بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب اوضاع خیلی خراب است | صفحه ۷۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب اوضاع خیلی خراب است

بریده‌هایی از کتاب اوضاع خیلی خراب است

۳٫۶
(۴۲۱)
ذهن عقلانی‌مان مشغول ساخت روایتی می‌شود تا آن چیز را توضیح دهد. مثلاً ازدست‌دادنِ شغل فقط حسی ناراحت‌کننده نیست؛ شما روایتی کامل از آن ساخته‌اید: رئیس عوضی‌تان بعد از سال‌ها وفاداری، به شما بد کرد. شما خود را وقف این شرکت کرده بودید و آخرش چه شد؟! روایت‌های ما چسبنده هستند و مثل لباس‌های تنگ و خیس به ذهن و هویت‌مان می‌چسبند. ما آن‌ها را با خودمان حمل و خود را با آن‌ها تعریف می‌کنیم. ما روایات‌مان را با دیگران دادوستد می‌کنیم و دنبال آدم‌هایی می‌گردیم که روایات‌شان با روایاتِ ما مطابقت دارند. ما این افراد را دوست، متحد و آدم‌های خوب می‌نامیم، و کسانی که روایت‌هایی متناقض با روایت‌های ما دارند چه؟ آن‌ها شیطانی هستند!
tarannom
درنهایت ما باید در مورد خودمان چیزی احساس کنیم تا بتوانیم در مورد جهان هم چیزی احساس کنیم. بدونِ این احساسات، یافتنِ امید برای ما غیرممکن است. همهٔ ما دارای درجه‌ای از خودشیفتگی هستیم، این اجتناب‌ناپذیر است؛ چون هر چیزی تا به امروز دانسته‌ایم و تجربه کرده‌ایم، یا برای ما رخ داده یا خودمان آن‌را آموخته‌ایم. ماهیتِ خودآگاهی به ما دیکته می‌کند که همه‌چیز از طریق ما اتفاق می‌افتد. بنابراین طبیعی‌ست که فرض‌مان این باشد که "ما" مرکزِ همه‌چیزیم، چراکه ما مرکزِ تمام چیزهایی هستیم که خودمان تجربه می‌کنیم. همهٔ ما مهارت‌ها و اهداف خود را بیش‌ازحد بزرگ می‌کنیم و مهارت‌ها و اهداف دیگران را دست‌کم می‌گیریم. بیش‌ترِ آدم‌ها باور دارند که در بیش‌ترِ موارد هوش و مهارت آن‌ها بیش از متوسط است، به‌خصوص وقتی واقعاً این‌طور نیست. میزان صداقت و اخلاقی که به‌عقیدهٔ خودمان داریم، معمولاً بیش از میزان واقعیِ آن است. هر کدام از ما اگر فرصت پیدا کنیم، این توهم را به خودمان می‌باورانیم که آن‌چه برای‌مان خوب است برای دیگران هم خوب است.
