بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کلیدر؛ جلد نهم و دهم | طاقچه
تصویر جلد کتاب کلیدر؛ جلد نهم و دهم

بریده‌هایی از کتاب کلیدر؛ جلد نهم و دهم

انتشارات:فرهنگ معاصر
امتیاز:
۴.۹از ۲۱ رأی
۴٫۹
(۲۱)
زندگانی ... با همه ستمها و دردهایش نعمت پربهایی‌ست؛ نعمتی که فقط یک بار آدم به آن دست پیدا می‌کند و در همین یک بار است که آدم باید بتواند زندگانی را بچلّاند، که آدم در همین یک بار باید بتواند شیره و جوهر زندگانی را بگیرد.
Z.S
«بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؛ هیچ! وز حاصل عمر چیست در دستم؛ هیچ! شمع طربم ولی چو بنشستم؛ هیچ! من جام جمم ولی چو بشکستم؛ هیچ!»
Toobakiani
هه! خرهای بی‌عقل، خرهای بی‌عقل ... خرهایی مثل بلخی و خاکی فقط خیال می‌کنند آنچه را که آدم به دل دارد باید به زبان هم بیاورد! خرهای کم‌عقل! ... خیال می‌کنند، خیال می‌کنند. اصلا ملتفت معجزه دروغ نیستند! این را نمی‌دانند که آدم در این مملکت فقط با دروغ می‌تواند روی پاهای خودش بایستد!»
Toobakiani
حقیقت ... یعنی قدرت! آقای بلخی ... آقای علی خاکی، حقیقت یعنی قدرت! برو بمیر اگر قدرت نداری؛ برو سرت را بگذار و بمیر ... یا اقلا خفه شو! تو روی چه حقیقتی محکم‌تر از قدرت می‌توانی بایستی و به آلاجاقی ارباب بگویی: آقا، گندم مال رعیت است! گندم، مال مردم است! حتی زمینها، زمینها هم مال مردم است، آقا! پس برای چی نان مردم را می‌بری انبار می‌کنی تا در زمستان دولاپهنا به خلق خدا بفروشی؟!
Toobakiani
. زندگانی ... زندگانی چه بود؟ زندگانی من چه بود؟ زندگانی من ... ای داد، ای داد ... آدمیزاد ... آدمیزاد شیر خام خورده! کاش خود می‌دانست که چیست، که کیست. من که ندانستم، ندانستم. فقط این را دانستم و می‌دانم که آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است. این را دانستم و می‌دانم که آدم به آدم است که زنده است؛ آدم به عشق آدم زنده است
عطرین
از آنکه با ترس بار آمده‌اند و با بیم بافته شده‌اند و با پنهان‌پویی خو گرفته‌اند. پس نمی‌توانند به صدق دل رفتار کنند، با سلامت و صدق سخن بگویند. نمی‌توانند با چشمهای خود بنگرند، با مغز خود بیندیشند و با زبان خود بگویند. در همه عمر مهلت یافتن چنین حقی را نیافته‌اند. آنچه بر ایشان باریده است، زمهریر ستم بوده است. پس جویای پناهی تا کمتر ستم ببارد، و جویای کسی تا کمتر ستم کند. نهایت را، جستجوی ستمگری تا بر ایشان کمتر ستم روا بدارد. مهلتی، مهلتی چندان که بتوان عمر را به سر آورد. راضی به کمترین نان و نفس. قناعت؛ حدّ قناعت. ماندن با تاوانی بس گزاف.
کاربر ۲۲۲۸۳۹۰
این مردمی که من می‌شناسم هنوز به خود نیامده، هنوز خودش را به حساب نمی‌آورد. برای همین هم نمی‌تواند از خودش بگذرد، نمی‌تواند خودش را فدای خودش بکند. هیچ امیدی به خودش ندارد. هیچ چیزی را از خودش نمی‌داند.
