سردار میگوید نوشتن کتاب را هم همین ستارهها به آدمها یاد میدهند، وگرنه آدمی که میمیرد و زیرِ تلی از خاک میپوسد که نمیتواند از خودش اینهمه حرف دربیاورد. سردارحسین از همان وقتی که روی زینِ اسب پدرش مینشسته آرزو داشته برود فضا و به ستارهای دست بزند. حتا مهدعلیا دستور داد برایش تلسکوپی بسازند و از انگلستان بیاورند، اما او پس از آشنایی با سیدجمالالدین از خیر نگاه کردن به ستارهها گذشت و افتاد دنبال بهبود وضع ایران. میگوید این اشتباه بزرگی است که از خودت دست بکشی و بیفتی دنبال بهتر کردن وضع جهان. سیدجمال را نشانم میدهد که پشت سنگی میان مُردگان نشسته و با میلهای آهنی روی تکهسنگی مینویسد: جهان نجاتدادنی نیست.
MyBookshelf
بوی وازلین. جیغ زنی در دوردست. بوی خونِ ریخته روی پارچه. صدای کشیده شدن چرخ روی موزاییک و صدای قطرهٔ آبی که از سقف میچکد. من با شتابی باورنکردنی به نیستی فرو میروم. نیستیْ ندیدن نیست، چیز پُرتری است و همزمان خالیتر. شبیه گرفتن یکبارهٔ سر است زیر شیر آب یخ. اندامهای حسی را فلج میکند. نیستی بودن در معرض چیزهایی است که از منشئات مجهولی میآیند و به نقاط نامعلومی از بدن یا اعصاب میخورند. شبیه گوش کردن به صدای خارج شدن خون از حفرههای ریز پوست هنگامی که صدها زالو روی بدن است.
MyBookshelf