و عشق و مرگ
از ابتدای خلقت آدم
کاری بهغیر خاطرهسازی نداشتند.
ویرا
مثل گلدان که دلتنگ نور است
مثل صحرا که دلتنگ باران
آآآآآآآآی دلتنگی من!
ویرا
ازین دشوارتر، اما
زمستانهای بسیاری است در یادش
کلاغ پیر.
مهران کاسبوطن
گاه با خاطرههای دیروز
گاه دلواپسی آینده؛
لحظه، بسیار عزیز است
حرامش نکنی!
ویرا
کسی این قدر بارانی
کسی این قدر نارنجی...
فقط پاییز گه گاهی
شبیه توست.
ویرا
خیره باشی به کسی
بعد... ای داد ای داد
خیرگی درد بدی است.
ویرا
تقویم ما، تمام ورقهایش
تعطیل هم که باشد
هر روز ذهن من
در دفتر حضور شما تیک میخورد.
ویرا
اگر باران
نگاهت را بلد باشد
به اقیانوس هم راضی نخواهد شد.
ویرا
از همین بادی که میآید
خوب میفهمم
عطر تو یک شهر را دیوانه خواهد کرد.
ویرا
آفتابِ تراویده در مهرگانم!
خون دلتنگی توست
در رگانم.
ویرا
پای نان وقتی وسط باشد
حرف باران را کسی دیگر نمیفهمد
از الفبا، انتظار شعر بارانی غلط باشد.
سپهر
هرچه هرجا هست
بوی رفتن میدهد اینجا
باد حتّی سایهها را هم...
ویرا
مرا که تعطیلم
اگر ورق بزنی
در ابتدای جدیدی
شروع خواهم شد.
ویرا
زیبای با شکوه!
غمگین پُر غرور!
درکت نمیکنند و ترا ترک میکنند.
ویرا
جیبهایم را میگردم خوب
باز کمبود بهار است اینجا
شش جهت، قحطی توست.
ویرا
پاییز را
به هیچ میانگارد
دستی که دستهای ترا دارد.
ویرا
به اندازه، خورشید
به اندازه، باران
نگاهت نگاهت نگاهت نگاهت.
ویرا
از حرفها چیزی نفهمیدم
اما نگاه تو
انشاءنویسِ کهنهکاری بود.
ویرا
ابر هم
از فرط دلتنگی نمیداند
سر به دامانِ کدامین کوچه بنبست...
جمعههایم لعنتیتر میشود بی تو.
ویرا
تاریخ را برای چه باید خواند؟
وقتی که جای عشق
در لابلای این همه اوراق خالی است.
ویرا