بریدههایی از کتاب خوبی خدا
۳٫۸
(۲۰)
شرمن با انگشت به داگلاس اشاره کرد که ساکت باشد. بعد آدامس را از دهانش درآورد و چسباند زیر موتور یخچال. وز وز یخچال قطع شد؛ به همین سادگی. مثل وقتی نو بود، بیصدا شروع به کار کرد.
امیرحسین
داگلاس لانگلی، ساندویچی کوچکی در تقاطع خیابان چهاردهم و تی کلمبیا داشت. کنار مغازهاش کوچهٔ کمرفتوآمدی بود، و طبقهٔ بالای مغازه، مردی به اسم شرمن النی زندگی میکرد.
شبی که داگلاس اولین بار، شرمن را دیده بود دو مرد داشتند او را به قصد کشت میزدند.
امیرحسین
میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی قفسهٔ کشودار. توی عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان بودند. لینگ روبرگرداند. عکسها همیشه عصبیاش میکردند؛ همیشه چیزهایی را نشان آدم میدادند که دیگر وجود نداشتند؛ تمام شده بودند، رفته بودند: یک لحظه، یک لبخند، یک آدم و گاهی حتی کل یک کشور.
نیکام
دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه تا لیوان آب خورد. اولین لیوان را از زور تشنگی ــ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر اینکه شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.
نیکام
هنوز خیلی خوب میتوانم ببینمش که با چهرهای عبوس و جدی نشسته روبهروی تلویزیون که گزارشی از قتلعام سارایوو پخش میکند و سر صبر، مکعب روبیک را میچرخاند؛ انگار نه انگار که نتوانسته و نمیتواند یک بار هم که شده، آن را حل کند.
نیکام
تن به ترسی دادم که روزهای زیادی سعی کرده بودم ندیدهاش بگیرم. ولی حالا دیگر مثل یک کت خیس پشمی، سنگینِ سنگین شده بود و من کاری نمیتوانستم بکنم جز اینکه همانجا توی رختخواب بیدار بمانم و گریه کنم.
نیکام
میخواند و
با شعرهای «خورشیدخانم آفتاب کن» یا «تو خورشید منی، من آفتابت» بیدارم میکرد، میخندید و پردههای تختم را کنار میزد، بعد بغلم میکرد و مرا که هنوز درست و حسابی خواب از سرم نپریده بود از پلهها میبرد پایین. آن صبحها چشمهای عسلیاش برق میزد، با دقت رژلب میزد، موهای بور براقش را با چند سنجاق عقب میداد و بقیهاش فر میخورد دور گردنش.
کاربر ۲۷۱۳۸۸۴
حجم
۱۷۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه
حجم
۱۷۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۳۵,۰۰۰۳۰%
تومان