بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب همراه آهنگ‌های بابام؛ داستان‌های کوتاه | طاقچه
تصویر جلد کتاب همراه آهنگ‌های بابام؛ داستان‌های کوتاه

بریده‌هایی از کتاب همراه آهنگ‌های بابام؛ داستان‌های کوتاه

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۰از ۲۱ رأی
۴٫۰
(۲۱)
به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی بدیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که: «این دنیا نمی‌ارزد به کاهی!»
ناهید
«بچه جان نان و دود نخور که گوزت سیاه می‌شود و یک پر کاه ارزش ندارد.»
gharibimohammad
کبری با بغض به پدرش گفت: «باباجان عباس آقا تنهاست. غمگینه. خسته است. به من احتیاج دارد. به خنده‌های سحر احتیاج دارد. من به شهر می‌روم. تنهایش نمی‌گذارم. بگذار کتکم بزند. فحشم بدهد. به قول ننهٔ خدا بیامرز که همیشه به تو می‌گفت: «میخم و سیخم، صندوق‌خانهٔ بیخم.» من هم از او جدا نمی‌شوم. من می‌روم. دیگر هم می‌دانم چطور توی دیگ زودپز غذا درست کنم. هرچه هم دیگ سر و صدا بکند نمی‌ترسم.»
زینب هاشم‌زاده
گریه نکن. بده خیلی بده. هیچکس تا به حالا با گریه خوب نشده. اگر گریه کسی را خوب می‌کرد الان باید پدر و مادر من زنده باشند تو که نمی‌دانی چقدر برایشان گریه کردم. گریه نکن.
زینب هاشم‌زاده
یاد برادر کوچکش نصرت افتاد که آن روز صبح چایش را موقع خوردن صبحانه ریخته بود. نصرت بی‌تقصیر بود. می‌خواست که تکه‌ای نان بکند و چون سفت بود دستش ناگهان به استکان چای خورد و آن را ریخت. پدرش با سیلی صورتش را گل انداخت و مادر فحشش داد. دیگر به او چای ندادند. همیشه این طور بود. هرکس چایش را می‌ریخت دیگر به او چای نمی‌دادند. نصرت نان بیات را با غصه و بغض جوید و خورد. هنوز قیافه‌اش را به یاد داشت که چگونه برای بلعیدن نان رگ‌های نازک و ظریف گردنش راست می‌ایستاد و چشمانش را می‌بست. پسرک با خودش زمزمه کرد: «چه آرزویی روی دل نصرت ماند! آرزوی یک چای شیرین.
محسن سفیدگر
«این زندگی به کاهی نمی‌ارزد.»
gharibimohammad
گرسنگی آزارش می‌داد. اما امید به نجات تنها پسرش او را به تلاش وامی‌داشت. باتقلا خود را به درخت رساند. بالا رفت کتش را با شتاب از شاخه کند. هیچکس آنجا نبود. مویه کرد و نالید و چشمانش سیاهی رفت. رادیو با صدای ضعیفی اخبار پخش می‌کرد: - سیل در چند روستای اطراف کرمانشاه جاری شده. اما تلفات جانی نداشته است. این دهات قبلا از سکنه خالی شده بودند. از طریق هوا برای روستاییانی که در سیل محاصره شده‌اند خرما و آرد ریخته شده است. چند هلیکوپتر به نجات مردم شتافته‌اند.
زینب هاشم‌زاده
آقای دبیر می‌دانست که در لیفهٔ شلوار صوفی عهد بوق چند تا شپش وجود داشته اما نمی‌دانست در دل یاره چه می‌گذشت و چطور زندگی می‌کرد.
محسن سفیدگر
اگر اشک مثل شیر یا شربت فروختنی بود ما حالا خیلی پول داشتیم
محسن سفیدگر
لعنت برتو و بر پدران صاحب منصب
محسن سفیدگر
نمی‌دانست چه بکند. سرش از افکاری بی‌بند و بار و دلش با غصه و درد انباشته بود.
محسن سفیدگر
بابا را بیدار می‌کنم و با هم خیلی غصه می‌خوریم.
محسن سفیدگر
«این زندگی به کاهی نمی‌ارزد
محسن سفیدگر

حجم

۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

حجم

۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد