بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصر آبی | صفحه ۲۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصر آبی

بریده‌هایی از کتاب قصر آبی

۴٫۵
(۷۴۴)
«واقعاً قشنگ می‌خندی. فقط شنیدن صدای خنده‌ات باعث می‌شود من هم دلم بخواهد بخندم. خنده‌ات حالت خاصی دارد، انگار که کلی چیز بامزهٔ دیگر هم پشتش پنهان شده که حاضر نیستی آنها را رو کنی. قبل از اینکه به میستاویس بیایی هم، همین‌جوری می‌خندیدی، مهتاب؟»
اژدهای کوچک
آن چشم‌های بی‌نور غم‌بار، دریاچه‌های آبی‌رنگ زلال و مرموزی بودند که با شادمانی می‌درخشیدند.
اژدهای کوچک
زندگی‌اش منظرهٔ رنگارنگ و پرهیجانی از حماقت‌ها، ماجراجویی‌ها، دلاوری‌ها، خوش‌اقبالی‌ها و بداقبالی‌ها بود.
اژدهای کوچک
شهرت چشم‌گیری برای ازخودگذشتگی داشت؛ چون همیشه چیزهایی را که لازم نداشت، می‌بخشید.
اژدهای کوچک
عادلانه نبود درحالی‌که هیچ‌وقت زندگی نکرده، مجبور باشد بمیرد.
اژدهای کوچک
اگر دخترعمه استیکلز می‌توانست رنگ‌پریده‌تر از آن بشود، می‌شد. اما از آنجا که نمی‌توانست، زردتر شد.
jacobyaya
لحظه‌ای که یک زن متوجه می‌شود هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظه‌ای به تلخی مرگ است.
اژدهای کوچک
«"اگر مرگی در کار نبود، چه کسی می‌توانست زندگی را تحمل کند؟"»،
samane
«ترس گناه اصلی است. تقریبا تمام شرهای دنیا ریشه در این دارند که یک نفر از چیزی می‌ترسد. ترس یک افعی لغزان سرد است که به دور آدم چمبره می‌زند. زندگی با ترس وحشتناک و مهم‌تر از همه، خفت‌بار است.»
Titi
لحظه‌ای که یک زن متوجه می‌شود هیچ دلیلی برای زندگی‌کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظه‌ای به تلخی مرگ است.
zahra valizadeh
دیدم تو بهترین، شنگول‌ترین و عزیزترین دوست و همراهی هستی که یک مرد تابه‌حال داشته. بانمک، وفادار، شیرین. باعث شدی دوباره به دوستی و عشق واقعی باور پیدا کنم. انگار که دنیا دوباره خوب شد، فقط به‌خاطر اینکه تو توی آن بودی، عزیزم. دلم می‌خواست تا ابد همین‌جوری می‌ماندیم. آن شبی که به خانه آمدم و برای اولین‌بار دیدم چراغ خانه‌ام روی جزیره روشن است، این را فهمیدم و می‌دانستم تو آن‌جایی و انتظارم را می‌کشی. بعد از یک عمر دربه‌دری، خیلی خوب بود که به یک خانه تعلق داشتم. که شب گرسنه از راه برسم و بدانم یک غذای خوب و یک آتش گرم در انتظارم است و تو آنجایی.
Tamim Nazari
هیچ‌چیز تغییر نکرده بود، اما همه چیز تغییر کرده بود. از دیروز صد سال گذشته بود. دیروز، همین موقع، او و بارنی داشتند خنده‌کنان شام دیروقتی می‌خوردند. خنده؟ ولنسی احساس می‌کرد که دیگر تا آخر عمر سروکارش به خنده نمی‌افتد. به اشک هم همین‌طور. دیگر هیچ‌کدامشان به کارش نمی‌آمدند.
Tamim Nazari
هولمز می‌گوید که رنگ اندوه "صفحات پیشین زندگی را هم آلوده می‌کند"، اما ولنسی متوجه شد که رنگ سرخگون شادی او هم تمام صفحات زندگی پیشین یکنواختش را رنگ‌آمیزی کرده. نمی‌توانست باور کند که زمانی تنها و ناراحت و ترسو بوده.
Tamim Nazari
بارنی یک بار به آن خانه اشاره کرد و پرسید: «دوست داری یک خانهٔ آن‌جوری داشته باشیم، مهتاب؟» عادت جدیدی پیدا کرده بود که او را مهتاب صدا بزند و ولنسی عاشق این اسم بود. ولنسی که زمانی رویای قصری کوهستانی ده‌مرتبه بزرگ‌تر از "کلبهٔ آن مرد ثروتمند را داشت و الآن به حال ساکنین بیچارهٔ قصرها دل می‌سوزاند، گفت: «نه. نه. خیلی پرزرق‌وبرق است. این‌جوری هرجا بروم، مجبور می‌شوم آن را با خودم بیاورم. همیشه مثل یک حلزون به پشتم می‌چسبد. صاحبم می‌شود، تمام وجودم را تسخیر می‌کند. دوست دارم خانه‌ای داشته باشم که بتوانم عاشقش باشم، بغلش کنم و کنترلش کنم. مثل همینی که الآن داریم.
Tamim Nazari
