بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصر آبی | صفحه ۳۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصر آبی

بریده‌هایی از کتاب قصر آبی

۴٫۵
(۷۴۴)
زندگی نمی‌تواند به‌خاطر ظهور تراژدی از حرکت بماند.
aram0_0
تکلیف آدم با یک جنازه معلوم است، دیگر هیچ اتفاقی برای آن نمی‌افتد. اما تا وقتی زندگی پابرجاست، ترس هم وجود دارد.
aram0_0
"من فقط یک زندگی دست‌دوم داشته‌ام. تمام احساسات عالی زندگی بی‌تفاوت از کنارم گذشته‌اند. حتی عزادار هم نشده‌ام. و واقعاً هیچ‌وقت عاشق کسی بوده‌ام؟ واقعاً عاشق مادر هستم؟ نه، نیستم! شرم‌آور باشد یا نه، حقیقت همین است. من او را دوست ندارم، هیچ‌وقت نداشته‌ام. بدتر از آن، حتی از او خوشم هم نمی‌آید. پس هیچ‌چیزی راجع به هیچ نوع عشقی نمی‌دانم. زندگی‌ام خالی بوده، خالی. هیچ‌چیزی از خالی‌بودن بدتر نیست. هیچ‌چیز!"
aram0_0
ولنسی با اندوه فکر کرد که چه احساسی دارد که یک نفر آدم را بخواهد، که به او احتیاج داشته باشد. هیچ‌کسی در تمام دنیا به او احتیاج نداشت، یا اگر یک‌دفعه از دنیا محو می‌شد، هیچ‌کسی کمبودی در زندگی‌اش احساس نمی‌کرد.
aram0_0
"و مجبورم به زندگی ادامه بدهم، چون نمی‌توانم از آن دست بکشم. شاید مجبور بشوم هشتاد سال زندگی کنم. خیلی وحشتناک است که مجبوریم این‌قدر زندگی کنیم! فکرش حالم را به هم می‌زند."
aram0_0
او بیست‌ونه‌ساله، تنها، اضافی و نامطلوب بود؛ تنها دختر بی‌ریخت این خانوادهٔ خوش‌نام که هیچ گذشته و آینده‌ای نداشت. از وقتی‌که به یاد داشت، زندگی‌اش یکنواخت و خاکستری، بدون حتی لحظه‌ای به رنگ زرشکی یا ارغوانی بود. آینده را هم تا آنجا که می‌توانست ببیند، مطمئناً قرار بود به همین منوال سپری کند تا اینکه درنهایت به برگ کوچک پژمرده و تنهایی بر شاخه‌ای از درختی زمستانی تبدیل شود. لحظه‌ای که یک زن متوجه می‌شود هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظه‌ای به تلخی مرگ است.
aram0_0
یا اگر یک‌دفعه از دنیا محو می‌شد، هیچ‌کسی کمبودی در زندگی‌اش احساس نمی‌کرد
dokhtare porteghali
آن شبی که به خانه آمدم و برای اولین‌بار دیدم چراغ خانه‌ام روی جزیره روشن است، این را فهمیدم و می‌دانستم تو آن‌جایی و انتظارم را می‌کشی. بعد از یک عمر دربه‌دری، خیلی خوب بود که به یک خانه تعلق داشتم. که شب گرسنه از راه برسم و بدانم یک غذای خوب و یک آتش گرم در انتظارم است و تو آنجایی.
silva
اما بارنی اسنیث جوری حرف می‌زد که جملات جان می‌گرفتند. وقتی می‌گفت "عصربه‌خیر"، احساس می‌کردی که واقعاً عصر دل‌نشینی است و بخشی از دل‌نشین بودنش هم به‌خاطر حضور اوست.
silva
دلش می‌خواست که بارنی او را دوست داشته باشد و به‌عنوان یک همراه خوب دل‌تنگش شود.
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
بارنی قسم می‌خورد: «یک بشقاب سیب، آتش شومینه و یک کتاب خوب برای خواندن جایگزین خوبی برای بهشت است.»
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
هولمز می‌گوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده می‌کند"،
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
بعد از اینکه غذا تمام می‌شد، همان‌جا می‌نشستند و چندین ساعت حرف می‌زدند یا اینکه در سکوت می‌نشستند و به هیچ‌یک از زبان‌های دنیا صحبت نمی‌کردند.
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
وعدهٔ غذایی موردعلاقهٔ ولنسی شام بود.
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
گفت: «می‌بینید، من هیچ‌وقت درست‌وحسابی زندگی نکرده‌ام. فقط نفس می‌کشیده‌ام. همیشه تمام درها به رویم بسته بوده‌اند.»
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
«آدم‌ها باید موقع کارکردن آواز بخوانند! باعث می‌شود سر حال بیایند.»
کاربر ۴۷۱۳۸۷۹
وقتی در مدرسه دستور زبان می‌خواند، از زمان‌های ماضی و بعید بدش می‌آمد. همیشه به نظرش ترحم‌انگیز می‌آمدند. "من بودم" یعنی همه چیز رخ داده و به آخر رسیده.
Judy Abbott
«بهتر نیست قلب آدم بشکند تا اینکه پژمرده بشود؟ قبل از اینکه بشکند، حتماً احساسات شگفت‌انگیزی را تجربه کرده. همین به زحمت درد و رنجش می‌ارزد.»
Judy Abbott
با وجود اینکه از مرگ نمی‌ترسید، نسبت به آن بی‌تفاوت نبود. متوجه شد که از آن بیزار است. عادلانه نبود درحالی‌که هیچ‌وقت زندگی نکرده، مجبور باشد بمیرد
Judy Abbott
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
Judy Abbott

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۴۰%
تومان