عطرین
حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم که همه‌اش، سر تا پایش، هر کار کرده‌ام و هر کار که خیال داشته‌ام بکنم، همه‌اش برای زندگانی بوده. به عشق زندگانی بوده. زندگانی، حیدر! نعمتی‌ست زندگانی، حیدر؛ نعمتی‌ست که فقط یک بار به دست می‌آید و همان یک بار فرصت هست که قدرش را بدانیم
عطرین
زندگانی خوبْنعمتی است. زندگانی ... با همه ستمها و دردهایش نعمت پربهایی‌ست؛ نعمتی که فقط یک بار آدم به آن دست پیدا می‌کند و در همین یک بار است که آدم باید بتواند زندگانی را بچلّاند، که آدم در همین یک بار باید بتواند شیره و جوهر زندگانی را بگیرد.
shima mousavi
به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ می‌گویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ می‌گویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون آدم وقتی هم که تنها می‌شود، تنهایی‌اش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بوده. حق هم دارند که دروغ بگویند، ارباب؛ چون که حقیقت آدم را دیوانه می‌کند! این است که آدمها دروغ می‌گویند و عیبی هم نیست. چه عیبی دارد؟ وقتی که همه به هم دروغ می‌گویند دیگر عیب این کار در کجاست؟
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
فرهود گفت: ــ من در فکر این هستم که ما باید از شکستی که تجربه و تحمل کرده‌ایم، چیزی بیاموزیم! ستار گفت: ــ من اگر یک چیز از تجربه گذشته آموخته باشم، همین است: یا عهد مکن، یا به عهد وفا کن!
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
«ما باختیم، عموجان!» ــ ها بله خان‌عمو، ما باخته‌ایم. ما باخته‌ایم و شکست خورده‌ایم؛ راست اینکه نمی‌خواهیم در شکست خود خوار بشویم. حال که چنین پیش آمده، پس نمی‌خواهیم و نباید دشمنکام بشویم. شکست مرد که درمی‌رسد، مردانه‌تر آنست که چون چنار بشکند؛ که زندگانی جایی دارد و مرگ هم جایی. مرگ و زندگانی هر کدام جای و شأن خود را دارند. وقتی که زندگانی به راه پلشتی خواست کله‌پا بشود، پس زنده‌باد مرگ. وقتی که زندگانی شایسته دست رد به سینه مرد گذاشت، پس خوشا مرگ. من و تو خان‌عمو زندگانی را شیرین و شایسته دوست داشته‌ایم؛ پس مرگ را هم شایسته می‌خواهیم. مرگ پلشت، سزاوار زندگانی پلشت است. چون که نکبت زندگانی پلشت را خون هم نمی‌تواند بشوید. زندگانی کرده‌ایم خان‌عمو، به سربلندی و بزرگی زندگانی کرده‌ایم و روا نیست که خود را با پلشتی آلوده کنیم. باز هم اگر شهوت زنده‌ماندن می‌داشتیم، شاید که نکبت می‌گرفتیم. در واقع نکبت دامن ما را می‌گرفت. خوار و پلشت و شاید هم پست می‌شدیم
maede
زندگانی ... آی زندگانی! بیگ‌محمد؛ زندگانی خوبْنعمتی است. زندگانی ... با همه ستمها و دردهایش نعمت پربهایی‌ست؛ نعمتی که فقط یک بار آدم به آن دست پیدا می‌کند و در همین یک بار است که آدم باید بتواند زندگانی را بچلّاند، که آدم در همین یک بار باید بتواند شیره و جوهر زندگانی را بگیرد. نعمت، نعمت
soheila ahmadi
ترس، این ترس است که فرمان می‌راند. از آنکه با ترس بار آمده‌اند و با بیم بافته شده‌اند و با پنهان‌پویی خو گرفته‌اند. پس نمی‌توانند به صدق دل رفتار کنند، با سلامت و صدق سخن بگویند. نمی‌توانند با چشمهای خود بنگرند، با مغز خود بیندیشند و با زبان خود بگویند. در همه عمر مهلت یافتن چنین حقی را نیافته‌اند. آنچه بر ایشان باریده است، زمهریر ستم بوده است. پس جویای پناهی تا کمتر ستم ببارد، و جویای کسی تا کمتر ستم کند. نهایت را، جستجوی ستمگری تا بر ایشان کمتر ستم روا بدارد. مهلتی، مهلتی چندان که بتوان عمر را به سر آورد. راضی به کمترین نان و نفس. قناعت؛ حدّ قناعت. ماندن با تاوانی بس گزاف.
عطرین
در من چیزی کم بود و در این زندگانی هم چیزی کج بود. میان ما و زندگانی یک چیزی گنگ ماند. ما دیر آمدیم، یا زود. هر چه بود بموقع نیامدیم. گذشت و بهتر که می‌گذرد. هر طلوع غروبی دارد، هر جوانی پیری‌ای دارد و هر پیری مرگی دارد. درخت بارآور هم تمام فصلهای سال را نمی‌تواند سبز بماند.
shima mousavi
چه بسیار، چه بسیار آدم دیدم در این زندگانی. آدم، دو پا و دو دست و دو گوش و دو چشم و یک دماغ! آدم! آدم ... بسیار دیدم. آدمهایی که حرف می‌زدند، راه می‌رفتند، نان می‌خوردند و می‌خوابیدند. آدم، هی ... چه بسیار دیدم آدم!
shima mousavi
اگر بنا باشد کسی از ما بماند، همان بِهْ که تو بمانی. کینه تو به کار این دنیا بیشتر می‌آید تا عشق من.
shima mousavi
زندگانی یک بار است و بیش از یک بار هم نیست؛ و ما یک بار زندگانی کرده‌ایم. یک بار است زندگانی. یک بار. همان یک بار که نسیم صبح را به سینه فرو می‌دهیم، همان یک بار که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو می‌نشانیم، همان یک‌بار که سیبی را گاز می‌زنیم و همان یک‌بار که تن در آب می‌شوییم و همان یک بار که سوار بر اسب در دشت تاخت می‌کنیم؛ یک بار ... یک بار و نه بیشتر. بعد از آن دیگر تمام عمر را ما دنبال همان چیزها می‌دویم، بعد از آن دیگر تمام مدت را به دنبال همان طعم اولینِ زندگانی هستیم. در پی لذت اول. سیب را به دندان می‌کشیم تا طعم بار اول را در آن بیابیم، آب را سر می‌کشیم تا لذت رفع عطش بار اول را پیدا کنیم. در آب غوطه می‌زنیم تا به شوق بار اول برسیم و نسیم را می‌بلعیم تا نشانی از آن اولین نسیم بیابیم. زندگانی یک بار است در هر فصل ...
shima mousavi
ــ شیرینی زندگانی بیش از یک بار به کام آدم نمی‌نشیند؛ اما تلخی‌هایش هر بار تازه‌اند، هر بار تازه‌تر.
shima mousavi
ــ می‌خواهم حکم کنم سرت را ببرند؛ وصیت چه داری؟ ــ هیچ ... جهن گفت: ــ کسانت اینجا هستند؛ پسرت را می‌خواهی ببینی؟ ــ نه. ــ زنت را چه؟ ــ نه. ــ مادرت؟ ــ نه. ــ چرا؟ قلب در سینه‌ات نداری؟ گل‌محمد لبخند زد. ــ از چه می‌خندی؟ گل‌محمد پلکها فرو بست و گفت: ــ از پا افتادن مرد ... دیدنی نیست.
shima mousavi
پس به نظر من حقیقت یعنی همان کاری که آلاجاقی می‌کند. حقیقت یعنی همان زور و قدرتی که آلاجاقی ارباب دارد. حقیقت همان اسبهای کالسکه تلخ‌آبادی ارباب هستند. حقیقت همان جنده‌ایست که او بغل خودش می‌خواباند! حقیقت یعنی کلاته کالخونی و گوسفندهای علی‌اکبر حاج‌پسند؛ اما من ... من که این چیزها را ندارم، عین دروغ هستم؛ خودِ دروغ هستم. من خودم دروغم، خونم دروغ است، نفس کشیدنم و راه‌رفتنم دروغ است. اینست که باید بگیرم میان مشتم و کلّه‌اش را بکوبم به سنگ! کله خودم را هم باید بکوبم به دیوار؛ چون که من هیچ چیزی از حقیقت ندارم، هیچ چیزی از قدرت ندارم؛ چون که حقیقت ... یعنی قدرت!
