بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم | صفحه ۷ | طاقچه
تصویر جلد کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

بریده‌هایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

نویسنده:سلست اینگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۷۰ رأی
۴٫۱
(۳۷۰)
سال قبل از آن کتاب ضخیم دیگری به اسم زنان مشهور جهان علم هدیه گرفته بود. زنان مشهوری که حوصله‌ی لیدیا را سر برده بودند. داستان همه‌شان شبیه هم بود: به‌شان گفته بودند نمی‌توانید؛ آن‌ها راه خودشان را رفته بودند. لیدیا برایش سؤال بود این رفتن که آیا به این خاطر بود که واقعاً خودشان می‌خواستند یا فقط برای اینکه به‌شان گفته شده بود، نمی‌توانند؟
زهرا۵۸
پدرش به آشپزخانه آمد و در حالی که سیبی را از سبد میوه‌های روی کابینت برمی‌داشت، گفت: «هنوز هم داری آن فضانوردها را رصد می‌کنی؟» به جوک خودش خندید و سپس سیب را گاز زد و نات در آن طرف آشپزخانه صدای فرو رفتن دندان‌هایش در سیب را شنید. اما مادرش که داشت به خواب دیشب لیدیا گوش می‌داد، نشنید. او کاملاً تخم‌مرغ نات را فراموش کرد. پرنده‌ی کوچک توی گلویش مرد و گلویش چنان متورم شد که سخت می‌توانست نفس بکشد.
زهرا۵۸
اولین باری بود که مادرش بعد از بازگشتش جدی به او نگاه می‌کرد و چیزی همانند یک پرنده‌ی کوچک توی گلویش به پرواز درآمد، پرسید: «می‌شود من تخم‌مرغ آب‌پز سفت بخورم؟» مادرش مثل یک فرشته گفت: «البته.» و نات برای یک لحظه‌ همه‌چیز را بر مادرش بخشید. فکر کرد می‌تواند عکس‌هایی که از فضانوردها جمع کرده بود، به او نشان بدهد؛ فهرست سکوهای پرتاب را، همه‌چیز را. مادرش آن‌ها را درک خواهد کرد. او تحت‌تأثیر قرار خواهد گرفت. بعد، قبل از آن که بتواند کلمه‌ای بگوید، لیدیا از پله‌ها پایین آمد و تمام هوش و حواس مادرش معطوف او شد. نات با لب و لوچه‌ای آویزان در گوشه‌ای ایستاده و پوشه‌اش را باز کرد، اما هیچ‌کس به او توجه نکرد
زهرا۵۸
ترحم تحمل موضوع را دشوارتر می‌کرد.
زهرا۵۸
نات دایره‌المعارف بریتانیکا را برداشت و مشغول خواندن شد: جاذبه. موشک. نیروی پیشران. شروع کرد به خواندن مطالب روزنامه‌ها راجع به فضانوردها، راجع به سفر بعدی‌شان. پنهانی آن‌ها را می‌برید و توی پوشه‌ای می‌گذاشت و هر وقت نیمه‌شب‌ها با یاد مادرش از خواب می‌پرید، مشغول خواندن دوباره‌شان می‌شد. با تشکش چادری درست می‌کرد، چراغ قوه را از زیر متکایش بیرون می‌آورد و بریده‌ها را چندباره می‌خواند و تمام جزئیات‌شان را به‌خاطر می‌سپرد. اسم تمام سکوها را یاد گرفت: فریدام. آرورا. سیگما. اسامی فضانوردها را تکرار می‌کرد: کارپنتر، کوپر، گریسام، گلن. وقتی به انتهای فهرست می‌رسید، می‌توانست دوباره بخوابد.
زهرا۵۸
برای اولین بار در یک ماه گذشته، نات برای دقایقی مادرش را از یاد برد. در آن بالا- چنانکه شمارشگر نشان می‌داد، در هشتاد و پنج هزار معادل، نود هزار، نود و پنج هزار معادل- هیچ چیز روی زمین دیده نمی‌شد. مادرانی که ناپدید شده بودند، پدرانی که دوستت نداشتند، بچه‌هایی که مسخره‌ات می‌کردند- همه‌چیز به یک نقطه بدل و بعد هم محو می‌شد؛ آن بالا چیزی نبود جز ستاره‌ها.
زهرا۵۸
از درِ نیمه‌باز قسمت جلویی کیف متوجه چیزی می‌شود: چیزی قرمز و سفید. پنهان زیر جامدادی و یک دسته کاغذ فیش‌برداری، داخل شکاف کوچکی در آستر کیف؛ شکافی چنان کوچک که از دید پلیس‌های شتابزده و حتی چشم تیزبین مادری پنهان بماند. ماریلین دستش را توی کیف می‌برد و یک پاکت باز شده سیگار مارلبورو بیرون می‌کشد، و زیر آن چیز دیگری پیدا می‌کند: یک بسته باز شده‌ی کاندوم. ماریلین انگار ماری در دست گرفته باشد، هر دو را زمین می‌اندازد و با عجله کوله‌پشتی را از خودش دور می‌کند. به خودش می‌گوید، حتماً مال کس دیگری هستند؛ امکان ندارد مال لیدیا باشند. لیدیای او سیگار نمی‌کشید.
زهرا۵۸
هرشب، قبل از آنکه برای خوابیدن به اتاق خوابش برود، ماریلین را هرجا که بود- در آشپزخانه، در حال مطالعه، در حال شستن لباس‌ها- پیدا می‌کرد و با مهربانی نگاهش می‌کرد و می‌گفت: دوستت دارم مامان. فردا می‌بینمت. حتی آن شب آخر هم گفت -فردا- و ماریلین هم ‌شانه‌اش را مختصر فشاری داده و گونه‌اش را بوسیده و گفته بود: «حالا دیگر عجله کن، دیر وقت است.» با این فکر پاهایش بی‌رمق می‌شوند و روی فرش زانو می‌زند. اگر می‌دانست قرار است چنین اتفاقی بیفتد، کمی بیشتر نگاهش می‌کرد. بیشتر می‌بوسیدش. بازوهایش را دور دخترش حلقه می‌کرد و هرگز نمی‌گذاشت برود.
زهرا۵۸
هانا از زیر حاشیه‌ی رومیزی پاهای جوراب پوشیده‌ی پدرش را می‌بیند- یک سوراخ کوچک توی پاشنه‌ی یکی از جوراب‌هایش وجود داشت - که به سمت پله‌های پارکینگ عقب می‌روند. هنگام پوشیدن کفش‌ها لحظه‌ای تأمل می‌کند و یکی دو دقیقه‌ی بعد، درِ پارکینگ با سر و صدای زیادی بالا می‌رود. بعد از آنکه صدای غرش موتور ماشین می‌آید، ماریلین فنجان را از سینک بیرون می‌آورد و به زمین می‌کوبد. تکه‌های فنجان چینی کف آشپزخانه پخش می‌شود. هانا همچنان بی‌حرکت زیر میز می‌ماند تا وقتی مادرش به طبقه بالا می‌دود و در اتاق خواب را به هم می‌کوبد؛ همان موقعی که پدرش ماشین را که ناله‌های ضعیفی سر داده، از گاراژ بیرون می‌آورد و با صدای غرشی دور می‌شود. فقط وقتی همه‌چیز کاملاً آرام می‌شود، هانا جرأت می‌کند از زیر رومیزی بیرون بخزد
زهرا۵۸
مسئولین شهر- علاج بعد از واقعه - قایق را برداشته‌اند.
زهرا۵۸
او در اعماق وجودش، جایی که ترس‌های قدیمی خانه کرده بودند، تصور می‌کرد علت این امر را می‌داند: دیر یا زود زنی مانند ماریلین، شوهری مثل او را ترک می‌کند. سرکار فیسک همچنان مهربان بود اما این موضوع حتی بیشتر باعث رنجش جیمز می‌شد؛ ترحم تحمل موضوع را دشوارتر می‌کرد.
آدا کمالی
«می‌دانی من، برخلاف بعضی‌ها که فقط جلوی پلیس‌ها دولا راست می‌شوند، بلدم چطور مستقل فکر کنم.» ماریلین در کشاکش خشم و عصبانیتش اصلاً متوجه حرف‌هایی که می‌زند، نیست. اما برای جیمز، حرف‌هایی که از دهان زنش به بیرون شلیک می‌شوند، درست بر قلبش می‌نشینند. آن عبارت دو بخشی – دولا راست شدن- برایش به معنای حمال‌های پشت خمیده‌ای که کلاه‌های مخروطی به سر دارند، مردان چینی‌ با کف دست‌هایی پینه‌بسته، است. سال‌ها بود تصور می‌کرد همه با این چشم به او نگاه می‌کنند- استنلی هویت، پلیس‌ها، دختر صندوقدار توی خواربارفروشی. اما فکر نمی‌کرد ماریلین هم جزو این همه باشد.
