بریدههایی از کتاب امیلی در نیومون (کتاب اول)
۴٫۶
(۲۱۶)
او فقط با لبهایش لبخند میزند نه با چشمهایش و این معذبم میکند.
sayna.s
خانهٔ توی گودال، به قول اهالی میوود در یک مایلی "همهجا" بود. خانهای در درهای کوچک و سبز که در نگاه اول احساس میکردی به یکباره مثل قارچی بزرگ و قهوهای از زمین سربرآورده است و باور نمیکردی کسی ذرهذره آن را ساخته باشد. خانه در انتهای راه باریکهای دراز و سبز قرار داشت و در حلقهای از توسکاهای جوان تقریباً پنهان شده بود. با اینکه روستا درست آن سوی تپه قرار داشت اما هیچیک از خانههایش از آنجا دیده نمیشد. اِلن گرین میگفت آنجا سوت و کورترین جای دنیاست و خودش هم اگر دلش به حال آن بچه نمیسوخت، یک روز هم آنجا دوام نمیآورد.
دختر کتاب خون
وقتی اِلن اعلام کرد که شام آماده است،
حسین(ع) همه جا با ماست
یک بار امیلی با وجد گفت: «ایلزه، به نظرت دنیا شبها دوستداشتنیتر نیست؟»
ایلزه شادمانه به اطرافش نگاهی انداخت؛ ایلزهٔ کوچولوی بینوا و بیمهریکشیدهای که دوستی با امیلی همهٔ آن چیزی بود که در تمام طول زندگی کوتاهش عطش آن را داشت، کسی که گویا به کمک این عشق و محبت جدید داشت سر پا میشد و رو میآمد.
ایلزه گفت: «چرا، تازه هر وقت که تو این حال و هوا هستم به وجود خدا هم ایمان پیدا میکنم.»
Tara
او هرگز برای ایلزه و تدی شعرخوانی نمیکرد اما برایشان قصههای افسانهای و ماجراهای ماریهای از دنیا رفتهٔ خفته در قبرستان را که دست کمی از قصههای جن و پریها نداشتند تعریف میکرد. ایلزه هم گاهی شعرخوانی میکرد و این کار را در آن فضا بهتر از هر جای دیگری انجام میداد. تدی گهگاه روی زمین، کنار دیگ بزرگ ولو میشد و زیر نور آتش نقاشی میکشید؛ نقاشی پسرعمو جیمی در حال هم زدن سیبزمینیها، نقاشی ایلزه و امیلی که دستدردست هم مثل دو جادوگر دور دیگ میرقصیدند و نقاشی صورت سبیلو و بانمک مایک که از پشت تختهسنگها سرک میکشید. به هر حال، هر چهار بچه شبهای دلچسب و خاطرهانگیزی را پشتسر میگذاشتند.
Tara
امیلی در خانهاش هر چقدر که میخواست، سیب داشت اما از آنجا که غریزهٔ بشر ایجاب میکند که همیشه فکر کند مرغ همسایهاش غاز است ـ همان طبیعتی که آدم و حوا را در بهشت وسوسه کرد ـ امیلی هم از این وسوسه بینصیب نماند. او همیشه فکر میکرد هیچ سیبی به خوشمزگی سیبهای لافتی جان نیست
Tara
«و اینک پاییز، سرشار از رسیدگی هلوها و گلابیهایش صدای شیپور ورزشکاران در سراسر جزیره به گوش میرسد و کبک بینوا پرپرزنان سقوط میکند.»
البته در جزیرهٔ پ. اِ هلو وجود ندارد و صدای شیپور ورزشکارها هم شنیده نمیشود ولی خوب توی شعر مجبور نیستی فقط با واقعیتها سروکله بزنی.
Tara
دیروز دکتر برنلی را دیدم. آمده بود از خاله الیزابت تخممرغ بخرد. حسابی مأیوس شدم، چون او شبیه بقیهٔ آدمها بود. فکر میکردم کسی که به خدا اعتقاد ندارد حتماً باید یکجورهایی عجیب باشد. او حتی کفر هم نگفت. خیلی حیف شد چون تا به حال نشنیدهام کسی کفر بگوید و خیلی دلم میخواست بشنوم.
