بریدههایی از کتاب آدم بدشانس؛ مجموعه داستانهای رمی
۳٫۷
(۳)
گیوتینی را روی سینهاش خالکوبی کرده بود و بالای آن نوشته بود: " pas de chance " که به فرانسوی یعنی: شانس بی شانس. وقتی ماهیچههای سینهاش را حرکت میداد به نظر میرسید که تیغه گیوتین پایین میافتد؛ او میگفت که عاقبتش این خواهد شد. راستش کارش به گیوتین نکشید امّا پنج سال توی هلفدونی افتاد. حالا من هم باید چنین نوشتهای را روی سینه یا حتّی پیشانیام خالکوبی کنم: شانس بی شانس.
نازنین بنایی
میخواهم بدانم چرا وقتی از زنی خوشمان میآید، حتّی اگر خصوصیاتی داشته باشد که دوستشان نداریم، آخرسر از آنها هم خوشمان میآید. میخواهم بدانم چرا، با اینکه مدتی است فهمیدهام پینا لقمه دهان من نیست، با این وجود تا یک ماه دیگر با او ازدواج میکنم.
نازنین بنایی
قفلها مثل زنها هستند: کلید درست، مثل احساس درست، با منطق جور در نمیآید بلکه ناخودآگاه است.
نازنین بنایی
کوتولهبودن اصلاً یعنی چه؟ تمام مردهای قدبلند، فقط به خاطر اینکه قدشان از تو بلندتر است، مسخرهات میکنند. به گمانشان عقل کلّاند؛ زنها هم که جای خود دارند و اصلاً آدم حسابت نمیکنند و مثل بچه با تو رفتار میکنند. ولی، به قول معروف، فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. به نظرم این ضربالمثل را یک آدم ریزهمیزه ساخته تا جبران مافات کند چون آدمهای عادی، نه این ضربالمثل را بلدند و نه تا به حال به گوششان خورده. تازه، تا آنجا که تیغشان ببرد ریزهمیزهها را متلکباران هم میکنند.
از بخت بد، من با وجود ریزهمیزگیام، فقط از زنهای شاسیبلند خوشم میآید. شاید به خاطر تضادم با آنها باشد، یا شاید هم به این خاطر که میخواهم خودی به دیگران نشان بدهم. زنهای همقد و هیکل خودم اصلاً به چشمم نمیآیند. از زن معمولی هم خوشم نمیآید، منظورم زنهایی است که قدشان حدود یک متر و هفتاد و پنج سانت است. نه، اگر قد زن بلندتر از یک متر و هشتاد سانتیمتر نباشد، به درد من نمیخورد.
نازنین بنایی
گاهی اوقات اگر فکر کنیم که کشش یا احساس، تنها چیزهایی هستند که باعث میشوند آدمها با هم زندگی کنند، اشتباه کردهایم. آدمهایی هم هستند که نه به دنبال کششاند نه احساس، بلکه به دنبال دلایل خاص دیگری هستند که فقط خودشان آنها را میدانند و بس. نِلّا یکی از آن آدمها بود.
نازنین بنایی
چنان عاشق بودم که یادم میآید یک روز به او گفتم: «منم میخوام مریض شم... اقلاً اینجوری ازم مراقبت میکنی.» او لبخندزنان جواب داد: «دیوونه شدی... سالمی و قدر سلامتیتو نمیدونی.» گفتم: «آره، دلم میخواد مریض شم... اینجوری اقلاً بعضی وقتا یه دستی رو پیشونیم میکشی ببینی تب دارم یا نه... صبحها، صورتمو با آب ولرم میشوری... و وقتی احتیاج دارم، آماده به خدمت، لگنچه به دست، به طرفم میدویی و منتظر میمونی تا کارم تموم شه.» این جمله آخری او را خنداند و گفت: «واقعاً که مسخرهای... فکر میکنی ما پرستارا از بعضی کارا خوشمون میاد؟» جواب دادم: «نه شماها خوشتون میاد نه مریضا... ولی کاچی بهتر از هیچیه.»
خلاصه. دلم نمیخواهد دست از تعریفکردن این ماجرا بردارم و همان طور که معلوم است در عشق حتّی کوچکترین جزئیات هم مهم به نظر میرسند بخصوص وقتی سرنوشت این طور رقم خورده باشد که عشقت در نطفه خفه شود و به نتیجهای که میخواهی نرسی.
نازنین بنایی
از او میپرسیدم: «میذاری موهاتو نیگا کنم؟» با شیرینی اعتراض میکرد: «چقدر اذیت میکنی.» ولی سرانجام اجازه میداد دستمالش و بعد هم سنجاقهایش را یکی یکی بردارم. برای لحظهای، موهای سرخ و پرپشتش قلمبه روی سرش میماند، درست مثل یک تاج مسی. بعد، سرش را تکان میداد و موها روی شانههایش میریخت. موّاج بودند و بلند و تا روی کمرش میرسیدند. او زیر آنهمه مو بیحرکت میماند. از پشت عینک حالت خودخواهی داشت امّا بدون عینک آن چشمان درشت، شیرین، برّاق و بلوطیرنگ به صورتش حال و هوایی متفاوت میدادند: لوند و وسوسهبرانگیز. بیآنکه به او دست بزنم همین طور نگاهش میکردم. او سرانجام، شاید از سر خجالت، با عجله دستمال را روی سرش میگذاشت و عینک را به چشم میزد.
نازنین بنایی
هوا چه شرجی باشد چه نباشد، یک چیز است که باعث میشود از کوره دربروم: وقتی کسی در تراموا از من بپرسد: «پیاده میشین؟... میبخشین، شما پیاده میشین؟» به نظرم فضولی میآید، مثل این است که بپرسند: «میبخشین؟ شما دیوثین؟» حاضرم هرچه در دارِ دنیا دارم بدهم ولی به آنها بگویم بهشان ربطی ندارد. آن روز صبح، کمی قبل از ایستگاه فیومه، از همان صداهای همیشگی لابهلای همان هیاهوی همیشگی پرسید: «پیاده میشی، مردک؟»
حتّی یک گارسون هم برای خودش شأن و شخصیتی دارد. این موضوع که آن صدا مرا تو و مردک خطاب کرده بود، بر عصبانیت همیشگیام افزود و غرورم را جریحهدار کرد. از صدایش حدس زدم باید مرد قلچماقی باشد: درست از همانهایی که آرزو دارم به باد مشت بگیرمشان. به دور و بَرَم نگاهی انداختم: جمعیت موج میزد. حدس زدم که میتوانم بیهیچ خطری به او بد و بیراه بگویم، پس جواب دادم: «به تو چه ربطی داره پیاده میشم یا نه.»
نازنین بنایی
او با لحن اعتراضآمیزی گفت: «چیه؟ باورتون نمیشه ما نامزد داشته باشیم؟»
گفتم: «مگه کسی چیزی گفت... مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه.»
نازنین بنایی
کاترینا را دوست داشتم و به همین خاطر سالهای زیادی طول کشید تا آرام شوم. با خودم فکر میکردم او چون از جانب طبیعت تحت فشار و عذاب بود، دلش میخواست و سعی میکرد چیزی بیابد که خودش هم نمیدانست چیست و از آنجایی که آن چیز را پیدا نکرده بود بدذات شده بود ولی معصوم و از خود بیخود بود و سرانجام، به جای آنچه که به دنبالش میگشت، مرگ را یافته بود.
نازنین بنایی
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۹۷ صفحه
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۹۷ صفحه
قیمت:
۲۷,۸۰۰
تومان