آدا کمالی
تنها بچه‌ای که مادرشان همیشه به فکرش بود؛ حتی وقتی مطالعه می‌کرد، گوشه‌ی صفحاتی را که احتمال می‌داد لیدیا خوشش بیاید، برایش تا می‌زد. همانی که وقتی پدرشان شب به خانه برمی‌گشت اول او را می‌بوسید. «آن‌ها هیچ وقت لیدیا را کتک نزدند. عاشقش بودند.»
آدا کمالی
چند روز قبل، صدها مایل آنطرف‌تر، زوج دیگری- یک مرد سفیدپوست و یک زن سیاه‌پوست- با هم ازدواج کرده بودند؛ زوجی که در اسمی کاملاً متناسب با جیمز و ماریلین سهیم بودند: عشق. اما در طول چهارماه آینده آن‌ها در ویرجینیا دستگیر شده و قانون به‌شان یادآوری می‌کرد که خداوند متعال هرگز اراده‌اش بر این نبوده که سفید، سیاه، زرد و سرخ با هم قاطی شوند، اینکه قانون اجازه‌ی تولد شهروندان دورگه و نابودی اصلیت نژادی را نمی‌دهد. بیشتر از چهارسال دعاوی‌شان طول می‌کشد، چهارسال تا دادگاه حق را به آن‌ها می‌دهد، اما سال‌ها زمان می‌برد تا مردم اطراف‌شان آن را قبول کنند و برخی همانند مادر ماریلین، هرگز قبول نمی‌کنند.
آدا کمالی
عاشقانه عشق می‌ورزی، سخت امیدواری و بعد هیچ؛ بچه‌هایی که دیگر نیازی به تو ندارند. شوهری که دیگر تو را نمی‌خواهد. چیزی جز خودت باقی نمانده، یکه در فضایی خالی و پوچ.
Moony
تشک‌ها، عکس‌ها، قفسه‌های خالی کتاب- کجا می‌روند؟ به همان جایی که وقتی آدم‌ها می‌میرند می‌‌روند؛ همان جایی که همه‌چیز پس از مرگ به آنجا می‌رود: به دوردست‌ها، به‌جایی بیرون از زندگی شما.
نیتا
لیدیا پیش از آن نمی‌دانست خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود.
._.
جیمز توی مهدکودک یاد گرفته بود که چطور درد ضرب‌دیدگی را کم کند: انگشت شستت را چندبار محکم روی آن فشار می‌دهی. اولین باری که فشار می‌دهی اشک توی چشم‌هایت جمع می‌شود. بار دوم یک کمی درد می‌گیرد. بار دهم دیگر دردش خیلی کم می‌شود. برای همین بارها و بارها نامه را خواند. می‌توانست همه‌چیز را به‌خاطر بیاورد: ماریلین در برابر کتانی‌های بندی نات زانو زده؛ ماریلین یقه‌ی لباسش را مرتب می‌کند. ماریلین وقتی اولین بار به دفترش آمده بود: لاغر و جدی و چنان متمرکز که جیمز جرأت نداشت در چشم‌هایش نگاه کند. از شدت درد کم نمی‌شد. مدام اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد.
هانا
لیدیا به اینکه قرار است کجا بروند، فکر نکرد. بعد هم به این فکر نکرد که چه بهانه‌ای برای مادرش خواهد آورد؛ بهانه‌ای برای توجیه تمام ساعات پس از مدرسه‌ که قرار بود با جک بگذراند: اینکه برای کلاس فوق‌العاده فیزیک در مدرسه مانده بود. حتی به‌ چهره‌ی شوکه و مضطرب نات، پس از دانستن اینکه کجا بوده، هم فکر نکرد. خیره به دریاچه، نمی‌دانست سه ماه بعد در قعر آن خواهد بود.
ka'mya'b
خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود.
AS4438

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۳۰%
تومان