tarannom
اما نکتهٔ جالب در مورد سلسله‌مراتب ارزش‌ها این است: زمانی‌که تغییر می‌کنند، شما درحقیقت چیزی از دست نمی‌دهید. این‌طور نبود که دوستِ من تصمیم بگیرد به‌خاطر حرفه‌اش بی‌خیالِ مهمانی‌رفتن شود؛ مسئله این بود که مهمانی‌ها دیگر برای او جذابیتی نداشتند، چراکه "جذابیت" محصولِ سلسله‌مراتبِ ارزش‌های ماست. وقتی از ارزش‌قائل‌شدن برای چیزی دست می‌کشیم، دیگر آن‌چیز برای‌مان جذاب یا جالب نخواهد بود. بنابراین وقتی از انجام آن دست می‌کشیم، حس فقدان یا دلتنگی سراغ‌مان نمی‌آید. برعکس، وقتی به گذشته نگاه می‌کنیم، باورمان نمی‌شود چطور این‌همه وقت صرف چنین کارهای احمقانه‌ای کرده‌ایم. این به‌غلط‌کردن‌افتادن‌های از سرِ پشیمانی یا خجالت خوب‌اند، چون نشان‌دهندهٔ رشد هستند. آ
tarannom
چیزهای ناگواری را تجربه می‌کنیم و ذهن عاطفی‌مان به این نتیجه می‌رسد که ما لیاقت آن تجارب بد را داشته‌ایم. بنابراین، برخلاف دانش بهتر ذهن عقلانی، ذهن عاطفی‌مان برای تکرار و تجربهٔ مجدد آن رنج تنظیم می‌شود. این مشکل اساسیِ خویشتن‌داری‌ست. این مشکل اساسیِ امید است. نه یک ذهن عقلانیِ بی‌سواد، بلکه یک ذهن عاطفیِ نادان؛ ذهن عاطفی‌ای که قضاوت‌های ارزشیِ ضعیفی دربارهٔ خودش و جهان کرده و آن‌ها را پذیرفته است. این‌وسط، اگر هم چیزی بتواند مؤثر باشد، همسوکردنِ ارزش‌هامان با خودمان است تا بتوانیم ارزش‌هامان را با جهان همسو کنیم. درواقع مشکل این نیست که نمی‌دانیم چطور کاری کنیم که از کسی سیلی نخوریم. مشکل این است که زمانی، احتمالاً خیلی وقت پیش، سیلی‌ای به صورت‌مان خورده و ما به جای این‌که در جوابْ سیلی بزنیم، به این نتیجه رسیده‌ایم که حق‌مان بوده است.
tarannom
البته روان‌درمانیِ خوب هم اصولاً همین است: پذیرشِ خویشتن و هوشمندیِ احساسی و این حرف‌ها. درواقع همهٔ این «به ذهن عقلانی‌ات یاد بده به جای این‌که دربارهٔ ذهن عاطفی‌ات قضاوت کند و فکر کند او یک تکه آشغال است، آن‌را رمزگشایی و با او همکاری کند.» اساسِ سی‌بی‌تی (درمانِ رفتاری‌شناختی) و اِی‌سی‌تی (درمانِ پذیرش ـ تعهد) و کلی عبارت‌های اختصاریِ بامزهٔ دیگر است که کلینیک‌های روان‌شناسی برای بهترکردنِ زندگی‌مان اختراع‌شان کرده‌اند.
tarannom
مهم این است که بگذاری احساسات ناخوشایند و پیچیدهٔ ذهن عاطفی هوایی بخورند. فقط آن‌ها را بیرون بیاور که بتوانند نفس بکشند؛ چون هرچه بیش‌تر نفس بکشند، زورشان در کنترلِ فرمانِ ماشینِ هوشیاری‌ات ضعیف‌تر می‌شود. بعد، وقتی احساس کردی با ذهن عاطفی‌ات به تفاهم خوبی رسیده‌اید، وقت این است که به‌شکلی که او هم بفهمد، در موردش تجدیدنظر کنی.
tarannom
در همین حال، کسی‌که ذهن عقلانی‌اش را نادیده می‌گیرد، تحریک‌پذیر و خودخواه می‌شود، و واقعیت را تغییر می‌دهد تا با توهمات و فانتزی‌هایی که هرگز هم ارضا نمی‌شوند، انطباق پیدا کند. بحرانِ امیدِ او این است که مهم نیست چقدر می‌خورد، چقدر می‌نوشد، چقدر ریاست می‌کند، یا چقدر رابطهٔ جنسی دارد، چون هیچ‌چیز هرگز برایش کافی نیست. هرگز به اندازهٔ کافی خودش را مهم نمی‌داند و هرگز به اندازهٔ کافی احساسِ معنی‌داربودن نمی‌کند. روی یک تردمیلِ ابدی از ناامیدی گیر می‌کند: همیشه در حال دویدن است، اما هرگز از جایش تکان نمی‌خورَد. اگر هم در هر نقطه‌ای توقف کند، حقیقتِ ناخوشایند بلافاصله به او می‌رسد.
