نپرسیدم که قطار به کجا میرود.
phoenix
از مادرم پرسیدم چرا موهایش مثل موهای خاله مِی براق و زرد نیست، و او در پاسخ گفت که بعضی آدمها شانس دارند. این حرفش باعث شد دلم برای او بسوزد.
نسیم رحیمی
هیچ تپهای در دیدرسم نیست که دربارهٔ آن حرف بزنم
phoenix
در این اندیشه بودم که چه تفاوتی وجود دارد میان این جعبههای کوچک چوبی که ماه از جایی که قرار بود در باشد، به داخل آنها میتابید، و آنچه کمی بعدتر مردم زندگیشان را در آن شروع میکردند و به آن بهعنوان خانه عشق میورزیدند.
phoenix
برای قطارم جایی خاص را در طبقهٔ بالا فراهم کردم و مناظر مختلف را برایش صحنهسازی کردم تا از میان آنها بگذرد. با تعدادی جعبه یک تونل و تپه درست کردم و به کمک داربستهایی که برای گل رزهای رونده به ایوان پیچ شده بودند، یک پل درست کردم. هرکسی میتوانست بهراحتی بفهمد که در آن گِل و خاکستر هیچوقت گل رزی رشد نمیکند. این موضوع خاله مِی را عصبانی کرد چون او داربستها را دوست داشت و میگفت حتی اگر هیچ گُلی آنجا نباشد، او میتواند آنجا بنشیند و در خیالش تصور کند که روی داربستها مملو از رز است.
Neda^^