زمانم سر آمده است. زمان رهایی از اسارت عشق فرارسیده است. رهایت میکنم ای عشق. خدا نگهدار ای عشق، خدا نگهدار ناظم...
Nima
ناظم زنان زندگیاش را بهشدت دوست میداشت و بهشدت حسودیشان را میکرد. حسودیاش از آن رو بود که میترسید زنان زندگیاش همانند خود او زیاد قابل اعتماد نباشند. ناظم خلقوخوی خودش را میدانست. از آنجا که بزرگترین تجربهٔ عشقش را با دو زن متأهل زیسته بود، میترسید همسرش هم با او همین معامله را بکند. از همین رو پیرایه را با این حسادتهای بیمارگونه به ستوه میآورد. حسادتش را به زبان میآورد و گاهی حتی پیرایه را مقصر میدانست. قدیمیها میگویند انسان لاجرم روزی آنچه را که بر سر دیگران آورده است، شخصاً تجربه خواهد کرد. ناظم به این طور گفتهها اعتقادی نداشت، اما ته دلش از همین میترسید. به صداقت زنان زندگیاش تردید داشت و گاه روحشان را زخم میزد.
Nima
آنگاه که در ابتدای راهی که به تو ختم میشد، نومیدانه به همراه دو کودکم مانده بودم، این مصرعها به یاریام آمدند: «بیپروا باش و نزد یارت برو. بیتوجه به آنچه میگویند، از با او بودن لذت ببر. نه پروای ستایش خلق را داشته باش و نه بیم نکوهششان را. جان دوستان سلامت باشد. بگذار هر چه میخواهند بگویند.»
قدمهای سست و ترسویم با این مصرعها جان گرفته بود و به سویت شتافته بودم. میدانی، هیچ پشیمان نیستم. انسان باید آنچه را که بهشدت طلب میکند، به چنگ آورد. من خودم را در سایهٔ موجودیت تو کشف کردم.
اگر روزی کسی از من بپرسد معنای زندگیات چه بوده و شادترین لحظات عمرت کدام سالها بودهاند؟ جوابم بیشک سالهایی است که عاشقت بودهام.
Nima