tarannom
این داستانِ "قبل و بعد" برای بعضی‌ها تربیت خوب فرزندان‌شان است، برای عده‌ای دیگر حفظ محیط‌زیست، برای بعضی‌ها پول‌درآوردن و داشتنِ قایق‌های گنده، و برای عده‌ای صرفاً تلاش برای تقویتِ ضربات‌شان در بازیِ گلف. چه این مسئله را درک کنیم و چه نه، همهٔ ما توی زندگی‌مان چنین داستان‌هایی داریم، و انتخاب کرده‌ایم که بنا به دلایلی آن‌ها را باور داشته باشیم. فرقی نمی‌کند از طریق ایمانِ مذهبی به امید برسید یا نظریه‌های مبتنی بر شواهد یا حس ششم یا استدلالی منطقی. همهٔ این‌ها یک نتیجه دارند: شما اعتقاد دارید که ۱. امکانِ رشد، بهبودی و رستگاری در آینده وجود دارد؛ ۲. راه‌هایی وجود دارند که از طریق آن‌ها می‌توانیم خودمان را به آن‌جا برسانیم. همین! هر روز و هر سال، زندگیِ ما صحنهٔ تداخلِ بی‌پایانِ این خرده‌روایت‌های امید است. این روایت‌ها مثل یک هویج به انتهای چوبِ روان‌شناختیِ ما آویزان‌اند.
tarannom
وقتی مردم دربارهٔ نیاز به یافتنِ هدفِ زندگی‌شان حرف می‌زنند، منظورشان این است که دیگر برای‌شان مشخص نیست که چه چیزی اهمیت دارد، چه چیزی شایستهٔ اختصاصِ زمانِ محدودشان روی کرهٔ زمین است، یا خلاصه بگویم... نمی‌دانند باید برای چه چیزی امید داشته باشند. آن‌ها تقلا می‌کنند بفهمند که قبل و بعدِ زندگی‌شان باید چطور باشد. بخش سختش همین است: پیداکردنِ آن "قبل و بعد". این کار سخت است، چون هیچ راهی وجود ندارد که مطمئن شوید درست انجامش داده‌اید. برای همین است که خیلی‌ها به مذهب رو می‌آورند؛ چون مذهب این حالتِ دائمیِ ندانستن را تصدیق می‌کند و در قبالِ آن، از شما ایمان می‌طلبد. احتمالاً تا حدی به همین خاطر است که افراد مذهبی در مقایسه با افراد غیرمذهبی، آمار پایین‌تری از افسردگی و خودکشی دارند: آن ایمانِ عملی، آن‌ها را از حقیقتِ ناخوشایند حفظ می‌کند.
tarannom
همان‌طور که ماهی به آب نیاز دارد، روانِ ما هم برای بقا به امید نیاز دارد. امید سوختِ موتورِ ذهنِ ماست
Fatemeh Modir
این چیزی‌ست که خیلی‌ها متوجه آن نمی‌شوند: متضاد خوشحالیْ عصبانیت یا ناراحتی نیست. اگر شما عصبانی یا ناراحت هستید، یعنی هنوز دغدغهٔ چیزی را دارید. این یعنی هنوز چیزی اهمیت دارد. این یعنی شما هنوز امید دارید. نه. متضادِ خوشحالی، ناامیدی‌ست، افقی خاکستری و بی‌پایان از تسلیم‌شدگی و بی‌تفاوتی. یعنی اعتقاد به این‌که همه‌چیز به فنا رفته! پس اصلاً چرا خودمان را به زحمت بیندازیم؟! ناامیدی نوعی پوچ‌گراییِ سرد و افسرده‌کننده است، احساسی که می‌گوید هیچ‌چیز اهمیت ندارد
tarannom
قهرمان‌بودن یعنی تواناییِ فراخواندن امید؛ آن‌هم در جایی‌که ذره‌ای امید وجود ندارد، مثل برافروختنِ کبریتی برای روشن‌کردنِ دنیایی تاریک. یعنی نشان‌دادنِ احتمالِ وجودِ جهانی بهتر؛ نه آن جهانِ بهتری که می‌خواهیم وجود داشته باشد، بلکه آن جهانِ بهتری که اصلاً نمی‌دانستیم ممکن است وجود داشته باشد. یعنی در شرایطی قرار بگیریم که به نظر می‌رسد همه‌چیز کاملاً در آن به فنا رفته، اما هر طور شده شرایط را به‌سمت بهبود پیش ببریم.
