بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌ی دلبری | صفحه ۱۰ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌ی دلبری

بریده‌هایی از کتاب قصه‌ی دلبری

امتیاز:
۴.۵از ۱۰۸۵ رأی
۴٫۵
(۱۰۸۵)
شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام‌صادق (ع) قرار است بروند حسینیهٔ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که «نه، چون دیر اومدیم و بچه‌ها خسته‌ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه‌ها استفاده کنن!» و اجازه نداد. گفت: «همه برن بخوابن! هرکی خسته نیست، می‌تونه بره داخل حسینیهٔ حاج‌همت!» باز هم حکمرانی! به‌عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امام‌صادق (ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست!
aseman
«دل من بسته به روضه‌هات جونم فدات می‌میرم برات پدر و مادر من فدات جونم فدات می‌میرم برات چی می‌شه با خیل نوکرات جونم فدات می‌میرم برات سر جدا بیام پایین پات جونم فدات می‌میرم برات»
Abbassi71
از آقای قرائتی شنیده بودم: «۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می‌توان به توسل دل بست.»
m.m.r_76
قرآنی جیبی داشت و بعضی‌وقت‌ها که فرصتی پیش می‌آمد، می‌خواند: مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می‌خواند. با موبایل بازی می‌کرد. انگری بردز، هندوانه‌ای بود که با انگشت قاچ‌قاچ می‌کرد، اسمش را نمی‌دانم و یک بازی قورباغه.
sayyedali🇮🇷
همهمهٔ زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح: «ما از تو به‌غیراز تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.»
akbari211
با خودم می‌گفتم: «اگه رفتنی باشه می‌ره، اگه هم موندنی باشه می‌مونه!» به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می‌کردم که «تا پیمونه‌ت پر نشه، تو را نمی‌برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانهٔ عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام می‌شود. اولین‌بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. می‌گفت: «من رو هم بازی دادن!» متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید. بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. می‌خواستم بگویم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم، باز حرف‌های آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت: «مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه، به‌زور راضی میشه. وقتی پسرش دفعهٔ اول برمی‌گرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین می‌زنه بهش و کشته میشه!» این نکتهٔ آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می‌گفتم: «اگه پیمونهٔ عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!»
سپیدار🌿
خیلی مواظب خوردنم بود، اینکه هر چیزی را از دست هرکسی نخورم. اگر می‌فهمید مال شبهه‌ناکی خورده‌ام، زود می‌رفت رد مظالم می‌داد.
Seashell
وقتی ازم می‌پرسید سفارشی چیزی نداری، می‌گفتم: «همه‌چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه می‌تونی اون رو برام بیار!»
یك رهگذر
خداحافظی کرد و رفت. دلم نمی‌آمد در را پشت سرش ببندم، نمی‌خواستم باور کنم که رفت. خنده روی صورتم خشکید. هنوز هیچ‌چیز نشده، دلم برایش تنگ شد.
یك رهگذر
«هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
_.kowsar._
می‌گفت: «وقتی این کتابا رو می‌خوندم، واقعاً به حال اونا غبطه می‌خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعاً زندگی کردن!
عمار
خدا: کلمهٔ قشنگی که بیشتر از قشنگی‌اش، ما را یاد داستان‌های فراموش‌شده و باورنکردنی زندگی‌ها و آدم‌ها و خودمان می‌اندازد. ولی ایمان به بزرگی اوست که مشکلات را برایم کوچک می‌کند که به من اجازه می‌دهد بدون هیچ مثلاً وسیله، ابزار و مادیات و مقدمات به سراغ تو بیایم.
_.kowsar._
از ما گذشت کرب‌وبلا هم تمام شد تا روز حشر گریه امان را گرفته بود
_.kowsar._
مداح داشت روضهٔ حضرت علی‌اصغر (ع) می‌خواند. نمی‌دانستم آنجا چه خبر است، شروع کرد به لالایی‌خواندن. بعد هم گفت: همین‌دفعهٔ آخر که داشت می‌رفت، به من گفت: «من دارم می‌رم و دیگه برنمی‌گردم! توی مراسمم برای بچه‌ام لالایی بخون!» محمدحسین نوحهٔ «رسیدی به کرب‌وبلا خیره شو / به گنبد به گلدسته‌ها خیره شو / اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره‌ها خیره شو» را خیلی می‌خواند و دوست داشت. نمی‌دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند.
LiLy !
«به‌به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!»
LiLy !
«الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمی‌دونم شاید برخی جون‌ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می‌دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می‌شی!»
ام‌البنین
«همه‌چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه‌شون رو می‌خوان. خدا که بنده‌هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!»
fateme
نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه‌لایش روضه هم می‌خواند. «رأس تو می‌رود بالای نیزه‌ها من زار می‌زنم در پای نیزه‌ها آه ای ستارهٔ دنباله‌دار من زخمی‌ترین سرِ نیزه‌سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه‌گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه‌ها سرت ای بی‌کفن چه با این پاره‌تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست تا سال‌های سال شمع مزار توست»
Mhmd313
شعارش این بود: «ترک محرّمات، رعایت واجبات و توسل به اهل‌بیت (ع).»
زهرا حجتی
«هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
صبا

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان