بریدههایی از کتاب مجال سبز تماشا
۴٫۱
(۸)
دوریت آخر مرا از پای در می آورد
مرهمی بر دردهایم نیست جز داروی تو
سیّد جواد
آنچنان شعله گرفته است تنم از تب عشق
که برون می زند آتش ز ورای سخنم
سیّد جواد
تو را من دوست میدارم تو هم باید وگرنه من
به جادوی غزلهایم تو را مجبور خواهم کرد
سیّد جواد
خدا ز پوست جدا کرد برگ دفتر را
اضافه کرد به جوهر گلاب قمصر را
قلم به دست گرفت و به خط نستعلیق
نوشت اول این برگ نام مادر را
گرفت از صدف مهر آنچه در سر داشت
نشاند در برِ هم دان ههای گوهر را
همین که دید زمین تشنهی محبت اوست
به هدیه ریخت به پایش زلال کوثر را
نبود لایق او همسری به جز مولا
ب لادرنگ خدا برگزید حیدر را
اگر که همسر مولا نبود جز زهرا
کجا به ضربه چنین می گشود خیبر را
اگر محبت زهراست در دلت ای دوست
برو ببوس چو من جای پای مادر را
سیّد جواد
دخیل بستم و دیدم نگاه من جاریست
به سان رود روانی به سمت اقیانوس
شکست بغض گلو، رود اشک راه افتاد
اجازه میدهی آقا بیایمت پابوس؟
sadeghi
مرا طواف میسر نمیشود افسوس
که من چو ماهی تنگم تویی چو اقیانوس
تمام خاطرهها محو میشود در تو
چنانکه در بر خورشید پرتو فانوس
پی تو آمدهام بی تو بر نمیگردم
امیدوار میآیم، نمیشوم مأیوس
چه کردهای به پیام آوران نامه برت؟
که ماندهاند به آب و به دانه ات مانوس
دخیل بستم و دیدم نگاه من جاریست
به سان رود روانی به سمت اقیانوس
شکست بغض گلو، رود اشک راه افتاد
اجازه میدهی آقا بیایمت پابوس؟
سیّد جواد
از چشمه سرازیر شدی کوزه به دوشت
صد چشمه فدای صدف چشمهی نوشت
دربرکه غروب آمده یا ماه گرفته است
یا ریخته مو بر کمرت از سر دوشت
حس میکنی آهو صفت از دور خطر را
تا شک نکند توسن اندیشه به هوشت
دل میبری ای ماه به موی سر شانه
یا این دل دیوانه شده حلقه به گوشت
تو دختر ایلی که دل صخره بلرزد
از شعلهی خشم تو به هنگام خروشت
امید که ای شعله فروزنده بمانی
هرگز نکند گردش ایام خموشت
سیّد جواد
ای شعر ای تجسم احساس غربتم
در پای بیت بیت تو دادم جوانیام
داری زبان گفتن و حرفی نمیزنی
دستم گرفتهای به کجا میکشانیام
با این جنون شعر که در من نهفته است
با یک بغل غزل تو مگر وا رهانیام
سیّد جواد
نسیم آسا بیا تا بشکفد گل از گلم امشب
بخندم بشکنم جام سکوت مر گبارم را
به گل پیوند شبنم میزنم از شوق دیدارت
وَ تقدیم تو خواهم کرد سبز سبزه زارم را
سیّد جواد
ناز مژه بر هم زدنت سخت دلم ریخت
ماتم که مگر بستر هر زلزله اینجاست
دل بردی و دنبال دلم بس که دویدم
پاهای پر از خار و پر از آبله اینجاست
تو دور ز من ماندی و من با همه دوری
حاشا که بگویم به کسی فاصله اینجاست
سیّد جواد
دیریست که از دست دل خود گله دارم
افشا نشد این نکته ز بس حوصله دارم
دل خون شده از دست من و من ز غم او
بر پای خود از این همه غم سلسله دارم
مرغی به حریم حرمش پر نگشاید
پوچ است امیدی که ز هر چلچله دارم
بین من و او الفت دیرینه گذشته است
آنقدر که تا عرش از او فاصله دارم
گر دست من او را برسد بر سر دامن
هم شوق به پاکوبی و هم هلهله دارم
سیّد جواد
