بریدههایی از کتاب آخرین دختر
۳٫۹
(۴۴۵)
داعش حتی رسالهای تحتعنوان پرسش و پاسخ دربارهٔ بهاسارتگرفتن و بردهداری منتشر کرد تا راهبردهای بیشتری ارائه دهد. «پرسش: آیا مجاز به رابطهٔ جنسی با یک بردهٔ زن که به بلوغ نرسیده هستیم؟ پاسخ: اگر آن زن مناسب مقاربت باشد مجاز به برقراری رابطهٔ جنسی با آن برده هستید؛ حتی اگر به بلوغ نرسیده باشد. پرسش: آیا مجاز به فروش یک اسیر زن هستیم؟ پاسخ: خرید، فروش یا پیشکشکردن اسیران و بردگان زن مجاز است، زیرا آنها صرفاً جزو اموال هستند.»
:)
هر لحظهای که درکنار داعش بودیم، بخشی از یک مرگ آهسته و دردناک بود-مرگِ روح و جسم-
کاربر ۳۶۰۷۹۴۱
اما من فکر میکنم آنها یک انتخاب داشتند؛ اگر باهم متحد میشدند، سلاحهای خود را برمیداشتند و به مقر خلافت اسلامی حمله میکردند-جایی که شبهنظامیان دختران را میفروختند یا آنها را هدیه میدادند-ممکن بود همهٔ ما بمیریم، اما دستکم این پیام به داعش، ایزدیها و بقیهٔ جهان فرستاده میشد که تمام سنیهایی که در خانههای خود ماندهاند از تروریسم حمایت نمیکنند.
منصوره جعفری
لباسهای ما از خاک و عرق خاکستری شده بود، اما به عوضکردن آنها فکر نمیکردیم. دیگر چیزی نمیخوردیم و فقط مقادیر کمی از آب ولرم بطریهای پلاستیکی را مینوشیدیم که زیر آفتاب مانده بودند. برق قطع شد تا برای باقی محاصره ذخیره شود. از برق ژنراتور برای شارژ موبایلهایمان و تماشای تلویزیون در زمان پخش اخبار گزارش جنگ با داعش-که البته همیشه هم همین را پخش میکرد-استفاده میکردیم. سرخط خبرها ما را ناامید کرده بود؛ حدود چهل کودک در بالای کوه شهنگال از گرسنگی و کمآبی جان خود را ازدست داده بودند و بسیاری دیگر درحال فرار مرده بودند. داعش بَعشیقه و بَهزانی، دو روستای بزرگ نزدیک موصل را گرفته بود؛ اما خوشبختانه بیشتر مردم آنجا توانسته بودند به کردستان عراق فرار کنند. هزاران زن و دختر ایزدی از سراسر شهنگال ربوده شده بودند. شنیدیم که داعش از آنها بهعنوان بردههای جنسی استفاده میکند.
مهتاب
عجیب بود! با مردی بودم که از لحظهای که تنها بودیم به من تجاوز نکرده بود
سپیده دم اندیشه
یکی از زنان روستای ما از حمدانیه به موصل منتقل شده بود، ولی وقتی ارباب او طاقت انتظارکشیدن را نداشته، خودرو را کنار جاده نگه میدارد و داخل خودرو به او تجاوز میکند. او به من گفت: «در ماشین باز بود و همونجا توی جاده کارش رو کرد.» هنگامیکه به خانهٔ او میرسند، او آن زن را مجبور میکند موهایش را بلوند کند و ابروهایش را بردارد و مثل همسر با او رفتار کند.
سپیده دم اندیشه
سرم گیج میرفت و بهسختی میتوانستم جایی را ببینم. جایی که او مرا کشانده بود دراز کشیدم، چشمهایم را بستم و سعی کردم او را از ذهنم حذف کنم و آن اتاق را فراموش کنم. سعی کردم خودم را فراموش کنم. سعی کردم تمام توانم برای حرکت اعضای بدنم، برای صحبتکردن و برای نفسکشیدن را ازدست بدهم.
به طعنهزدن به من ادامه داد و گفت: «تو مریضی. حرف نزن.» دستش را روی معدهٔ من گذاشت. «چرا اینقدر لاغری؟ چیزی نمیخوری؟»
هنگامیکه پیراهنم را بالا زد صدایم در هوا محو شد: «حاجی من واقعاً مریضم.»
گفت: «نمیدونی چقدر این حالتت رو دوست دارم؟ نمیفهمی که چقدر ضعیفبودنت رو دوست دارم؟»
سپیده دم اندیشه
ابومعاویه صبحانه را روی حصیر کف اتاق گذاشت و به من گفت بیا بخور. اگرچه این کار بهمعنای نشستن و غذاخوردن با دو مردی بود که به من تجاوز کرده بودند، بااینحال باعجله بهسمت غذا رفتم. از زمانیکه خانهٔ سلمان را ترک کرده بودم چیزی نخورده بودم. گرسنگی بر من غلبه کرده بود.
سپیده دم اندیشه
هنوز کارهای زیادی باید انجام شود. رهبران جهان و بهخصوص رهبران مذهبی مسلمان باید بهپا خیزند و از مظلومان حمایت کنند.
سخنرانی کوتاهی کردم. هنگامیکه بازگویی سرگذشتم بهپایان رسید، به صحبت ادامه دادم. به آنها گفتم من برای سخنرانیکردن بزرگ نشدهام. به آنها گفتم که هر ایزدی میخواهد داعش بهخاطر آن قتلعام توسط قانون محاکمه شود و کمک به حمایت از مردم آسیبپذیر در سراسر جهان در حیطهٔ قدرت آنهاست. به آنها گفتم که میخواهم به چشمان مردانی که به من تجاوز کردند نگاه کنم و آنها را زمانیکه به پای میز محاکمه برده میشوند ببینم. گفتم: «بیشاز هرچیز دیگری میخواهم دیگر هیچ دختری در جهان به سرگذشت من دچار نشود.»
سپیده دم اندیشه
برخی از باستانشناسان میگویند که آنجا قدیمیترین مکان در دنیاست که بهطور مداوم در آن زندگی جریان داشته است.
سپیده دم اندیشه
سرگذشت من که هنوز آن را یک تراژدی شخصی میدانستم، میتواند ابزار سیاسی دیگران، بهخصوص در مکانی مثل عراق باشد. باید مراقب حرفهایم باشم، زیرا کلمات برای افراد گوناگون معنای متفاوتی دارند و سرگذشت انسان بهراحتی میتواند تبدیل به سلاحی هدفگرفته بهسوی خود او شود.
سپیده دم اندیشه
حاجی سلمان بعداز تجاوز بیخ گوشم زمزمه میکرد که اگر فرار کنم خانوادهام پساز دیدنم مرا خواهند کشت. او میگفت: «تو نابود شدی. هیچکس باهات ازدواج نمیکنه. هیچکس نمیتونه دوستت داشته باشه. دیگه خونوادهت تو رو نمیخوان.»
سپیده دم اندیشه
دستم میلرزید. میتوانستم نگاه آنها به پاها و شانههای عریانم را احساس کنم.
سپیده دم اندیشه
دقیقاً همینطوری گفت: «میآم سراغت.»
سپیده دم اندیشه
هنگامیکه دربارهٔ بهدادگاهکشیدن داعش بهجرم نسلکشی خیالپردازی میکنم، دلم میخواهد حاجی سلمان را، مثل سَلوان، ببینم که زنده دستگیر میشود. دلم میخواهد او را در زندان ملاقات کنم-جایی که افسران ارتش عراق و نگهبانان با اسلحه او را محاصره خواهند کرد. دلم میخواهد ببینم چه حالی دارد و بدون قدرت و حمایت داعش چگونه میخواهد صحبت کند. دلم میخواهد به من نگاه کند و بهیاد بیاورد با من چهکار کرده و بههمیندلیل است که دیگر هرگز طعم آزادی را نخواهد چشید.
سپیده دم اندیشه
ابوبطاط یک سیگار بیرون آورد، روشن کرد و به نَفاح داد. تعجب کرده بودم؛ فکر میکردم سیگارکشیدن طبق قانون خلافت اسلامی غیرمجاز است؛ اما آنها نمیخواستند آن سیگار را دود کنند. با خودم میگفتم، لطفاً اون رو روی صورتم نگذارین؛ در آن لحظه هنوز نگران زیباییام بودم. نَفاح سیگار روشن را روی شانهام فشار داد و آنقدر روی پارچهٔ پیراهن و بلوزی که آن روز صبح زیر آن پوشیده بودم فشار داد که پوستم را سوزاند و خاموش شد. بوی سوختگی پارچه و پوستم وحشتناک بود، اما سعی کردم از درد فریاد نکشم. فریاد فقط باعث دردسر بیشتر میشد.
هنگامیکه یک سیگار دیگر روشن کرد و روی شکمم گذاشت، دیگر نتوانستم تحمل کنم؛ فریاد کشیدم.
سپیده دم اندیشه
بعدها متوجه شدم که اتوبوس پسران، ازجمله برادرزادهٔ من، مَلک، بود. داعش سعی کرده بود او را شستشوی مغزی بدهد تا در گروه تروریستی آنها مبارزه کند. همانطور که سالها میگذشت و جنگ ادامه داشت، آنها از پسرها بهعنوان سپر انسانی و بمبگذاران انتحاری استفاده میکردند.
سپیده دم اندیشه
ابوبطاط به بالاوپایینرفتن در راهرو ادامه داد. او جلوی دخترهایی که بیشتر خوشش میآمد توقف میکرد. هنگامیکه چشمهایم را بستم، میتوانستم صدای فشفش شلوار سفید گشادش و شلپشلپ صندلهایش را در زیر پاهایش بشنوم. هرازچندگاهی صدایی به زبان عربی از رادیویی که او در یک دستش نگه داشته بود شنیده میشد؛ اما آنقدر خش داشت که دقیقاً متوجه نمیشدم چه میگوید.
هربار از کنار من رد میشد دستش را بهطرف شانهام میبرد و بازویم را میگرفت، بعد راهش را میکشید و میرفت
سپیده دم اندیشه
درطول چندین نسل به این بیعدالتی یا رنج خفیف عادت کردیم تازمانیکه آنقدر عادی شد که آن را نادیده گرفتیم.
باران ریزوندی
هنوز فکر میکنم یکی از بدترین بیعدالتیهایی که انسان میتواند با آن روبهرو شود این است که مجبور باشی بهخاطر ترس، خانه و محل زندگیات را ترک کنی. هرچیزی را که دوست داشته باشی از تو میدزدند. زندگیات را بهخطر میاندازی تا جایی زندگی کنی که هیچ معنایی برای تو ندارد-جایی که واقعاً کسی تو را نمیخواهد، فقط بهخاطر اینکه از کشوری آمدهای که امروزه آن را با جنگ و تروریسم میشناسند.
راحله فلاح
حجم
۴۴۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
حجم
۴۴۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۶۷ صفحه
قیمت:
۵۹,۰۰۰
۴۱,۳۰۰۳۰%
تومان