tarannom
کسانی هستند که "می‌فهمند" و کسانی هم هستند که "نمی‌فهمند". آن‌هایی که می‌فهمند دنیا را نجات خواهند داد. آن‌هایی که نمی‌فهمند دنیا را نابود خواهند کرد.
zahra🌱
می‌دانم همه دوست داریم فکر کنیم که ترجیح می‌دهیم در دنیایی از صلح و سازش زندگی کنیم، اما درحقیقت چنین دنیایی بیش از چند دقیقه دوام نخواهد آورد.
zahra🌱
چراکه در گسترهٔ بی‌نهایتِ فضا/ زمان، برای جهان مهم نیست عملِ لگنِ مصنوعیِ مادرِ شما خوب پیش رفته یا نه، یا این‌که بچه‌هاتان دانشگاه قبول می‌شوند یا نه، یا این‌که رئیس‌تان می‌داند صفحهٔ اسپرد شیتی که درست کرده‌اید چقدر خوب است. برای جهان مهم نیست دموکرات‌ها انتخابات ریاست‌جمهوری را می‌برند یا جمهوری‌خواهان. برای جهان مهم نیست که شخصیتی معروف در حال مصرف کوکائین در سرویس‌بهداشتیِ هواپیما رسوا شده. برای جهان مهم نیست که جنگل‌ها به خاکستر تبدیل شوند، یخ‌ها ذوب شوند، سطح آب بالا بیاید، هوا به گند کشیده شود، یا نژاد برترِ موجوداتِ فضایی ما را به بخار تبدیل کنند. این شما هستید که اهمیت می‌دهید.
کاربر ۱۲۵۲۹۶۷
جنگ آزمونِ زمینیِ امید است.
zahra🌱
چرا چیزهایی را که می‌دانیم باید انجام‌شان بدهیم، انجام نمی‌دهیم؟ جوابْ ساده است: چون حس‌اش را نداریم. هر مشکلی در خویشتن‌داری، ناشی از مشکل در اطلاعات یا نظم یا منطق نیست، بلکه بیش‌تر اوقات احساسی‌ست. ناخویشتن‌داریْ مشکلی احساسی‌ست. تنبلیْ مشکلی احساسی‌ست. عقب‌انداختنِ کارها مشکلی احساسی‌ست. کم‌بازدهی مشکلی احساسی‌ست. تصمیماتِ نسنجیده مشکلی احساسی‌ست.
گلی فیروزکوهی
تنها چیزی‌که واقعاً می‌تواند رؤیایی را نابود کند، تحقق‌یافتنِ آن است.
کاربر ۱۳۸۶۹۳۷
هر چقدر جهان بهتر شود، ما هم چیزهای بیش‌تری برای ازدست‌دادن داریم و هر چقدر چیزهای بیش‌تری برای ازدست‌دادن داشته باشیم، احساس می‌کنیم چیزهای کم‌تری برای امیدبستن به آن‌ها داریم.
marjany
در بیش‌تر تاریخ انسانی، انسان‌ها بی‌رحم، خرافاتی و بی‌سواد بوده‌اند. مردم قرون‌وسطا گربه‌ها را برای تفریح شکنجه می‌دادند. آن‌ها به‌همراه فرزندان‌شان به میدان شهر می‌رفتند تا بریدن بیضه‌های سارق محلی را تماشا کنند. مردمْ عوضی‌هایی سادیسمی و تحریک‌پذیر بودند. در بیش‌ترِ تاریخ، جهان جای خوبی برای زندگی‌کردن نبوده؛ بیش‌تر به این دلیل که ذهن عاطفیِ افرادْ کنترل را در دست داشته و فرض کلاسیکْ معمولاً تنها چیزی بوده که بین تمدن و هرج‌ومرجِ کامل قرار داشته است.
Eli

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۳۶۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰
۷۰%
تومان