ولنسی به‌زحمت متوجه ناسزاها شد. ذهنش درگیر فکر هراسناک سیسی گی بیچاره، افسرده و بی‌آبروی کوچک بود که در خانهٔ قدیمی غم‌بار کنار جادهٔ میستاویس تک‌وتنها افتاده بود و هیچ‌کسی را نداشت که کمکش کند یا دردهایش را تسکین دهد. آن‌هم در یک جماعت مسیحی نمونه در سال هزار و نهصد و اند میلادی!
Tamim Nazari
او که تقریباً از هر چیزی در زندگی می‌ترسید، از مرگ نمی‌ترسید. حتی ذره‌ای هم به نظرش ترسناک نمی‌رسید. و الآن دیگر نیازی نبود از چیز دیگری بترسد. چرا قبل از این از چیزی می‌ترسید؟ چون زنده بود. از عموبنجامین می‌ترسید، چون احتمال فقر در پیری تهدیدش می‌کرد. اما الآن دیگر هیچ‌وقت پیر نمی‌شد
Tamim Nazari
وقتی از نشستن کنار پنجره خسته شد، رفت و روی تختش دراز کشید و به سقف پرترک بی‌رنگ خیره شد. بی‌حسی غریبی که بعد از ضربه‌های گیج‌کننده ظاهر می‌شود، او را در بر گرفت. هیچ احساسی به‌جز شگفتی بی‌حد و حصر و ناباوری نداشت؛ شگفتی و ناباوری نسبت به این حقیقت که دکتر ترنت در کارش وارد بود و او، ولنسی استیرلینگ، که هیچ‌وقت زندگی نکرده بود، قرار بود به‌زودی بمیرد
Tamim Nazari
ولنسی مدت زیادی کنار پنجره‌اش نشست. آن‌سوی پنجره دنیایی بود غرق در نور یک بعدازظهر بهاری؛ آسمان به رنگ آبی اغواکننده‌ای می‌درخشید، نسیم خوش‌عطر آزادانه می‌وزید و سراب‌های دوست‌داشتنی آبی‌رنگ در انتهای هر خیابان به چشم می‌خوردند. در ایستگاه راه‌آهن یک دسته از دختران جوان منتظر قطار ایستاده بودند و در خلال صحبت‌ها و شوخی‌هایشان صدای خندهٔ سرزنده‌شان به گوش می‌رسید. قطار پیوسته می‌غرید، اما هیچ‌کدام از اینها واقعی به نظر نمی‌رسیدند. هیچ‌چیز واقعی به نظر نمی‌رسید، به‌جز این حقیقت که او تنها یک سال دیگر زنده است.
Tamim Nazari
ظاهر بارنی اسنیث الآن بیشتر از هر موقعش مایهٔ رسوایی بود. کاملاً معلوم بود که چند روز است اصلاح نکرده و دست‌ها و بازوهایش که تا شانه لخت بودند، با گریس سیاه شده بودند. اما داشت با سرخوشی برای خودش سوت می‌زد و این‌قدر خوشحال به نظر می‌رسید که ولنسی به او حسودی‌اش شد. بابت بی‌خیالی‌اش، بی‌مسئولیتی‌اش و کلبهٔ کوچکش روی جزیره‌ای در دریاچهٔ میستاویس و حتی گری اسلوسون پرهیاهوی قدیمی‌اش، به او حسودی می‌کرد. نه او و نه ماشینش هیچ‌کدام مجبور نبودند محترم باشند و مطابق سنت‌ها زندگی کنند. وقنی چند دقیقهٔ بعد درحالی‌که با بی‌قیدی در صندلی ماشینش لم داده بود و با سروصدا از ولنسی سبقت گرفت، دوباره او حسودی‌اش شد. باد موهای بلندش را به هم ریخته بود و پیپ سیاه قدیمی مخوفی هم به دهان داشت. هیچ شکی نبود که به مردها اصلاً سخت نمی‌گذشت. این قانون‌شکن هرچه هم که بود یا نبود، خوشحال بود. ولنسی استیرلینگ محترم و مؤدب در تمام طول عمرش یک روز خوش به خود ندیده بود.
Tamim Nazari
ترس از دلخوری‌های ناگهانی مادرش، ترس از توهین به عموبنجامین، ترس از تحقیرهای عمه‌ولینگتون، ترس از اظهارنظرهای نیش‌دار عمه‌ایزابل، ترس از اینکه مورد تأیید عموجیمز واقع نشود، ترس از توهین‌کردن به نظرات و تعصبات تمام خانواده، ترس از اینکه نتواند حفظ ظاهر کند، ترس از اینکه نظر واقعی‌اش را راجع به چیزی بیان کند، ترس از فقر در کهن‌سالی. ترس، ترس، ترس، هیچ‌وقت نمی‌توانست از دستش فرار کند. مثل تار عنکبوتی پولادین او را می‌بست و به دام می‌انداخت. فقط در قصر آبی‌اش می‌توانست موقتاً راحت باشد و امروز صبح، ولنسی نمی‌توانست باور کند که قصر آبی‌ای هم داشته است. دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست پیدایش کند. بیست و نه ساله، مجرد و نامطلوب، او را چه به کدبانوگری قصر آبی افسانه‌ای؟ این مزخرفات بچگانه را برای همیشه از زندگی‌اش بیرون می‌ریخت و محکم با واقعیت مواجه می‌شد.
Tamim Nazari

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۲۴۸٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۳۵,۰۰۰
۸۱,۰۰۰
۴۰%
تومان