Tara
«با همهٔ اینها چند وقت بعد بهتر شدم. انگارنهانگار اتفاقی افتاده است. اما مردم میگویند هنوز هم خوبِ خوب نشدهام. البته این حرفها را به این خاطر میزنند که من شعر میگویم و هیچچیز اعصابم را به هم نمیریزد. در بلر واتر شاعر خیلی کم است و مردم با خلق و خویشان آشنا نیستند. در ضمن آنقدر همه عادت کردهاند بیخود و بیجهت اعصاب خودشان را خرد کنند که وقتی یک بیخیال میبینند، تعجب میکنند.»
Tara
خاله الیزابت به سردی گفت: «ما توی نیو مون فقیر نیستیم. حالا که قرعه به نام من افتاده، هر کاری لازم باشد میکنم، والیس. من هیچوقت از انجامدادن وظایفم طفره نمیروم.»
امیلی پیش خودش فکر کرد: «وظیفهاش من هستم. پدر میگفت هیچکس چیزی را که وظیفهاش باشد دوست ندارد. پس خاله الیزابت هیچوقت نمیتواند مرا دوست داشته باشد.»
Tara
مرد با لحنی غصهدار زیر لب گفت: «چه عشقهایی که باید به دل راه بدهد! چه رنجهایی که باید بکشد! چه لحظات باشکوهی که باید پشتسر بگذارد! همانطور که من پشتسر گذاشتم. امیدوارم خانوادهٔ مادرش همان برخوردی را با او داشته باشند که دوست دارند خدا با آنها داشته باشد.»
Tara
امیلی که نمیتوانست چیزی را از پدرش پنهان کند، گفت: «الان فقط احساس میکنم که دیگر خدا را دوست ندارم.»
داگلاس استار خندید. از آن خندههایی که امیلی خیلی دوست داشت. آنقدر دلنشین بود که امیلی نفسش را حبس کرد. بعد پدرش محکمتر بغلش کرد و گفت: «چرا، داری، عزیزم. نمیتوانی خدا را دوست نداشته باشی. او خودِ دوست داشتن است. البته نباید او را با خدای اِلن گرین اشتباه بگیری.»
امیلی درست متوجه منظور پدرش نشد. اما ناگهان احساس کرد که دیگر نمیترسد و اندوهش دیگر آنقدر تلخ نیست و قلبش دیگر تیر نمیکشد. احساس کرد همهجا لبریز و سرشاز از عشق است؛ عشقی که از منبعی عظیم و نامرئی سرک میکشد. جایی که عشق باشد نه چیزی تلخ است و نه ترسناک. و عشق همهجا بود. پدر فقط میخواست یک در را باز و بسته کند.
Tara
امشب باران میبارد و از بالای سقف شیروانی صدایی شبیه به رقص پای فرشتهها به گوش میرسد.
کاربر ۲۰۲۰۴۵۹
اگر دفتر بدزدی، از خجالت میمیری
چون اسم صاحبش را روی جلدش میبینی
وقتی بمیری، خدا از تو میپرسد
کو دفتری که برداشته بودی بیاجازه
اگر بگویی خبر نداری
خدا میگوید باید برگردی پایین و آن را بیاری.
کاربر ۲۰۲۰۴۵۹
و نومیدانه به امیلی کوچولوی توی شیشه نگاه کرد و زیر لب گفت: «نمیدانستم. "خبر نداشتم." ولی حالا دیگر میدانم.» و بعد با قاطعیت گفت: «و دیگر هرگز، هرگز چنین اشتباهی نمیکنم.»
sheydarhe
به محض اینکه شوهرت "مامان" صدایت کند، عشق در زندگیات کمرنگ میشود".
n re
تی یک دقیقه هم از هم جدا نمیشویم. میخواهم که قوی باشی. نباید از هیچچیز بترسی، امیلی. مرگ ترسناک نیست. جهان پر از عشق است. بهار به همهجا سرک میکشد و مرگ فقط بازکردن و بستن یک در است. آن طرف در هم چیزهای قشنگی هست.
قدسیه خدامی
"طوری نگاه میکند که انگار چیزهای زیادی میداند که حتی ربطی هم به او ندارند"
Pariya
احساس میکرد شمعی است که کسی خاموشش کرده.
Pariya
فقط احساس میکرد زندگی به ناگاه عطر و طعمش را از دست داده و قرار است دوباره کمکم پر شود و این تجدید قوا مدتی وقت میبرد.
Pariya
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
حجم
۳۴۰٫۸ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
۵۰,۴۰۰۴۰%
تومان