بریدههایی از کتاب ناطور دشت (ناتور دشت)
۳٫۴
(۴۱۳)
همهٔ احمقها از اینکه بهشان بگویی احمق زورشان میگیرد.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
میدانم که اینطور مواقع آدم باید کلی کیفور شود ولی من نشدم. فعلاً کیفورشدن آخرین حسی بود که ممکن بود داشته باشم.
Fatima
اگر قرار است بزنی تو فک یکی را پیاده کنی و دلت میخواهد بزنی، حتماً برو بزن.
Fatima
خیلی خوب بود. آنهم آن دستکش توپگیریِ دست چپ. برادرم چپدست بود. چیزی که میشد توصیفش کرد این بود که همیشه جیب و انگشت و همه جاش شعر مینوشت. با خودکار سبز هم مینوشت. مینوشت تا موقعیکه توی زمین است و مشغول بازی نیست، با همانها سرگرم شود. برادرم مُرده. سرطان خون گرفت و تو شهر مین مُرد، هیجده جولای ۱۹۴۶. اگر میدیدیش حتماً باهاش حال میکردی. دو سال از من کوچکتر بود ولی پنجاه برابرم هوش داشت. خیلی باهوش بود. معلمهاش همیشه برای مادرم نامه مینوشتند و میگفتند که چقدر از داشتن دانشآموزی مثل الی خوشحالند. راستش همچین بیراه هم نمیگفتند. حرفشان درست بود. تازه، الی نهتنها باهوشترین فرد خانواده، که ماهترینِ ما بود.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
بعد یک گلولهبرفی درست کردم. البته به جایی نزدم. میخواستم پرتش کنم سمت ماشین گوشهٔ خیابان. ولی بیخیال شدم. ماشین تر و تمیز و سفیدی بود. حیفم آمد. آمدم بزنمش به شیر آتش نشانی ولی باز هم حیفم آمد.
آخرسر به جایی نزدمش.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
«میدونم آقا. خوب میدونم. تقصیر خودمه.»
دوباره تأکید کرد: «اصلاً هیچی.» این تکرارها بدجور رو روان بود. مسخره است که حرفی را بپذیری و بعد ملت دوباره تکرارش کنند. بعد سهباره تکرارش کنند. «ولی تو هیچی نمیدونی. شرط میبندم لای کتابتو هم از اول ترم باز نکردی. باز کردی؟ راستشو بگو پسرجون.»
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
آنموقع شانزده سالم بود و الان هفدهسالهام و گاهی عین سیزدهسالهها رفتار میکنم. خیلی خندهدار است
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
ای مُردهشورتان را ببرند با این بازیتان. هی بازی... بازی... مرگِ بازی! اصلاً بازیِ چی؟! اگر طرف آقازادهها وایستاده باشی، خب آره، آنوقت این داستانِ بازی را قبول دارم. ولی اگر طرف دیگر وایستاده باشی، طرفی که آقازادهها نیستند، یعنی طرف آدمهای تهصفی، آنوقت بازی چه معنییی دارد؟ هیچی. اصلاً بازییی در کار نیست.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
~ɢʟᴀꜱꜱ ꜰᴀɢɴᴇʀ
جا تنگ بود. آنوقت بود که زد زیر گریه. من ماندم و گریهاش. بهش نزدیک شدم. نزدیک و نزدیکتر. به چشمها و دماغ و پیشانی و ابروهاش. به جین. به خودِ خودِ جین. به تمام صورتش؛ تمام صورتش جز لبها.
Fatima
آدمها هیچ وقت حرفت را باور نمیکنند.
Fatima
زندگی بازیه. یه بازی که باید براساس قواعدش پیش بری.
Fatima
گمانم از دیدنم خوشحال شد. از من خوشش میآمد. لااقل من اینطوری فکر میکنم.
Fatima
فعلاً کتاب را باز کن و بخوان که اگر تا امروز نخواندیش خیلی چیزها را از دست دادی. اگر هم خواندی، خودت و خودم میدانیم که تو "دوباره خواندنش" لذتی خوابیده که تو یک بار خواندنش نیست. فعلاً امیدوارم حالش را ببری. تا بعد...
Fatima
«هیچوقت به هیچکی هیچی نگو. اگه بگی، دیگه گفتی و رهاش کردی. اونوقت دلت براش تنگ میشه.»
f.alishah
همهٔ احمقها از اینکه بهشان بگویی احمق زورشان میگیرد.
sheida...
این کاریکاتورهای مسخرهای که روزنامهٔ عصر شنبه دربارهٔ منتظرشدن مردها و دیرکردن دخترها نشان میداد، فقط یک مشت مزخرف بود. اگر دختری که منتظرش هستی، شیک و مرتب و این حرفها باشد، چه اهمیتی دارد که چقدر منتظرش بودهای؟ هیچی.
شٖ
دخترها همین هستند دیگر. مهم نیست قیافهشان چطور است یا حتا عقلشان میرسد یا نه، چون هر بار که کار خوبی میکنند، نصفهنیمه عاشقشان میشوی و آنوقت حسابی گیج میزنی. دخترها! خدای من! دخترها راحت میتوانند دیوانهات کنند. خیلی راحت.
شٖ
وای زن! عاشق زنهام. جدی میگویم. نه نه! منظورم این نیست که اهل آن کارها هستم یا همچین چیزی. البته بدم هم نمیآید ولی... میخواهم بگویم ازشان خوشم میآید. همیشه چمدانشان را ول میکنند وسط راهروی قطار.
hesam droodgar
آقا حتا به حرفهام گوش نمیداد! محال بود وقتی داری حرف میزنی حرفت را گوش کند.
«تو درس تاریخ بهخاطر اینکه هیچی بلد نبودی انداختمت.»
«میدونم آقا. خوب میدونم. تقصیر خودمه.»
دوباره تأکید کرد: «اصلاً هیچی.» این تکرارها بدجور رو روان بود. مسخره است که حرفی را بپذیری و بعد ملت دوباره تکرارش کنند. بعد سهباره تکرارش کنند. «ولی تو هیچی نمیدونی. شرط میبندم لای کتابتو هم از اول ترم باز نکردی. باز کردی؟ راستشو بگو پسرجون.»
Rasta (:
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان