لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
مریم
«دیشب خیلی کم خوابیدهای. برای همین اینجوری میکنی. عاشقت نیستم؟ اوه، بیا و ببین چقدر عاشقتم! عزیزم، وقتی آن قطار نزدیک بود از رویت رد بشود، فهمیدم که عاشقت هستم یا نه!»
Hasti
"تمام عمرم داشتم حفظ ظاهر میکردم. حالا میخواهم سراغ دنیای واقعی بروم. حفظ ظاهر هم برود به جهنم!" به جهنم!»
Lost Star
هیچ آزادی مطلقی روی زمین وجود ندارد. فقط نوع محدودیتهاست که متفاوت و نسبی هستند. تو الآن احساس میکنی آزادی، چون از یک محدودیت فوقالعاده غیرقابلتحمل فرار کردهای. ولی واقعاً همینطور است؟ تو عاشق من هستی و این یک محدودیت است.
کنتس مونت کریستو
جنگلها بهقدری شبیه به انسانها هستند که برای شناختنشان باید با آنها زندگی کنید. پرسهزدنهای گاهوبیگاه از مسیرهای معمول هیچوقت ما را به قلب آنها راه نمیدهد. اگر میخواهیم با آنها دوست بشویم، باید سخت تلاش کنیم و دلشان را با بازدیدهای متعدد صمیمانه در زمانهای مختلف به دست آوریم؛ صبح، ظهر و شب و در تمام فصول؛ بهار، تابستان، پاییز و زمستان. در غیر این صورت، هرگز آنها را واقعاً نخواهیم شناخت و هرگونه تظاهری برخلاف این، اهمیتی برای آنها نخواهد داشت.
کنتس مونت کریستو
بارنی معمولاً میگفت: «نمیدانیم کجا داریم میرویم، ولی خود رفتن مزه میدهد، مگر نه؟»
ویکتـوریـا
تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم!
Z...
ولنسی فکر کرد، "من از مردی خوشم میآید که چشمهایش بیشتر از دهانش حرف بزنند."
آسمان
از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که با او همدردی کند، یک نفر که واقعاً اهمیت بدهد، که حتی اگر هیچ کار دیگری هم نمیکند، فقط دستش را محکم نگه دارد.
zahra.k6
ولنسی پرسید: «بهتر نیست قلب آدم بشکند تا اینکه پژمرده بشود؟ قبل از اینکه بشکند، حتماً احساسات شگفتانگیزی را تجربه کرده. همین به زحمت درد و رنجش میارزد.»
کاربر ۶۹۱۲۹۳۰