بریدههایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم
۴٫۱
(۳۵۴)
یکبار، بعد از اینکه خواهرش تلفن را برداشته بود، او همچنان گوشی را در دست نگه داشته بود، اما هیچ صدایی نبود جز صدای عادی خواهرش که تکالیفش را تکرار میکرد- پردهی اول اُتللو را بخوانید، مسائل شماره فرد بخش ۵ را حل کنید- و بعد از کلیک قطع تلفن، سکوت محض بود. فردای آن روز، وقتی لیدیا روی هرهی پنجره قوز کرده و گوشی را به گوش چسبانده بود، نات گوشی آشپزخانه را برداشته و فقط صدای آرام وزوز بوق تلفن را شنیده بود. لیدیا هیچ وقت دوست واقعی نداشت، اما پدر و مادرشان هرگز این را نفهمیدهاند. اگر پدرشان میپرسید: «لیدیا، پام چه کار میکند؟» لیدیا جواب میداد: «اوه، حالش خوب است، تازگی یک گروه رقص راه انداخته است.» و نات هم او را لو نمیداد
زهرا۵۸
پلیس بهشان توصیه کرده است با تمام دوستان لیدیا تماس بگیرند؛ هر کسی که احتمال دارد بداند او کجا رفته. با هم فهرستی تنظیم میکنند: پام ساندرز، جن پیتمن، شلی بریرلی. نات در این مورد که این دخترها هیچ وقت دوستان لیدیا نبودهاند، چیزی نمیگوید. لیدیا از دوران مهدکودک در مدرسه با آنها بوده و هرازگاهی که با او تماس میگرفتند، خندان و جیغزنان فریاد میزد: «گوشی را برداشتم.» بعضی عصرها ساعتها کنار پنجره مینشست، تلفن را روی دامنش میگذاشت و گوشی را بین گوش و شانهاش قرار میداد. وقتی پدر و مادرشان نزدیک میشدند، صدایش را تا حد زمزمهای مبهم پایین میآورد، سیم تلفن را دور انگشتهای کوچکش میپیچید تا اینکه دور شوند. نات میداند برای همین است که والدینش با چنان اطمینانی اسم آنها را توی فهرستشان مینویسند.
زهرا۵۸
طبقهی بالا، ماریلین در اتاق دخترش را باز میکند و تخت دستنخوردهی او را میبیند: گوشههای مرتب رو تختی هنوز زیر لحاف تا خورده و بالشت هنوز پف کرده و برآمده است. هیچ چیز غیرعادی بهنظر نمیآید. شلوار کبریتی خردلی رنگ روی زمین مچاله شده، یک جفت جوراب راهراه رنگینکمانی هم کنارش افتاده است. یک ردیف از مدالهای علمی روی دیوار و پوستری از انیشتین. ساک ورزشی لیدیا روی کف کمد لباس مچاله شده. کیف سبز مدرسهاش خمیده، به میز تحریرش تکیه دارد. شیشه عطر بیبی سافت لیدیا روی میز آرایش است و رایحهای دلنشین، شبیه پودر بچه هنوز در فضا موج میزند. اما خبری از لیدیا نیست.
زهرا۵۸
لیدیا پیش از آن نمیدانست خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود.
MARY
لیدیا با خودش فکر کرد، هدیهای که پدر خودش خریده باید چیز خاصی باشد. همان لحظه پدرش را بهخاطر عدم پادرمیانیاش بخشید. چیزی ظریف و گرانبها توی جعبه بود. لیدیا تصور کرد شاید یک گردنبند طلا، شبیه همانی باشد که بعضی بچههای دبیرستان میاندازند و هیچ وقت درنمیآورند، صلیبهای طلایی کوچکی که موقع غسل تعمیدشان گرفتهاند، یا طلسم کوچکی که روی استخوان جناقشان جای میگیرد. یک گردنبند از طرف پدرش باید چیزی شبیه همانها باشد. این هدیه میتوانست جبران همه کتابهایی باشد که در سه سال گذشته از مادرش هدیه گرفته بود. میتوانست اندکی یادآور این جمله باشد، دوستت دارم. تو فقط بهخاطر آنچه هستی زیبایی.
آدا کمالی
آیا میخواستند به او محبت کنند یا اینکه دستش بیندازند؟ هرگز این را نمیفهمید. او به جشنهای تولد، به اسکیت بازی، شنا در مرکز تفریحات، به همهچیز نه میگوید. هر روز عصر به اشتیاق دیدن مادرش و خوشحال کردن او با عجله به خانه میرود. از کلاس دوم به بعد دیگر دخترها او را بهجایی دعوت نکردند. لیدیا به خودش گفت که برایش مهم نیست: مادرش هنوز آنجاست؛ تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود.
آدا کمالی
از تظاهر به کسی که نیست دست برخواهد داشت. از حالا به بعد، هر کاری که بخواهد انجام میدهد. لیدیا که پاهایش را روی هیچ محکم کرده بود- کسی که آن همه مدت اسیر آرزوهای دیگران بود- هنوز نمیتوانست تصور کند که چه پیش خواهد آمد؛ اما ناگهان دنیا با احتمالاتش درخشیدن گرفت. او همهچیز را تغییر خواهد داد. از جک عذرخواهی خواهد کرد و به او خواهد گفت که هرگز رازش را به کسی نخواهد گفت. اگر جک میتواند شجاع باشد، اگر او میتواند از اینکه کیست و چه میخواهد مطمئن باشد، پس شاید لیدیا هم بتواند. به جک خواهد گفت که درکش میکند.
و نات؛ به او خواهد گفت که برایش بهتر است که از اینجا برود. که با رفتنش مشکلی ندارد. که نات دیگر مسئولیتی در قبال او ندارد و لازم نیست نگرانش باشد. و بعد میگذارد نات برود.
esh
لیدیا با لحنی که مهربانیاش هانا و البته خود لیدیا را متعجب کرده بود، گفت: «تو این را لازم نداری. به من گوش کن. فکر میکنی آن را میخواهی، اما اینطور نیست.» گردنبند را توی مشتش پنهان کرد: «به من قول بده که دیگر هیچ وقت این گردنبند را نیندازی.»
هانا با چشمهایی گشاد سرش را تکان داد. لیدیا دست روی گلوی خواهرش گذاشت و با انگشت شست ردّ قرمزی را که زنجیر روی گردنش باقی گذاشته بود، نوازش کرد. لیدیا گفت: «هیچ وقت اگر خندهات نیامد، نخند. این یادت باشد.» و هانا نیمهکور از نورافکن این همه توجه لیدیا، به تأیید سر تکان داد.
esh
هیچوقت چیزی که میخواهی بهدست نمیآوری؛ فقط یاد میگیری که بدون آن سر کنی.
Maysa
گردنبند بهمعنای یادآور تمام چیزهایی است که پدرش برای او میخواهد؛ درست مثل نخی دور انگشت؛ فقط این یکی دور گردن بسته شده
نیتا
حجم
۲۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
حجم
۲۶۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۶ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان