بریدههایی از کتاب مستأجر
۳٫۹
(۶۰)
نابسامانیها و تضادهای دنیایی که در آن زندگی میکنیم، پیش و بیش از آنکه به نهادها و ساختارهای سیاسی یا اجتماعی مربوط باشند، تا مثلاً با انتقال مالکیت ابزار تولید، پیوستن به فلان حزب اصلاح طلب، فدا کردن خود برای حفظ چیزی بزرگتر و یا دستزدن به اعمال انقلابی (که همگی حاصل اولویت دادن به نوع خاصی از اصول اخلاقی بر تجربه و واقعیت هستند و در نهایت هم حاصلی جز بر پا کردن یک کاخ بلورین دیگر ندارند ) حل شوند، ریشه در وضعیت انسانی خود ما دارند.
یعنی همان نادانی، ابتذال و پیشپاافتادگی انسان تودهای که با تفکر بیگانه است
چڪاوڪ
«بعضیها میگن دوای بزرگترین غمها سکوته.»
Mary gholami
"طبیعت انسان را نیک آفریده، اما اگر من غیر از این هستم تقصیر جامعه است".
AS4438
به این فکر افتاده بود که احتمالاً به هر انسانی، در هنگام تولد، تعداد معینی ضربان قلب بخشیده میشود و به اینترتیب، از همان ابتدا طول عمرش مشخص میشود.
sepid sh
کافکا هم در یکی از یادداشتهایش دربارهٔ نوع ادبیات موردعلاقهاش نوشته «اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای سنگین به جمجمهمان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما میتوانیم بدون این کتابها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتابهاییاست که مثل واقعهای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش میداشتیم، یا مثل وقتیکه در جنگلهای خالی از انسان گم شدهایم. مثل خودکشی. کتابها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درونمان.»
Fa
کافکا هم در یکی از یادداشتهایش دربارهٔ نوع ادبیات موردعلاقهاش نوشته «اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای سنگین به جمجمهمان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما میتوانیم بدون این کتابها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتابهاییاست که مثل واقعهای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش میداشتیم، یا مثل وقتیکه در جنگلهای خالی از انسان گم شدهایم. مثل خودکشی. کتابها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درونمان.»
شراره
«یک انسان دقیقاً از چه زمانی دیگر آن آدمی که خودش فکر میکند هست ــ یا دیگران فکر میکنند هست ــ نیست؟
Samane Ashrafi
سفید. ترلکوفسکی با انزجار عمیقی متوجه شد روی فک بالایی زن، جای یکی از دندانهای پیشین خالی است.
«شما از دوستهاش هستید؟»
Hrays
باید میگریخت. البته گفتنش ساده بود، اما به کجا؟ ترلکوفسکی به امید پیداکردن کسی که بتواند در این شرایط از او کمک بگیرد، با همان حال تبدار و شوریدهاش تکتک چهرههایی را که میشناخت در ذهنش مجسم کرد. اما همهٔ آنها بهنظرش بهطرز عجیبی سرد، بیاعتنا و ناپذیرا بودند.
او هیچ دوستی نداشت. در دنیای به این بزرگی کسی نبود که کوچکترین علاقهای به او داشته باشد. اما نه، این حقیقت نداشت. بودند کسانی که به او علاقهٔ بسیاری داشتند، اما آنچه برایش میخواستند، جنون و مرگ او بود.
حسن
بیدار شدن از میان مردگان، بزرگترین شادی دنیاست.
حسن
بیدار شدن از میان مردگان، بزرگترین شادی دنیاست.
AS4438
اگر سرم را از دست بدهم، در آنصورت چه میتوانم بگویم؟ خودم و بدنم، یا خودم و سرم؟
mohammad Abbaszadegan
کافکا هم در یکی از یادداشتهایش دربارهٔ نوع ادبیات موردعلاقهاش نوشته «اگر کتابی که میخوانیم با ضربهای سنگین به جمجمهمان بیدارمان نکند، چرا باید آن را بخوانیم؟ که شادمان کند؟ ما میتوانیم بدون این کتابها هم شاد باشیم. چیزی که ما احتیاج داریم، کتابهاییاست که مثل واقعهای وحشتناک بر ما نازل شوند. مثل زخم مرگ کسی که بیشتر از خودمان دوستش میداشتیم، یا مثل وقتیکه در جنگلهای خالی از انسان گم شدهایم. مثل خودکشی. کتابها باید دیلمی باشند برای شکستن یخ درونمان.»
امیر جعفری
«یک انسان دقیقاً از چه زمانی دیگر آن آدمی که خودش فکر میکند هست ــ یا دیگران فکر میکنند هست ــ نیست؟ فرض کنیم من یکی از دستهایم را از دست بدهم. بسیار خُب، در اینصورت میگویم خودم و دستم. اگر هر دو دستم را از دست داده باشم، میگویم خودم و دستهایم. اگر بهجای دستها، پاهایم را از دست داده باشم، باز هم فرقی نمیکند: خودم و پاهایم. اگر بهدلایلی لازم شود شکم، کبد یا کلیههایم را دربیاورند ــ اگر اصلاً چنین چیزی ممکن باشد ــ باز هم میتوانم بگویم خودم و اندامهایم. اما اگر سرم را از دست بدهم، در آنصورت چه میتوانم بگویم؟ خودم و بدنم، یا خودم و سرم؟ سر، که حتا عضوی از جنس دست و پا نیست، با چه منطقی عنوان من را از آنِ خود کرده؟ بهاینخاطر که حاوی مغز است؟ اما لاروها و کرمها و احتمالاً انواع دیگری از موجودات هم هستند که مغز ندارند. دربارهٔ چنین مخلوقاتی چه میتوان گفت؟ آیا در جایی مغزهایی هستند که بگویند: خودم و کرمهایم؟»
valencia
اصلاً هیچچیز بهاندازهٔ فهم و درک اینکه ما نه موجوداتی یکدست و یکپارچه، دارای سرشتی پاک و هویتی معین و صاحب یقینهای روشن و تزلزلناپذیر بلکه پدیدههایی پیچیده، چند بعدی و سرشار از تناقض، ترس، تردید و دلهره هستیم، سد راه ایدئولوژیهای جزمگرا و فاشیستی نیست.
هنر آنها یافتن پاسخهای روشن و نامتناقض و یا راهحلهای کلی برای خروج از تضادهای زندگی مدرن نیست، آنها میدانند که هر پاسخ و راهحلی که به آن قطعیت داده شود و بدتر از آن، صورت اجتماعی بهخود بگیرد، بهطور اجتنابناپذیری صاحب تشکیلات میشود، جنبههای سیاسی و اقتصادی پیدا میکند و در درازمدت به شکل هولناکتر تمام آن چیزهایی بدل میشود که از ابتدا برای رفعشان بهوجود آمده بود.
me
ترلکوفسکی خندید «کس دیگهای خون نمیخواد؟ چی؟ هیچکس؟ اما شما استیکتونرو خام میخورید، عاشق خوراک خرگوش هستید که تو خون خودش آبپز شده باشه و همینطور خون مسیحرو پرستش میکنید، اینطور نیست؟ پس چرا کمی از خون حاضر و آمادهٔ ترلکوفسکیرو نمیخواهید؟»
سپیده
زمان همهچیز رو روبهراه میکنه.»
بادار تکرار کرد «هرگز.»
Samane Ashrafi
این پوچی، بخش جداییناپذیر و احتمالاً بنیادیترین ویژگی شخصیت او بود.
Samane Ashrafi
ترلکوفسکی از دست خودش عصبانی بود، چون این موضوع باعث خوشحالیاش شده بود و این بهنظرش غیرانسانی میآمد.
Samane Ashrafi
تظاهر به مردانگی و قدرت جنسی، یکی از چیزهایی بود که ترلکوفسکی را بهشدت منزجر میکرد. هرگز علت وجود این غرور کاذب را که بعضیها به جسم و قدرت جنسیشان دارند، درک نکرده بود. آنها مثل خوک خرناس میکشیدند و در لباسهایشان غلت میزدند، اما با این حال، باز هم خوک بودند. چرا خودشان را پنهان میکردند؟ چرا احساس میکردند باید خودشان را بپوشانند درحالیکه از هر عملی که مرتکب میشدند، بوی پایینتنه و اندامی که با لباس پوشانده بودند، میآمد؟
حسن
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۲۰۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان