«خوبه که آدم یه وقتایی خودشو نشناسه.»
n re
دوست داشتن و عشقوعاشقی مال الان نیست. مال وقت جنگ نیست. توی کوی جنگزدههای بوشهر ای چیزا وصلهٔ ناجوره. لباس دومادی پوشیدن با صدای آژیر قرمز جهله برهان. میفهمی؟
n re
«خدا به همهچیز عالمه. فضول نمیخواد. هر وقت خواست، دستتِ ببر بالا. خودش میده، خودش میگیره. تو مَردی، همیجور تو همین بمب و موشک زندگیتِ بکن، بعدش بگو اَنَا رَجُل.»
n re
«متنفرُم که هیچوقت نمیتونُم حرف رو حرفت بیارُم.»
n re
«چه کردُم که از بابا بترسُم؟ برا چیزی که تو دلُمه هم باید جواب بدُم؟
n re
دختروپسر توی هم میلولیدند و خندهشان بهراه بود. اُمریحان زیرلب گفت «خدا میدونه چرا زیر ای موشکبارون به دنیا اومدین. تا طفلین بخندین که معلوم نیست عاقبتتون چه میشه.»
n re
جنگ خانمان آدمو میسوزونه. قلب آدم. حالا هر جا که میخواد باشه. چه تو خرمشهر، چه تو بغداد و سامرا. خودت خوب میفهمی چی میگُم.»
n re
«تاریخ تکرار میشه. بغداد شده خرمشهر. شده آبادان. شده خرابه.»
ناجیه گفت «اطفالشون هم تو تقاص پس دادن شریک اجدادشون شدن. نه؟»
ابتسام گفت «تا بوده همین بوده. برای هر ظلم و معصیتی هفت نسل باید تقاص بدن. مونده حالا...»
n re
«تو ای شهر آزاد هم باشی انگار اسیری، وای به حال او که ایجا اومد بهاسارت. بسوزه پدر جنگ
n re