بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خوش‌شانس‌تر از همه بودیم | صفحه ۱۸ | طاقچه
کتاب خوش‌شانس‌تر از همه بودیم اثر جورجیا هانتر

بریده‌هایی از کتاب خوش‌شانس‌تر از همه بودیم

۴٫۵
(۵۵)
«رابطه با صداقت شروع می‌شود. این خشت اول است، چراکه عاشق‌بودن یعنی شریک‌شدن با همه‌چیز: رؤیاها، لغزش‌ها، و عمیق‌ترین هراس‌ها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.»
n re
آنها به شخص بانفوذی نیاز دارند. به قول مادام لبیر «وقتی سبیل آدم‌هایی که باید چرب شه، ما ویزاهامون رو می‌گیریم.»
n re
بخشی از او آرزو می‌کند ای‌کاش می‌توانست سفری به آینده و پایان جنگ داشته باشد؛ اما بخش دیگر از او هم دعا می‌کند زمان متوقف شود، چرا که نمی‌دانند در آینده چه بر سرشان خواهد آمد. اگر جنگ تمام شود و به لهستان برگردد و ببیند که خانواده‌اش آنجا نیستند، چه کند؟ حتی فکرش هم ویران‌کننده است. به این می‌ماند که بخواهد به خورشید زل بزند. نه، نمی‌شود. درنتیجه این فکر را از سر بیرون می‌کند. به خود دلداری می‌دهد که دستِ‌کم در همین لحظه پسرشان سالم است و او و گنک هم.
n re
آیا روزی می‌رسد که زی او را ببیند؟ حالا که این سرزمین پهناور بینشان فاصله انداخته و دنیای اطرافشان درحالِ فروپاشی‌ست چنین چیزی غیرممکن می‌نماید.
n re
اما خیلی زود خستگی عمیقی در برشان گرفت و هراس‌هایشان را مانند ابری بر خورشید پوشاند و پس از مدت کوتاهی همهٔ خانوادهٔ کرک به خواب فرو رفتند.
n re
و ناگهان عواقب این جنگ به‌نحو انکارناپذیری واقعی شد، وقتی در کشاکش موضوعی بود که هم از آن می‌ترسید و هم نفرت داشت، به درکی رسید که باعث آشفتگی‌اش می‌شد: کاری از دست او برنمی‌آمد.
n re
هالینا به جنگ فکر می‌کند و اینکه تا همین اواخر چقدر عجیب و باورنکردنی به‌نظر می‌رسید. برای مدتی خانواده‌اش از پس زندگی برآمدند. او همیشه به خود می‌گفت به‌زودی زندگی به حالت عادی برخواهد گشت؛ اوضاعِ او خوب خواهد شد؛ اوضاع خانواده‌اش هم؛ پدر و مادرش از جنگ جهانی اول جان سالم به‌در برده بودند. درنهایت روند بازی را تغییر می‌دهند و از نو شروع می‌کنند؛ اما بعد همه‌چیز روبه‌نابودی رفت.
n re
«باید شکرگزار باشیم که دستِ‌کم سقفی بالای سر و غذایی برای خوردن داریم؛ می‌تونست بدتر از این باشه.» درواقع می‌توانست خیلی خیلی بدتر از این باشد. می‌توانستند دچار قحطی شوند، برای ته‌ماندهٔ غذا خواهش و تمنا کنند، با ذلت دنبال دانه‌های برنج گندیده باشند،
n re
آنها حدود یک ساعت پیاده‌روی می‌کنند. زمانی‌که هیجانش فروکش می‌کند، چیزی به‌غیراز سرما فکرش را مشغول نمی‌کند، همچنین درد مفصل‌ها، دست‌ها، پاها و نوکِ بینی‌اش که دیگر بی‌حس نیست، انگار خشک شده است. آیا امکان دارد که حینِ راه‌رفتن خونش یخ بزند؟ اگر زمانی‌که به اردوگاه برسند و ببیند نوک بینی‌اش یخ‌زده، آن را قطع می‌کنند؟ به‌خود می‌گوید: کافیه؛ و ذهنش را معطوف افکار بهتری می‌کند.
n re
بی‌خبری بهتر از خبر بد است
n re

حجم

۴۷۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۵۲ صفحه

حجم

۴۷۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۵۵۲ صفحه

قیمت:
۷۷,۵۰۰
۵۴,۲۵۰
۳۰%
تومان