میدانستم که نمیتوانم از او جدا بشوم چون دوستش داشتم و او در این دنیا کسی را جز من نداشت، امّا این را هم میدانستم که با او بودن به معنای مرگ من بود و با این افکار، غم عمیقی بر قلبم سایه میگسترد و دلم میخواست خودم را در رودخانه پرت کنم.
نازنین بنایی
دیگر چیزی نمیفهمیدم، تهی بودم، مرده، بیحرکت، مثل الوارهای چوبی رسیدهای که عمویم در کارگاه به دیوار تکیه میداد.
نازنین بنایی
خلاصه اینکه مرگ او، مرگ یک وسیله بود نه مرگ یک انسان. و وقتی یکشنبهها، لباس پلوخوریاش را میپوشید و به همراه زن و بچهاش، با چشمان نیمهبسته، لب کج و معوج و چروکهای عمیق بین لب و چشمانش، آرام آرام در پیادهرو خیابان آرهنولا قدم میزد، دقیقاً ابزاری خارج از رده، بیهوده و خرد شده را به خاطر میآورد و من نمیتوانستم از یادآوری این مطلب اجتناب کنم که آن صورت، از فرط خمشدن روی دستگاه خراطی و ارّه و جمعکردن چشمان در گرد و غبار خاکارّه به آن شکل درآمده است؛ و با خود میگفتم که زندگی ارزش زیستن را ندارد مگر اینکه گاهی بایستیم و بیندیشیم که چطور داریم زندگی میکنیم.
نازنین بنایی
بالاخره به خواهش و تمنا افتادم تا جاییکه با گریه و زاری از او خواستم دوستم بدارد: بیفایده بود. کاش دست کم یک بار هم که شده مرا کاملاً مأیوس میکرد. امّا بدجنس، درست وقتی داشتم میفرستادمش به جهنم، مرا با یک جمله، با یک نگاه، با یک حرکت صید میکرد. بعدها فهمیدم که برای یک زن خاطرخواهانش مثل گردنبند و دستبند هستند: تزییناتی که ترجیح میدهند حتّیالامکان از دستشان ندهند. امّا من در مواجهه با آن نگاه و آن حرکت فکر میکردم: «پس هنوز یه چیزایی ته قلبش هست... دوباره سعیمو میکنم.»
نازنین بنایی