زندهان که نمرده باشن
ahmad
تیغ خورشید خرداد، تازه به میانهٔ آسمان رسیده بود. داغی هوا زبان سگ را به کامش میچسباند. اهالی روستا هم به تعداد سایههای درختان اطراف حوض، گروهگروه شده بودند؛ گروهی زیر درخت انجیر، دقیقاً زیر پنجرهٔ حمام که بهنسبت سایهٔ پتوپهنی هم داشت، ایستاده بودند و مابقی هم زیر سایههای دیگر. چند دقیقهای به سکوت گذشت تا اینکه کمکم برحسب عادتِ جیرانیها که نمیتوانستند زیاد در یکجا ساکت بمانند، حرفها و پچپچهها را شروع کردند:
ali
«واسه هرکسی تو دنیا یه اتفاقی هست که بیفته و گند بزنه به کل زندگیش.
فانتاسماگوری♡•♡
«اتفاقیه که افتاده، کاریشم نمیشه کرد. سه روز دیگه این دو هفته هم تموم میشه».
«خوشم میاد فقط میخوای حرف بزنی؛ پس بیزحمت برو به یوسفپته که عین مرغ سرکنده داره بالای جنازهٔ باباش بالبال میزنه، بگو اتفاقیه که افتاده، کاریشم نمیشه کرد».
ali
سرمای زمستان در کوچههای پرپیچوخم و باریک جیران، مانند سگهای گله، وِل میچرخید. هوا، هوای خواب زیر کرسی بود. سرما اهالی جیران را به لحاف دوخته بود تا جایی که احدی حتی برای قضایحاجت هم جرئت نمیکرد از اتاق بیرون برود. شب بهقدری از نیمهٔ شرعی گذشته بود که به همان اندازه وقت لازم بود تا میرکفترِ مؤذن، اذان صبح را بگوید. زمان، زمان گُل انداختن خواب اهالی جیران بود که کلون خانهٔ میرزا مقنی به صدا در آمد.
ali