وقت نداشتیم
آنقدر که بفهمیم صدای گلوله از خودش دیرتر اتفاق میافتد
min
بلند شو
تو روح کوچکی هستی که از اردوگاه کار اجباری فرار کرده
da☾
نامت را با دود سیگار و استخوان نهنگی در اقیانوس اطلس
مینویسم
با خون زنی که نمیداند کجای تنش داسیست
که شبها گندم درو میکند
da☾
اگر تو ببر باشی
من خدای سلاخخانهام.
دو روح در یک بدن (شیلا)
ما از نفس کشیدن دست کشیدیم
به مردمکهای هم خیره شدیم
سرهامان را جابهجا کردیم
و بعد
باز به نفس کشیدن ادامه دادیم.
da☾
حالا سهبار به خودت بگو وجود داری
da☾
زمان از رگی که پشت جناق سینهات گرفته آغاز شده
از لحظهای که تکهای از خودت را به دندان گرفتهای
و چیزی از خودت
da☾
حرفی هست که پشت غضروف آروارهتان مانده
در لحظهٔ رسیدنِ دود به مغز استخوان
در لحظهٔ فرورفتن ماه به جناقِ شغال
شما را میبینم که اگر اشتباه نکنم دست از دویدن کشیدهاید
به دستهایتان خیرهاید
به کلمات که پیش از ادا شدن دود میشوند
و این منطقِ مطلقِ درد است
منطقِ مطلقِ زخمی
که از زمین به ارث میبرید.
عطیه فلاح