بریدههایی از کتاب خونمردگی
۳٫۰
(۲۳)
«خوبه که آدم یه وقتایی خودشو نشناسه.»
n re
لعنت خدا به ای جنگ.
n re
دوست داشتن و عشقوعاشقی مال الان نیست. مال وقت جنگ نیست. توی کوی جنگزدههای بوشهر ای چیزا وصلهٔ ناجوره. لباس دومادی پوشیدن با صدای آژیر قرمز جهله برهان. میفهمی؟
n re
«چه کردُم که از بابا بترسُم؟ برا چیزی که تو دلُمه هم باید جواب بدُم؟
n re
«خدا به همهچیز عالمه. فضول نمیخواد. هر وقت خواست، دستتِ ببر بالا. خودش میده، خودش میگیره. تو مَردی، همیجور تو همین بمب و موشک زندگیتِ بکن، بعدش بگو اَنَا رَجُل.»
n re
«متنفرُم که هیچوقت نمیتونُم حرف رو حرفت بیارُم.»
n re
دختروپسر توی هم میلولیدند و خندهشان بهراه بود. اُمریحان زیرلب گفت «خدا میدونه چرا زیر ای موشکبارون به دنیا اومدین. تا طفلین بخندین که معلوم نیست عاقبتتون چه میشه.»
n re
جنگ خانمان آدمو میسوزونه. قلب آدم. حالا هر جا که میخواد باشه. چه تو خرمشهر، چه تو بغداد و سامرا. خودت خوب میفهمی چی میگُم.»
n re
«تاریخ تکرار میشه. بغداد شده خرمشهر. شده آبادان. شده خرابه.»
ناجیه گفت «اطفالشون هم تو تقاص پس دادن شریک اجدادشون شدن. نه؟»
ابتسام گفت «تا بوده همین بوده. برای هر ظلم و معصیتی هفت نسل باید تقاص بدن. مونده حالا...»
n re
«تو ای شهر آزاد هم باشی انگار اسیری، وای به حال او که ایجا اومد بهاسارت. بسوزه پدر جنگ
n re
حال عجیبی بود که نمیشد اسمی رویش گذاشت. اما هر طور حساب میکردی غمش به هر چیز دیگری که بود میچربید. به ترس، به بهت، به کابوسزدگی
n re
بیاختیار زانو خماند و نشست، انگار دستی از غیب زانوهاش را شکسته باشد.
n re
«باورت میشه جنگ تموم شده دکتر کنانی؟ عین برفی که بند بیاد و گِلمالی بشه. بعدشم آب شه و بره.»
n re
دنیا دست ظالمه. سی همین هر چارگوشهش جنگه.»
n re
ابتسام دست از کفمالی کردن سر بچه کشید و رفت توی فکر. بچه به نقنق افتاد. ابتسام پرسید «هان؟ کف رفته تو چِشِت؟ میسوزه، نه؟ جنگ هم همیجوره. اما جای چشم، خانمان آدمو میسوزونه. قلب آدم
n re
«میترسُم برهان. عینهو سگ. از روزی که خودُمِ شناختُم ترسیدُم. از ایکه عاموم بیاد و از یومّا بگیرتُم. از کاظمگاومیش که همهجا کمین میکرد تا بزنتُم. از ایکه یومّا وقت شستن رختها، توی شط غرق بشه و برنگرده. از ایکه بیپول بمانیم و نشه برُم مدرسه. از شیخمحمود که تا یه وعده نماز فراموشم میشد ترکهبهدست میاومد پیاُم. از ای جنگ لعنتی میترسُم برهان. میخوام برُم. میخوام ایهمه ترسِ بذارُم و برُم. برُم یه جا که راسّیراسّی خدا باشه. خدای مو ایجا نیست. به جان یومّا نیست.»
n re
تو عمرم اینقدر نترسیده بودم که امروز ترسیدم. نه از اینکه یکی برسه و مچمان رو بگیره، سنگینی نگاه خدا رو پس سرم حس کردم.
n re
«چرا نمک به زخمش میزنی؟»
نجلا گفت «پس تو هم فهمیدی که پسر نداشتن عینهو زخمه برای مرد عرب؟»
هر دو ساکت شدند. انگار برای دو زن عرب هیچ حرفی برای گفتن نیست وقتی سایهٔ غم نداشتن پسر و برادر افتاده باشد به زندگیشان.
n re
که ببردت جایی که زمستونش برف بباره.
دردونه
«آخرش همهٔ زنهای خوزستان میشن اُمودود، اگه توی بمباران نمیرن.»
دردونه
حجم
۱۹۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
حجم
۱۹۵٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۴ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد