آن شب گفت: «هی ورنون، اینجا رو ببین،» از وقتی پارک کرده بودیم داشت سعی میکرد هاتداگش را بدون اینکه رژلب براقش پاک شود صاف ببرد توی گلویش و این را به پدرم نشان بدهد. حتماً درک میکنید که! مادرم تمام تابستان از ناکمستیف نرفته بود بیرون. حتی دو تا چراغ قرمز هم او را به هیجان میآورد. اما هربار که دهان مادرم روی آن سوسیس بسته میشد، عضلات طنابی شکل پشت گردن پدرم کمی منقبض میشد و به نظر میرسید الان است که سرش بترکد. خواهر بزرگترم ژانت از مخش استفاده کرده بود و تمام روز خودش را زده بود به مریضی و از آنها اجازه گرفته بود برود خانهٔ همسایه. بنابراین این من بودم که تنهایی نشسته بودم روی صندلی عقب و گوشت گوشهٔ ناخنهایم را میجویدم و خدا خدا میکردم تا قبل از اینکه گودزیلا توکیو را با خاک یکسان نکرده، مادرم نرود روی مخ پدرم.
احمد