بریدههایی از کتاب امیلی در نیومون (کتاب اول)
۴٫۶
(۲۱۶)
ولی آدمها بدون پول هم میتوانند ثروتمند باشند
zahra ak
جایی که عشق باشد نه چیزی تلخ است و نه ترسناک.
zahra ak
اما داستاننوشتن مسئلهٔ دیگری بود و خاله الیزابت را به هول و ولا انداخت. قصه و افسانه از هر نوعش مکروه بود. الیزابت ماری در جوانیاش با این باور بزرگ شده بود و حالا در این سن و سال نمیتوانست غیر از آن فکر کند. او از ته قلبش ایمان داشت هر کسی کارتبازی کند، برقصد، به تئاتر برود یا رمان بخواند و بنویسد چیز پلیدی در وجودش دارد و حالا ماجرای امیلی بدترینشان بود
المپیان؟:)
زمان مثل مرهم است
𝓪𝓷𝓪𝓱𝓲𝓽𝓪
ما چه معادلات عجیبی هستیم
کاربر ۲۳۱۶۶۳۲
آن شب هیچچیز در دنیا عطر و طعم واقعیاش را نداشت.
کاربر ۲۳۱۶۶۳۲
رودا گفت: «یک بار که عصبانی شده نزدیک بوده پسرعمو جیمیات را به کشتن بدهد. از مادرم شنیدهام، باور کن.
💕Adrien💕
همهٔ آنهایی که در طول زندگیشان توانستهاند دو بیت شعر بگویند حتماً دربارهٔ بهار شعر گفتهاند. گویا این موضوع قافیهدارترین موضوع دنیاست و خواهد بود، چرا که خودش ذاتاً مثل شعر است. هیچکس تا زمانی که در وصف بهار شعر نسراید، یک شاعر واقعی نمیشود.
Emily
امیلی. مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به همهجا سرک میکشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست
کاربر ۲۹۱۱۵۳۲
خوب، مغزداشتن بهتر از زیباییداشتن است؛ مغز برای آدم میماند، ولی زیبایی نه
A book lover
«کاش آدمها از همان لحظهٔ تولد همهچیز یادشان میماند. ا
Emily
. امیلی ریزنقش و رنگپریده خیلی کم لباس پوشیده بود و گهگاه توی ژاکت نازکش میلرزید، اما آنچه در ذهنش تخیل میکرد بسیار باشکوهتر بود. سبزههای یخزدهٔ قهوهایرنگ زیر پایش فرشی مخملی بود، درخت صنوبر نیمهجان و خزهبسته و پیری که لحظهای کنارش توقف کرد تا نگاهی به آسمان بیندازد ستونی مرمری در قصر خدایان بود و تپههای غبارآلودِ دوردست باروهای شهری شگفتانگیز و همراهان دخترک هم تمام پریهای ساکن آن طبیعت دور از شهر بودند. آنجا جایی بود که امیلی حضور پریهای شبدرهای سفید، آدمکهای سبزپوش توی چمنها، جنهای لابهلای توسکاها و روح باد و خزهها و خارها را باور میکرد. آنجا هر چیزی ممکن بود؛ هر چیزی میتوانست به واقعیت بپیوندد و سرزمین صنوبرها بهترین جا برای قایمباشکبازی با خانم باد بود. خانم باد آنجا واقعیتر به نظر میآمد. فقط اگر میتوانستی خیلی سریع دستهای از صنوبرها را دور بزنی ـ که هیچوقت هم نمیتوانستی ـ ممکن بود هم او را ببینی، هم لمسش کنی و هم صدایش را بشنوی. آهان، آنجاست ـ صدای کشیدهشدن ردای خاکستریاش بود ـ نه، آنجاست. صدای خندهاش از نوک آن درخت میآید. تعقیب و گریز آنقدر ادامه پیدا کرد که ناگهان به نظر آمد خانم باد رفته است و همهجا در سکوتی سنگین فرو رفت. بعد ناگاه ابرهای درهمرفتهٔ غربی کنار رفتند و آسمان رنگپریدهٔ سبز و صورتی با ماه نو در میانهٔ آن پدیدار
Emily
اما دو تا دختری که برای تلافی درآوردن سر چند تا پسر فرانسوی، زبان جدید میسازند، واقعاً مرا میترسانند. خدا میداند شماها وقتی بزرگ شوید چی میشوید. حتماً انقلاب میکنید. خدا به داد کانادا برسد.
Nazanin :)
مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به همهجا سرک میکشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست.
𝓪𝓷𝓪𝓱𝓲𝓽𝓪
او یک بار یک بچهگربه را غرق کرده چون فکر میکرده پسرش حیوان را بیشتر از او دوست دارد. اما اینطور نبوده، چون تدی خیلی به مادرش وابسته است. ظرفها را برایش میشوید و در همهٔ کارهای خانه کمکش میکند. ایلزه میگوید به خاطر این کارهای تدی، بچهها توی مدرسه، دُخی صدایش میکنند، اما به نظر من این از بزرگواری و مردانگی اوست.
Tara
پدر گفت: «امیلی من، نمیتوانم بلندت کنم. زورم نمیرسد. خودت بلند شو و مثل آن وقتها روی پایم بنشین.»
میچکا
۱۰: دردهای جانکاه
هفتهٔ آخر ماه جون همه در مدرسه هیجان داشتند و دلیلش جشن تولد رودا استوارت بود که قرار بود اوایل جولای برگزار شود. همه در تبوتاب بودند. چه کسانی دعوت میشدند؟ سؤال مهمی بود. بعضیها مطمئن بودند که دعوت نمیشوند و بعضیها مطمئن بودند، میشوند اما عدهٔ زیادی هم در شک و تردید دست و پا میزدند. همه خودشان را به امیلی نزدیک میکردند، چون او صمیمیترین دوست رودا بود و ممکن بود در انتخاب میهمانها نظر بدهد. جنی استرنج حتی تا جایی پیش رفت که میخواست جعبهای سفید و قشنگ را که رویش عکس ملکه ویکتوریا بود به عنوان جامدادی به امیلی بدهد به شرط آنکه مطمئن باشد دعوت میشود.
💕Adrien💕
نمیشد. پدر از صبح روی کاناپهٔ اتاق نشیمن دراز کشیده بود. بدجوری سرفه میکرد و برخلاف همیشه، خیلی کم با امیلی حرف زده بود. او دستهایش را زیر سرش گذاشته بود و بیشتر ساعتهای آن روز را با چشمهای درشت و عمیق و آبیاش، خیالپردازانه به تکهای از آسمان ابری خیره شده بود که از میان شاخههای دو صنوبر بزرگ حیاط جلویی خودنمایی میکرد. صنوبرها به نام آدم و حوا معروف بودند؛ چون امیلی کشف کرده بود که حالت آن دو به اضافهٔ درخت سیب کوچکی که میانشان روییده بود شبیه عکس آدم و حوا و درخت معرفتی است که در یکی از کتابهای قدیمی اِلن گرین دیده بود.
💕Adrien💕
او کلی دوست و رفیق داشت. پدرش کنارش بود ـ مایک بود ـ سوسی سال بود. خانم باد همیشه آن دور و برها بود، درختها هم بودند ـ آدم و حوا، کاج خروسی و آن همه توسکاخانمهای دوستداشتنی.
"جرقه" هم بود؛ چیزی که معلوم نبود کی ظاهر میشود و همین احتمال هر لحظه آمدنش، پشت امیلی را میلرزاند.
امیلی یک بار در گرگ و میش شبی سرد، برای قدمزدن از خانه بیرون رفته بود و تمام لحظات آن گردش برای همیشه در ذهنش ثبت شدند ـ شاید دلیلش زیباییهای وهمآور پیرامونش یا آن جرقه که برای اولین بار جلو چشمش ظاهر شد یا شاید هم به خاطر چیزی بود که بعد از برگشتنش پیش آمد.
💕Adrien💕
انسان، جلو هیچکس جز خدا زانو نمیزند.
Pariya
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۵۰,۴۰۰۴۰%
تومان