بریدههایی از کتاب در خانه ما عشق کجا ضیافت داشت؟: مجموعه صد و سی و هفت نامه
۴٫۴
(۱۵)
تو از رنجهای من برایِ فراموش کردنت چیزی نمیدانی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
واقعیّت این است که همهی ما در اشتباه هستیم. چه در رابطه با آن یک نفری که فکر میکنیم با همه فرق دارد و چه در رابطه با خودمان که فکر میکنیم با همه فرق داریم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بگذار قضاوتمان کنند.
آلوده به ترس نباش.
بهتر است که سایهای از خودمان باشیم تا حضوری بی وجود شبیهِ افکارِ دیگران.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
آدم ها
ظاهر آسوده را بیشتر دوست دارند
تا آسودگیِ خاطر را
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
نازنینم!
ما آدمها موجودات عجیبی هستیم. نه درس میگیریم، نه فراموش میکنیم. هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، دوباره و دوباره عاشق میشویم و تا آخرِ عمر عاشق خواهیم ماند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برای آخرین بار مینویسم
آغوشم را ترک نکن
هیچکس برای رفتگان دو بار عزاداری نمیکند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
در امتدادِ رگهایِ سرخِ تو... “درد” را بزرگ و سیاه کشیدهام
کنارِ تختخواب تو... ماه را شب به شب “آه” کشیدهام.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
روزی، در یک بعد از ظهرِ خاکستری و دل گرفته، در یک اتاقِ پر دود با هوایی کثیف، پی میبریم که زندگی آرام آرام در دستهای ما آب میشود. میفهمیم که دچارِ بودن شدهایم. کشف میکنیم که نبض روزهایمان بیهوده میزند. میفهمیم آنقدر که روزی صد بار مردهایم و زنده شدهایم، بوی کافور گرفتهایم. همان شب، زیرِ لحافِ گرم، خودمان را در آغوش میکشیم. با نوازشهای ساختگی حواسِ خودمان را پرت میکنیم. صبحِ روز بعد، در آینه، باری دیگر به خودمان دروغ میگوییم. دروغ. دروغ. دروغ.
... به جسدهایمان قسم که ما هنوز زندهایم...
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برایِ کسی که با امروز
سالهاست که مرده است
هر گونه محاسبهای در بعد زمان
مضحکترین اتفاقِ ممکن است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
تا تو در آغوش من گل نکنی
این بهار، بهار نمیشود.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
تو هر روز، هر روز برای من تازه بودی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بیهوده است پیخاطرات رفتن
به باغی میرسی لبریزِ پاییز
به نیمکتی با یک جایِ خالی
و رهگذری... غروب... و تنهایی.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
باورم نمیشود
نباشی... نیایی... نروی... یا اگر میروی... دوباره برنگردی
باورم نمیشود
تنگِ غروب... تنگِ هم... کنارِ من... سر در آغوش من... روی پلّه... نشستنی نباشد. میانِ چای خوردنها... پکهای سیگار... مشت مشت نقل خوردنی نباشد... گپ زدنی نباشد. شانه به شانه تو... شانه به شانه کوچه... شانه به شانه باران... دست در دستِ من... قدم زدنی نباشد.
باورم نمیشود
غروب باشد... اذان مغرب باشد... این خانه باشد... این باغچه... این حوض... این کوچه
باورم نمیشود
من باشم... تو نباشی... و تمام شدنی برای من نباشد...
تو نباشی و مرگی برای من نباشد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
تنهایی
یعنی تخت خوابهای خسته
یعنی خودت در آغوش خودت با یک بال شکسته
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برهوتِ بی کسی
یعنی همین جا
جایی که من ایستادهام
جایی که تو ایستادهای
یعنی کشمکشِ بین مرز نبودن و خواهش بودن
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برایِ این عشق بهار آرزو میکنم
قلبهای یخ زده
بی شوقِ شقایق
چه زود میمیرند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
باردارِ خاطرات که میشوم، هوسِ آغوش هم به سرم میزند. احساس میکنم همه چیز بو میدهد. آدمها، اتاقها، عکسها، کافهها، کوچههای بنبست، درختها. حتی نامهها بوی بد میدهند. از تهوّع به خود میپیچم ولی باز دوست دارم هنوز کنارم میبودی. در آغوشم میکشیدی. بوسه بارانم میکردی. حرفهای زیبا میزدی. در یک کوچهی بنبست، پشتِ یک درخت، به من نامه میدادی. پیشنهاد دو فنجان قهوه میدادی. دلم میخواست همین امروز بر میگشتی. بارِ دیگر تو را میبخشیدم. بار دیگر دوستم داشتی. بار دیگر دوستت داشتم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
ایستادهام در باد
جامه تعلق تنگی میکند بر اندام عشق
باید سلام کرد
باید سلامی دوباره کرد
دستم را بگیر
باید برخاست
راه...
جاده...
رفتنی دوباره باید
از پای پیکرِ شعرهای نیمه سوخته برخیز
باید رفت
باید سلام کرد
آی زندگی دوباره!
سلام! سلام!
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
بازگشتی اگر بود
برایم گردن بندی بیاور
با پنجاه و پنج دانهی مروارید
بگذار فکر کنم
به خاطرِ من
پنجاه و پنج بار دل به دریا زدهای.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
آشناها میآیند
با تو آشنا میشوند
دستت را به دوستی میفشارند
با توخودمانی می شوند
آشناها با دوستان تو آشنا می شوند
با نزدیکترین دوستانِ تو خودمانیتر آشنا میشوند
نزدیکترین دوستت را به آغوش میفشارند
آشناها غریبه می شوند
دستِ تو را برایِ بار آخر میفشارند
با نزدیکترین دوستِ تو برای همیشه میروند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
حجم
۱۱۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۱۱۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۵,۰۰۰
تومان