radfar
برو بمیر اگر قدرت نداری؛ برو سرت را بگذار و بمیر ... یا اقلا خفه شو! تو روی چه حقیقتی محکم‌تر از قدرت می‌توانی بایستی و به آلاجاقی ارباب بگویی: آقا، گندم مال رعیت است! گندم، مال مردم است! حتی زمینها، زمینها هم مال مردم است، آقا! پس برای چی نان مردم را می‌بری انبار می‌کنی تا در زمستان دولاپهنا به خلق خدا بفروشی؟! هه ... که یعنی این حرفها را بلد نیستم، مردکه‌های خر؟! فقط شما سه ـچهار نفر هستید که این چیزها را بلدید؟»
radfar
نابود ... نابود ... نابود! من و تو، هر دوتامان نابودشده هستیم. تو برای اینکه قدرت را گم کرده‌ای، و من برای آنکه قدرت را پیدا نکرده‌ام. تو قدرت را از دست داده‌ای و من قدرت را به دست نیاورده‌ام. هیچ؛ حاصل هر دوتامان هیچ است. هر دوتامان نابود شده‌ایم. نابودی! چیزی که در آن غرق بوده‌ام، اما هرگز به این صورت بهش وقوف پیدا نکرده‌ام. نابودی! این اولین باری است که دارم این لفظ را پیدایش می‌کنم. نابودی، نابودشدن. به داراهای ورشکست‌شده همیشه می‌گفتند: «نابود کرد» اما به امثال من می‌گفتند و می‌گویند: «نفله شد.» نابودی، من این لفظ را می‌توانم به خودم بگویم: «نابود.» چون پیش از این هم من نفله بودم. اما حالا نابود هستم. من نابودم، برای اینکه دیگر خودی ندارم. اگر باز هم به خودم دروغ نگویم، در چیزی که من هستم فقط یک میل باقی مانده، یک میل غریب. شاید این میل هم دروغی باشد، شاید این میل هم بهانه‌ای باشد تا من بخواهم به خاطر آن دست به هر کاری بزنم، که دست به هر شرّی بزنم. اما یک میل، یک میل در من هست. میلی که هر کاری را در نظرم روا جلوه می‌دهد؛ هر کاری را!
radfar
خواری کشیده‌اند، خوارند و خوار می‌شمارند. حقارت و نفرت جانمایه ایشان و نمایش نفرت و حقارت خود، کارمایه ایشان است. پلشتی و نکبت فقر را در روح انباشته دارند و اینست خود انگیزه آز و رغبت درندگی. خمیرمایه با کار نپرورانیده‌اند و نپرداخته‌اند، بیکارگانند هرکاره و هرجایه. پس سرگشتگانند همه‌جایه و همه کاره که سرانجام در هیچ جای و با هیچ کار، روزگار می‌گذرانند. نه آن پاره‌آهنی تا بازپرداختش دشوار آید، بل آن خمیر نارسی یا ترشیده‌ای هستند تا به هر سرپنجه‌ای قواره می‌پذیرند. پس به هر قواره در هر کجای روانند و بودگاری خود را از قِبَلِ درانیدن زندگانی دارند و نه از برکت دست‌آفرید و قدرت بازو. نهایت را ضد هستند؛ ضد هر چه و حتی ضد خود.
