او به دریاهای بیماهی میاندیشد
من به ماهیهای بی دریا.
سپهر
یک شهروند مضطرب،
یک کارمند گیج
یک شاعر سرگشته،
یک انسان بیرؤیا؛
تنهایی من شکلهایی مختلف دارد.
سپهر
چشمهایت را ارسطو هم اگر میدید
دست بر میداشت از عقلِ ملال آور
بیخیالِ منطق محزون خود میشد
قهوه مینوشید
عشق میورزید
«فن شعر» ش را به طرز دیگری شاید...
مهران کاسبوطن
گاه با خاطرههای دیروز
گاه دلواپسی آینده؛
لحظه، بسیار عزیز است
حرامش نکنی!
مهران کاسبوطن
تا کی
در شعرهای من بهدنبال خودت هستی؟
یکبار هم
در شعرهای من
به دنبال خود من باش.
لطفاً مرا آهستهخوانی کن!
ویرا
تاریخ را برای چه باید خواند؟
وقتی که جای عشق
در لابلای این همه اوراق خالی است.
سپهر
دست آن کودک
که ول شد در شلوغی خیابانها...
طعم آن دستم.
مهران کاسبوطن
من از عشق داغم
و از داغ سرشار.
سپهر
تنهای ما تنهاست
دلهای ما با هم
دل، از تو لبریزست
تنهای تنها هم.
ویرا
گاهی بهجای «دوستت دارم»
میپرسد: احوالت چطور است؟
من نیز میگویم:
خوبم. خدا را شکر!
Sky_Blue
تاریخ را برای چه باید خواند؟
وقتی که جای عشق
در لابلای این همه اوراق خالی است.
mah.gh
نه این باران
که هر باران دیگر
بیتو
باران نیست.
ویرا
گریبان را که بگشایی
اجابت میشود دستم.
هوای چیدنِ ماه است در باران پاییزی.
ویرا
تو اینجا نیستی
تمام نیمکتهای جهان خالی است.
ویرا
بهار، لبخندی است
که از لبان تو تکثیر میشود
در باغ.
ویرا
خیره باشی به کسی
بعد... ای داد ای داد
خیرگی درد بدی است.
serendipity
نام تو را باید نیایش کرد.
mah.gh
- چای یا قهوه؟
- نه عزیزم
چشمهای تو!
ویرا
باد
با خود میبَرَد ما را
ناگهان
ما را بهخود میآوَرَد
باران.
ویرا
اندازه باران...
ـ چه میگویم؟
اندازه احساس یک کودک به باران
دوستت دارم.
ویرا