌داند کسانی را که دوست‌شان دارد کجا سراغ‌شان را بگیرد.
negar
زندگی همیشه فرمول‌ها را در هم می‌ریزد. شکست به رغم زشتی‌هایش می‌تواند تنها راه برای تجدید حیات باشد. این را به خوبی می‌دانم که برای رویاندن یک درخت، باید دانه‌ای را محکوم به پوسیدن کرد.
negar
در شکست جای هیچ امیدی برای شور و شوق نیست.
Astronaut
موقعی که مأموریت نومیدانه به نظر می‌رسد، مراسم پوشیدن لباس پرواز را طول می‌دهیم، انگار با دقت خودمان را برای زنده زنده درون آن کباب شدن آماده می‌کنیم.
Astronaut
عشق چون‌وچرا نمی‌پذیرد. همیشه وجود دارد. چه خوب است شب بیاید تا حقیقتی را که شایستهٔ عشق است به من بنمایاند!
Astronaut
هم‌اکنون همه جا کمی بوی صلح می‌آید. نه از آن صلح‌هایی که مانند مراحل جدیدی در تاریخ و پس از جنگ‌هایی که با بستن پیمان صلح به پایان می‌رسد برقرار شده باشد. دورانی بی‌نام و نشان است که پایان همه چیز به‌شمار می‌رود. پایانی که هرگز پایان نمی‌پذیرد. گندابی است که هر تلاش و انگیزشی رفته رفته در آن فرو می‌رود. آدم احساس نمی‌کند به نتیجه‌ای، حالا خوب یا بد، دارد نزدیک می‌شود. برعکس، وارد گندیدگی دورانی گذرا می‌شود که به ابدیت شباهت دارد. هیچ نتیجه‌ای حاصل نخواهد شد، چون گرهی در کار نیست تا به وسیلهٔ آن، درست مثل موقعی که آدم موهای غریقی را به چنگ می‌گیرد، بتوان سرنوشت کشور را در دست گرفت. همه چیز از هم پاشیده و محبت‌آمیزترین تلاش‌ها حاصلی ندارد جز مشتی مو که در چنگ می‌ماند. صلحی که برقرار شده حاصل تصمیمی نیست که به وسیلهٔ یک نفر گرفته شده باشد. هم‌چون جذام ناگهان بر همه جا سایه افکنده. آن پایین، زیر پای من، روی این جاده‌هایی که کاروان پناه‌جویان درحال از هم پاشیدن است، جایی که زره‌پوش‌های آلمانی گاه دست به کشتار می‌زنند و گاه به تشنگان آب می‌خورانند، درست شبیه این لجن‌زارهایی است که در آن‌ها آب و خاک با هم می‌آمیزند. صلحی که هم‌اکنون با جنگ به‌هم می‌آمیزد، جنگ را به گندیدگی می‌کشاند.
negar
نگرانی نتیجهٔ از دست دادن هویتی واقعی است.
کاربر ۱۹۳۹۵۱۵
من این احساس عجیب را که با نزدیک شدن مرگ همراه است، لحظه به لحظه تجربه کرده‌ام... حالتی دور از انتظار از بی‌احساسی و از همه چیز فارغ بودن که با تصویر نفس‌گیرِ به سرعت به آغوش مرگ رفتن کاملا متفاوت است! ساگون آن‌جا، روی بال هواپیمایش، انگار از زمان بیرون رانده شده باشد، ایستاده بود!
jef_raj
آدم نمی‌میرد. گمان می‌کند از مرگ می‌هراسد: از رویدادهای دور از انتظار، از انفجار و از خودش می‌ترسد. مرگ؟ نه. وقتی آدم با آن دیدار می‌کند دیگر مرگ نیست.
Astronaut
هنگام تسلیم کردن این بدن است که همه همواره با شگفتی تمام درمی‌یابند چه کم به بدن وابستگی دارند. ولی البته در طول عمرم، موقعی که هیچ کار فوری برای انجام دادن ندارم، وقتی که موجودیتم در خطر نیست، هیچ مشکلی حادتر از مشکلات بدنم فکرم را به‌خود مشغول نمی‌کند.