radfar
نافی‌اند و نیرویند؛ نیرویند و نافی‌اند. نیروی خام و وحشی و بازداشته‌شده در قید با شوق مجالی به فوران. تشنه رهی و رهایش تا مگر نقطه‌ای از زندگانی را ویران کند. ویران لحظه لحظه عمر خویشتن است و به جز ویرانی نمی‌شناسد، مجهول و جهل است و مایه دست است. گرسنه است به چشم و گرسنه به دل، گرسنه به روح و به دندان؛ پس هار است و سیرمانی ولع پایان‌ناپذیر خود را با چشم و چنگ و دست و زبان، ویرانی پیشه می‌کند.
radfar
مردم؛ مردم اوباش! کیستند و کیانند ایشان، این اوباش؟ از کجا برآمده‌اند و بدر آمده‌اند ایشان؟ کیستند و به چه‌کار؟ نیست و ناپیدایند، نیستند و هیچ روی نمی‌نمایند، اما ناگاه و به ناهنگام چون هرزبوته سر برمی‌آورند به هم درآمیخته و یکصدا، و صدای دشمن خود برمی‌تابانند؛ کیستند این بی‌صدایان بی‌نشان که به ناهنگام گلوی مهیب‌ترین بانگ و وحشیانه‌ترین نعره می‌شوند؟ از کجای خاک بدر می‌جوشند با خوی هجوم و سپس در کجای زمین آب می‌شوند؟ چیستند ایشان و کیستند که جز نشانه‌ای از ددی خویش و جز غباری از ویرانی بر جای نمی‌گذارند. در کجای زندگانی می‌زیند این تیره، در پی چیستند و به مقصد چه؟ چه گم کرده‌اند، چه را می‌جویند و که را؟
radfar
جوان است، بسیار جوان. تاب جوشش خود را ندارد. هنوز حجاب و حجب جوانی بر نگاه دارد. به خشونت روزگار باور دارد، اما خود آن را نیازموده است. سخن از مرگ و قتل و کشتار شنیده است، اما خود آن را نیازموده است. پس مرگ را در پوسته کلام می‌شناسد، نه در یقین شعور خود. اینست که نزدیکی با مرگ، شهادت‌دادن به انجام مرگ چشمانش را از ناباوری و حیرت وامی‌دراند. او اصلاً به این نیندیشیده است که مرگ در دم و بازدم آدمیزاد جاری‌ست. جوان است، بسیار جوان.
radfar
هه! خرهای بی‌عقل، خرهای بی‌عقل ... خرهایی مثل بلخی و خاکی فقط خیال می‌کنند آنچه را که آدم به دل دارد باید به زبان هم بیاورد! خرهای کم‌عقل! ... خیال می‌کنند، خیال می‌کنند. اصلا ملتفت معجزه دروغ نیستند! این را نمی‌دانند که آدم در این مملکت فقط با دروغ می‌تواند روی پاهای خودش بایستد!»
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
پیرمرد گفت: ــ می‌ترسیم؛ بله که می‌ترسیم. از همه چیز و از همه کس می‌ترسیم. از همدیگر می‌ترسیم، از خودمان می‌ترسیم، از حاجی سلطانخرد می‌ترسیم، از بچه‌هایمان می‌ترسیم، از زنهایمان می‌ترسیم، از شما می‌ترسیم، از امنیه‌ها می‌ترسیم؛ از در و دیوار و از باد بیابان هم می‌ترسیم! ترس، در دل ما است، عموجان!
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
ـ می‌شناسمتان؛ شماها را مثل خانواده خودم می‌شناسم. ترسو، دروغگو و دزد هستید. ریا می‌کنید و می‌خواهید جایی بخسبید که آب زیرتان نرود. می‌خواهید از آب رد بشوید، اما نعلتان تر نشود. می‌خواهید روی درست‌شده بیفتید و ببلعید. نمی‌خواهید که از خودتان مایه بگذارید. فقط در فکر نفعتان هستید؛ برای همین هم همیشه خدا ضرر می‌کنید! می‌دانم، می‌بینم و می‌دانم، از روز خدا هم برایم روشن‌تر است که می‌خواهید از آب رد بشوید، اما نعلتان تر نشود!
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۵۶۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۵۶۲ صفحه