حضور سبز تو در ذهن دانهها جاریست
بهار بی گل رویت چقدر تکراریست
شکفت غنچه به هر شاخه تا شود روشن
که فصل فصل شکفتن زمان بیداریست
به عشق آنکه بخندد شکوفهی شمشاد
شگرد ابر شکفتن به گریه و زاریست
بهار خاطرهام خیمه زد به مرتع ایل
همیشه کوچ شقایق چو ایل اجباریست
هنوز قد نکشیدست در چمن گلنار
که رنگ جامه او سبز و زرد و گلناریست
کنون که گشته به مرتع دوباره دختر ایل
ز کلک لاله و گل دامنش قلمکاریست
چه باطل است «غضنفر» که گل کند غزلت
اگر چه باغ خیالت همیشه گلکاریست
نذر امام رضا علیه السلام
سیّد جواد
کاش می داد خدا خیر به آنها که مرا
بر سر خرمن گیسوی تو مهمان کردند
سیّد جواد
مرا شکسته نوشتند خط به پیشانی
مرا شکسته نوشتند خط به پیشانی
شکستهای که عجین بود با پریشانی
کسی نخواند و ندانست رمز این خط را
تو نیز سعی مکن، چون تو هم نمیدانی
بخوان بخوان که درست است فاش میگویم
چه خوب درد دلم را به شروه میخوانی
شکسته پای قلم شرح کی تواند داد
حدیث خانهی دل را به وقت حیرانی؟
به شیو های که به شبنم نشسته غنچهی گل
گرفته چشم مرا ابرهای بارانی
چه خوب درد مرا گفته عادل سالم:
«نشسته بر دل سنگت غبار ویرانی»
Rezvan
دارم به آفتاب سفر میکنم عزیز
دیگر مجو ز مردم خاکی نشانیام
یامهدی
نه فقط کار من چنین زار است مثل من این زمانه بسیار است
f_altaha
دلا چگونه گرفتند بال و پر قوها
از آشیانه گذشتند بی خبر قوها
بیا بپرس که از چیست این همه اندوه؟
که بردهاند سر خویش زیر پر قوها
کاربر ۴۸۰۹۳۷۰
چقدر دیده ببندیم و استخاره کنیم
چقدر گرد هم آییم و فکر چاره کنیم
ز بیم ساحل پست و ز ترس قله کوه
از این نکرده صعود و از آن کناره کنیم
شهاب سوخته در ما کند تداعی مرگ
ز ترس مرگ نگه کم به هر ستاره کنیم
برای گفتن تکبیر دیگری تا چند
نگه به مسجد و گلدسته و مناره کنیم
نه دیو شب به سفر میرود نه ما ز اینجا
چه سود گر که گریبان خویش پاره کنیم
ز هر چه فکر کنی لحظهها عزیزترند
چقدر مردنشان را به غم شماره کنیم
به دادمان برس ای وارث همیشهی آب
بگو چه با سر این قوم مفت خواره کنیم
f_altaha
به سان مرغ در قفس شکسته است بالمان
نمیپرد به آسمان پرندهی خیالمان
ز بس زدند تیشهها به ریشههای بیشهها
نمیرسد در این زمین به شاخه سیب کالمان
سؤال میکند دلم به هر کجا که میرود
چرا نمیدهد کسی جواب این سؤالمان
دوباره این سؤال از شما: چرا چرا چنین
پریده است رنگمان گرفته است حالمان؟
نه بار غم به شانهای نه از وفا نشانهای
که داغ دل به سینه است و دست غم وبالمان
f_altaha
مرا طواف میسر نمیشود افسوس
که من چو ماهی تنگم تویی چو اقیانوس
تمام خاطرهها محو میشود در تو
چنانکه در بر خورشید پرتو فانوس
پی تو آمدهام بی تو بر نمیگردم
امیدوار میآیم، نمیشوم مأیوس
چه کردهای به پیام آوران نامه برت؟
که ماندهاند به آب و به دانه ات مانوس
دخیل بستم و دیدم نگاه من جاریست
به سان رود روانی به سمت اقیانوس
شکست بغض گلو، رود اشک راه افتاد
اجازه میدهی آقا بیایمت پابوس؟
f_altaha
حجم
۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۲,۵۰۰
تومان