بریدههایی از کتاب کافه اروپا
۴٫۲
(۵۳)
اواخر دهه هشتاد میلادی که برای اول بار شروع کردم به شرکت در چنین مجامعی، تصور یک جشنواره ادبی برایم گیجکننده بود. من به چیزی بهکل متفاوت عادت داشتم؛ به عبارتی به کنگرههای ادبی، که منظور از آن هم مباحثات بیپایانی بود در مورد نویسندگان و اهرم سیاسیشان، در مورد سانسور، خودسانسوری و اهمیت نویسنده بودن بهطور کلی و بههرحال نه در مورد خود ادبیات. بعدها، وقتی چند بار در جشنوارههایی خارجی شرکت کردم، دیدم ایده گرامی داشتن ادبیات ــ برگزاری دورخوانی و کتابخوانی، صحبت در مورد ادبیات خارج از بستر محدودکننده سیاسیــ برایم نسبتا دلپذیر است.
Hanieh
این ما بودیم، ما اروپاییهای شرقی، که «اروپا» را جعل کردیم، آن را ساختیم، دربارهاش رؤیاپردازی کردیم، و خطابش قرار دادیم. این اروپا اسطورهای است که ما ساختهایم، نه فقط بوسنیاییها، بلکه همه ملتهای اروپای شرقی ــ ما بیگانههای بدبخت، خویشاوندان فقیر، کشورهای نوزاد این قاره. اروپا را ما ساکنان حاشیه این قاره ساختیم، چون فقط در این حاشیه میتوانستی نیاز به چیزی چون «اروپا» را به تصور درآوری که تو را از عقدههایت، از ناامنیات، و از ترسهایت نجات دهد، چون برای ما، ما مردم بالکان، بزرگترین ترس این بود که با همدیگر تنها بمانیم. ما بهتر از دیگران دریافته بودیم که آدمها با برادرانشان چهها که نمیکنند.
masoom
فکر میکنم در مواجهه با گذشته بهتر است بیشتر بر قصور و کوتاهی خودمان تمرکز کنیم و کمتر بر اشتباهات دیگران. شاید این چیزیست که دلم میخواهد امروز به پدرم بگویم. این بار به او بگویم ــ و دیگر از او نپرسم. خیلی ساده است که تقصیرها را به گردن دیگری بیندازیم ــ به گردن پدرم، پدرهایمان، تیتو، نظام. خودم چه گلی به سر چه کسی زدهام که حالا اجازه داشته باشم که مسئولیتشناسی اخلاقی یا سیاسی دیگران را قضاوت کنم؟
masoom
به نظر میرسد ما یقین داریم که تاریخ چاهی بیته است؛ سیاهچالهای که آدمها میتوانند گذشتهشان را، وقتی دیگر به کارشان نمیآید در آن بیندازند. انگار ما جدا باورمان شده که فراموش کردن گذشته و پشت سر گذاشتن تقصیرها و گناهها ممکن است. انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رختهای کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن میریزی و لباس تمیز و درخشانی که دستکمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون میآید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.
masoom
مردم صربستان که قطعا دل خوشی از سلطنت نداشتند، چون در یوگسلاوی پیش از جنگ حکومت سلطنتی به یک دیکتاتوری خونریز بدل شده بود. در ضمن در هر چهار کشوری که در موردشان سخن رفت، اکثر مردم کشاورز بودند و تحت کمونیسم زندگی بهتری داشتند تا حکومت سلطنتی. غذای بیشتری داشتند و فرصتهای بیشتری برای تحصیل و آموزش، و وضع سلامتشان نسبت به گذشته بهبود یافته بود. اما، آن بخش از تاریخ که غایب است، آن بخشی که ممنوعه یا سرکوب شده است، اغلب به افسانه بدل میشود.
masoom
این اندیشه که آینده ما بهتمامی بسته به خودمان است بسته به قابلیت و ظرفیت و توانایی خودمان، کمی دلهرهآور، اما درعینحال برانگیزاننده است. اشکال کار اینجاست که ما همه میتوانیم ببینیم نظامی که حامل و حامی این اندیشه است بهدرستی کار نمیکند. اقتصاد پساکمونیستی ظاهرا ملغمهای است غریب از شرکتهای خصوصی، خصوصیسازی مشکوک اموال دولتی، خلافکاریهای نظامیافته و فساد در روز روشن. وقتی به هر جا دوروبرت نگاه میکنی این چیزها را میبینی، دیگر نمیتوانی واقعا باور کنی که آینده به تواناییهایت، به تو، وابسته است. توانایی تو در انجام چه کاری؟ دزدی؟
masoom
ما با نظامِ جدیدمان ذهنیتِ کارِ اجباری را هم به جامعهمان وارد کردهایم: تو کار میکنی اما از شغلت هیچ چیز عایدت نمیشود: نه ترفیعی در کار است، نه رضایتی، نه غرور و احترامی ــ و نه حتی پولی. بنابراین نیرو یا امیدت را پای شغلت نمیگذاری. برعکس تلاش میکنی نیرویت و ایدهها و دانشت را ذخیره کنی برای مجالهای دیگر؛ اگر ممکن باشد برای شغل دومی که ترجیحا در ساعات کاری شغل اول کارهایش را انجام میدهی. عملکردت بهغایت خرابکارانه و ضدسیستم است و سرآخر هم چندرغازی گیرت میآید.
masoom
چطور میشود بعد از گریختن از چنین وضعیتی عذاب وجدان نداشته باشی؟ حتی اگر این «فرار» من یک فرار خیالی باشد. بهواقع من دچار این احساس گناه هستم. دوستانم چه کم از من دارند که نباید جای من باشند؟
یاسمن حسینی
اگر ممکن نباشد گذشته به اسطورهای بدل شود که صاحبان قدرت بهآسانی برای رسیدن به مقاصد خودشان در آن دست ببرند، آنوقت است که باید فراموشش کرد، پاکش کرد، منهدمش کرد ــ یا... حصرش کرد. نباید به شاهدان این گذشته اجازه سخنگفتن داده شود، چون احتمال دارد خطرساز باشد.
nastar-esm
این ضمیر کریه اول شخصِ جمع به دلیل دیگری هم مرا آزار میدهد؛ چون از نزدیک و دستاول شاهد بودهام که تا چه حد میتواند خطرناک باشد و چه آسان میتواند به امراض کشنده ناسیونالیسم و جنگ منجر شود.
nastar-esm
مجرمپروری و خلافکار ساختن کل جمعیت کشور و تبدیل کردن همه مردم به جنایتکاران خردهپا، یک جور ابزار کنترل و سلطه بر ملت است.
mabad
فردی که از یک جامعه توتالیتر بیرون میآید، چگونه میتواند مسئولیتپذیری، فردیت، و ابتکار عمل را بیاموزد؟ با «نه» گفتن
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
فردی که از یک جامعه توتالیتر بیرون میآید، چگونه میتواند مسئولیتپذیری، فردیت، و ابتکار عمل را بیاموزد؟ با «نه» گفتن. اما این راه با گفتن «من» شروع میشود. با اندیشیدن در قالب «من» و عمل کردن به «من» ــ هم در محیط خصوصی و هم در ملاءعام. فردیت، اول شخص مفرد، در دوره حکومت کمونیسم هم همیشه زنده بود، فقط از زندگی عمومی و سیاسی تبعید شده بود و در محیط خصوصی زنده نگه داشته میشد. بدین ترتیب تزویر موحشی که ما یاد گرفتیم با آن زندگی کنیم تا زنده بمانیم امروز پسلرزههایش را نشان میدهد: برقرار کردن پیوندی میان «من» خصوصی و عمومی بسیار دشوار شده است. اینکه آدمها کمکم باور کنند عقیده و ابتکار عملِ فردی و رأی افراد میتواند تغییری ایجاد کند. خطر عقب نشستن و پناه بردن شهروندان به یک «ما»ی ناشناس و امن، هنوز هم خطری جدیست. اما امروز رویکردها از کشوری به کشور دیگر تفاوت میکند. با فروپاشی کمونیسم، تکتک کشورها، کمکم خودشان را از آن موقعیت اشتراکی تعریفشده جدا کردند و بین خودشان و کشورهای همسایه تمایز قائل شدند. بنابراین در کشورهای اروپای شرقی تفاوت بین «ما» و «من» بسیار فراتر از تفاوتی صرفا در دستورزبان است.
lordartan
فردی که از یک جامعه توتالیتر بیرون میآید، چگونه میتواند مسئولیتپذیری، فردیت، و ابتکار عمل را بیاموزد؟ با «نه» گفتن. اما این راه با گفتن «من» شروع میشود. با اندیشیدن در قالب «من» و عمل کردن به «من» ــ هم در محیط خصوصی و هم در ملاءعام. فردیت، اول شخص مفرد، در دوره حکومت کمونیسم هم همیشه زنده بود، فقط از زندگی عمومی و سیاسی تبعید شده بود و در محیط خصوصی زنده نگه داشته میشد. بدین ترتیب تزویر موحشی که ما یاد گرفتیم با آن زندگی کنیم تا زنده بمانیم امروز پسلرزههایش را نشان میدهد: برقرار کردن پیوندی میان «من» خصوصی و عمومی بسیار دشوار شده است. اینکه آدمها کمکم باور کنند عقیده و ابتکار عملِ فردی و رأی افراد میتواند تغییری ایجاد کند. خطر عقب نشستن و پناه بردن شهروندان به یک «ما»ی ناشناس و امن، هنوز هم خطری جدیست. اما امروز رویکردها از کشوری به کشور دیگر تفاوت میکند. با فروپاشی کمونیسم، تکتک کشورها، کمکم خودشان را از آن موقعیت اشتراکی تعریفشده جدا کردند و بین خودشان و کشورهای همسایه تمایز قائل شدند. بنابراین در کشورهای اروپای شرقی تفاوت بین «ما» و «من» بسیار فراتر از تفاوتی صرفا در دستورزبان است. «ما» به معنی ترس، تسلیم و سر فرود آوردن است.
lordartan
کمونیسم فقط تودهای گلهوار میپروراند؛ فرد از دلش بیرون نمیآید. شهروند نمیپرورد. شهروندانی آگاه از حقوقشان که قادر باشند برای کسب این حقوق مبارزه کنند تنها در کشورهای دموکراتیک یافت میشوند. در جامعه تودهای کمونیستی تعداد بسیار اندکی از افراد باور داشتند که یک فرد بهتنهایی میتواند تغییری ایجاد کند.
Reza.golshan
محتملترین پاسخ به چیستی اروپا، این است که اروپا همان چیزیست که ما ــ کشورها، ملّتها، افرادــ از آن برای خودمان میسازیم.
علی
امروز به نظر میرسد که همه کشورهای سابقا کمونیستیِ اروپای شرقی، بهطور تقریبا آشکار و علنی، مشترکا آرزو دارند که این خط تقسیمکننده اروپا را تا زورشان میرسد به شرق هُل دهند تا سرانجام اروپا یک قاره یکپارچه و تقسیمنشده شود. با اینحال، همین میل و شوق است که خط جداکننده فعلی را رسم و پررنگتر میکند.
علی
افرادی که با آن جنگ مخالف بودند و میدیدند که چه در پیش روست، به کجا میتوانستند رو آورند؟ به کدام نهاد یا سازمان؟ هیچ سازماندهی و ساختار بدیلی در کار نبود. شهروند در مقام یک فرد هیچ مجالی برای رساندن اعتراضش به گوش کسی، بیان عقایدش و یا حتی حرف زدن از هراسهایش نداشت. تنها یک راه پیش رویش بود ــ ترک کشور، کاری که بسیاری از مردم کردند. آنهایی که در گفتارشان به جای «ما» از «من» استفاده میکردند، چارهای جز فرار نداشتند. این تفاوت مرگبار در دستورزبان بود که آنها را از باقی هموطنانشان جدا میکرد.
Reza.golshan
میتوانم هزار و یک دلیل برایش بیاورم که چرا «ما» بر سر اصول نمیایستیم و مبارزه نمیکنیم ــ جنگ، اقتصاد ورشکسته، ترس، فقدان دموکراسی واقعی و...ــ اما احتمالاً همه این دلایل سر آخر به این دلیل میرسند: ما هنوز داریم با چنگ و دندان برای زندهماندمان میجنگیم، حتی شاید بیشتر از پیش. بهعلاوه از ته دل باور نداریم که تغییر امکانپذیر است. شاید چون تغییرات به آن سرعتی که فکر میکردیم رخ نداد، و نمیدهند. ما هنوز حکومت تکحزبی داریم و به همان اندازه گذشته با مسائلی مثل فساد، بیعدالتی، فقر و نردبان قدرت درگیریم. اما وقتی این کلمات خودم را از نظر میگذرانم و این جمله مجهول که «چیزی تغییر نکرده است»، متوجه میشوم که مشکل از کجا آب میخورد. تله را میبینم: این کلمات نشان میدهند که من انتظار دارم کسی دیگر چیزها را برایم تغییر دهد. حتی من هم در ذهن خودم نتوانستهام آن قدم حیاتی را از «آنها» به «من» بردارم؛ قدمی که در واقع ما را از کمونیسم به دموکراسی میرساند.
نازنین بنایی
یکی دیگر از عناصر روانشناختی رویکردها ــ یا شاید باید بگوییم رویکرد ریشهدار و پایهدارــ نسبت به پول، فقدان امید به آینده است. این یکی هم بدوا از میراثهای کمونیسم است. در آن دوره آیندهای در کار نبود. فقط حرف از «آیندهای بهتر» زده میشد که منظور از آن پیشرفت و بهتر شدن شرایط زمان حال بود، و مردم از حفظ میدانستند که این پیشرفت متشکل از چه چیزهایی خواهد بود: سلطه بیشتر، هراس بیشتر، شاید غذای بیشتر و یک دستگاه تلویزیون رنگی، یک یخچال، و در بهترین حالت یک اتوموبیل. تصویر خیلی هیجانانگیزی نبود. آیندهای که نتوانی برایش نقشه بکشی، رویش سرمایهگذاری کنی، در آن به پیشرفت شغلی یا تحصیل برسی، آزادانه مسافرت کنی، شغل بهتری پیدا کنی یا برای آینده بهتر فرزندانت برنامهریزی کنی، خیلی به آینده شباهت ندارد.
نازنین بنایی
حجم
۲۱۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۲۱۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان