بریدههایی از کتاب قصر آبی
۴٫۵
(۷۴۴)
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
Aseman
اما دنیا ناگهان به نظر ولنسی سردتر شد. دوباره کسی به او احتیاج نداشت. اصلاً متأسف نبود که سیسیلیا مرده و فقط از بابت رنجهایی که در زندگیاش کشیده بود، متأسف بود. اما دیگر کسی نمیتوانست به او آسیب برساند. ولنسی همیشه فکر میکرد مرگ هولناک است. اما سیسی خیلی آرام و خوشایند مرده بود و در لحظهٔ آخر، چیزی، جبران تمام رنجهایش را کرده بود.
mahzooneh
دیگر دائم فکر نمیکردم "پارسال این روزها"، ولی وقتی فهمیدم که دارم میمیرم، خوشحال شدم.»
ولنسی بهنرمی زمزمه کرد: «"اگر مرگی در کار نبود، چه کسی میتوانست زندگی را تحمل کند؟"»،
mahzooneh
بارنی گفت: «آره، اگر تجربههایت را بخری، مال خودت میشوند. پس دیگر اهمیتی ندارد چقدر به ازای آنها تاوان بدهی. تجربهٔ دیگران هیچوقت جایش را نمیگیرد. دنیای کهنهٔ بامزهای است.»
mahzooneh
در نظر خودش. زندگی دیگر خالی و بیهوده نبود و مرگ نمیتوانست هیچچیزی را از او برباید. عشق آخرین ترسش را هم سوزانده بود.
عشق! این تسخیر جسم و روح و ذهن عجب گزنده، عذابآور و بیاندازه شیرین بود! مانند جرقهٔ آبی درخشانی که در مرکز الماسهای نشکن یافت میشود، در قلبش چیزی ظریف، دور از دسترس و ملکوتی جا داشت.
mahzooneh
ولنسی به سادگی هرچه تمامتر، در همان لحظهای که بارنی به در ماشین تکیه داده و گفته بود سوخت تمام کردهاند، با تمام وجود دریافته بود که عاشقش است. زیر نور ماه به عمق چشمانش خیره شده و فهمیده بود. در همان لحظهٔ بسیار کوچک همه چیز تغییر کرده بود. چیزهای قدیمی از میان رفته و همه چیز جدید شده بود.
mahzooneh
ولنسی کاملاً خوشحال بود. آدم به بعضی مسائل کمکم پی میبرد و بعضی مسائل هم یکدفعه برای آدم روشن میشوند؛ برای ولنسی یکدفعه مسئله روشن شده بود.
الآن کاملاً میدانست که عاشق بارنی است.
mahzooneh
اینقدر از اینکه حرف نامناسبی بزند هراسان بود که تقریباً هیچوقت چیزی نمیگفت که ارزش شنیدن داشته باشد. اینقدر مبادی آداب بود که با دیدن تصویر تبلیغاتی یک شکمبند سرخ میشد و به مجسمهٔ کوچک ونوس لباسی پوشانده بود که باعث میشد "واقعاً جذاب" بشود.
mahzooneh
گفت: «تمام عمرم سعی کردهام بقیه را راضی کنم و شکست خوردم. بعد از این خودم را راضی میکنم! دیگر هیچوقت به چیزی تظاهر نمیکنم. تمام عمرم با دروغ و تظاهر و طفرهرفتن زندگی کردهام. گفتن حقیقت چه نعمت بزرگی است! ممکن است نتوانم خیلی از کارهایی را که میخواهم، بکنم، ولی دیگر هیچ کاری را که نخواهم، نمیکنم. مادر میتواند لبهایش را هفتهها جمع کند، به من ربطی ندارد. "ناامید آزاد است، امیدوار اسیر."»
mahzooneh
ولنسی با اندوه فکر کرد که چه احساسی دارد که یک نفر آدم را بخواهد، که به او احتیاج داشته باشد. هیچکسی در تمام دنیا به او احتیاج نداشت، یا اگر یکدفعه از دنیا محو میشد، هیچکسی کمبودی در زندگیاش احساس نمیکرد.
mahzooneh
کتابهای او برایش شبیه به بارقههایی کوتاه از دنیایی بودند که زمانی میتوانست وارد آن شود، اما الآن در آن برای همیشه به رویش بسته شده بود.
mahzooneh
لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگیکردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
mahzooneh
نشستن درحالیکه دغدغههای عذابآور ذهنی آدم را تشویق میکنند دائم راه برود، صورت مؤدبانهٔ شکنجه است.
درّین
بعضیوقتها احساس میکنم که برای واقعی بودن بیش از حد خوبی. انگار فقط دارم تصورت میکنم.»
درّین
تو فراموش کردهای که مدلهای مختلفی از زیبایی وجود دارد. ذهن تو چسبیده به همان مدل خیلی واضح دخترعمویت، اولیو.
درّین
«یک بشقاب سیب، آتش شومینه و یک کتاب خوب برای خواندن جایگزین خوبی برای بهشت است.»
درّین
دیدی! این تنها آزادیای است که میتوانیم به آن امید داشته باشیم، آزادی انتخاب بندمان.
درّین
بهتر نیست قلب آدم بشکند تا اینکه پژمرده بشود؟ قبل از اینکه بشکند، حتماً احساسات شگفتانگیزی را تجربه کرده. همین به زحمت درد و رنجش میارزد.
درّین
صرفاً شنیدن اسمش از دهان او شیرینتر از هر نوازشی بود که میتوانست از هرکس دیگری دریافت کند.
درّین
آره، "هنوز" جوانم، ولی هنوز جوانبودن خیلی با جوانبودن فرق دارد
درّین
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۲۴۸٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۴۰%
تومان