Astronaut
نسان دیگر به خودش علاقه‌مند نیست. تنها چیزی که برایش ارزش دارد، آن چیزی است که هست. اگر بمیرد، خود را منزوی نمی‌کند، با خودش می‌آمیزد. خود را از دست نمی‌دهد: خود را بازمی‌یابد.
Astronaut
فلسفهٔ موجودیتت به طرز خیره‌کننده‌ای خود را نمایان می‌کند. این فلسفه درواقع وظیفه‌ات است، نفرتت، عشقت، وفاداری‌ات، اختراعت. دیگر چیزی در خودت نمی‌یابی.
Astronaut
اندام‌هایت؟ ابزارهایی بیش نیستند. وقتی داری چیزی را قطع می‌کنی، اگر ابزارت بشکند، اهمیت نمی‌دهی. و تو در برابر مرگ دشمنت، نجات پسرت، بهبود یافتن بیمارت و اگر مخترعی، در برابر آن‌چه اختراع کرده‌ای خودت را معاوضه می‌کنی!
Astronaut
آدم خیلی به بدنش می‌پردازد. بارها و بارها به آن لباس پوشانده، آن را شسته، از آن مراقبت کرده، موهای زائدش را زدوده، آبش نوشانده و غذایش خورانده. آدم هویتش را با این حیوان دست‌آموز مشخص کرده است. آن را پیش خیاط، پزشک و جراح برده. همراه با آن رنج کشیده، پا به پایش فریاد زده. همراه با آن دوست داشته. درباره‌اش گفته: این منم. آنگاه ناگهان این پندار نقش بر آب می‌شود. بدنش را به باد تمسخر می‌گیرد. تا درجهٔ نوکران دست به سینه تنزلش می‌دهد. کافیست خشم اندکی تند، عشق پرهیجان و نفرت برانگیخته شود تا این همبستگی کذایی از هم بگسلد.
Astronaut
برای آدم‌ها هیچ حمایتی وجود ندارد. به محض این‌که به سن بلوغ برسید، به حال خود رهاتان می‌کنند تا روی پاهای خودتان راه بروید...
Astronaut
لگد محکمی به لانهٔ مورچگان خورده بود و مورچه‌ها داشتند به سرعت از آن می‌گریختند. با تحمل مشقت‌ها، بدون وحشت، بدون امید و بدون یأس، انگار داشتند وظیفه‌ای را انجام می‌دادند.
Astronaut
در دوران صلح آدم می‌داند هر چیز جایش کجاست. می‌داند هر دوست را کجا پیدا کند و پیشش برود. هم‌چنین می‌داند شب کجا باید بخوابد. آه! موقعی که شیرازه از هم می‌پاشد، هنگامی که آدم هیچ جایی در دنیا ندارد که برود، دیگر نمی‌داند کسانی را که دوست‌شان دارد کجا سراغ‌شان را بگیرد.
Astronaut
آدم‌ها زیر این تودهٔ ابر، مانند خرخاکی زیر لاکش، درون پوچی و بیهودگی دست و پا می‌زنند.
Astronaut
هنگامی که رویدادی عشق را در انسان برمی‌انگیزد، همه چیز بنا به این عشق نظم و ترتیب می‌یابد، آن‌وقت عشق است که احساس گستردگی و وسعت را به او می‌بخشد.
Astronaut
هنگامی که رویدادی عشق را در انسان برمی‌انگیزد، همه چیز بنا به این عشق نظم و ترتیب می‌یابد، آن‌وقت عشق است که احساس گستردگی و وسعت را به او می‌بخشد.
Astronaut

حجم

۱۵۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

حجم

۱۵۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۲۰۰ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد