بریدههایی از کتاب ناطور دشت (ناتور دشت)
۳٫۴
(۴۱۳)
همچین حوصلهام را سر میبُرد که میخواستم خودم را دار بزنم.
boshra
گفتم فرصتی خوبی است با فیبی حرف بزنم. رفتم طرفش. پشتش وایستادم و آمدم دست بگذارم رو شانهاش که زانو زد و ازم شانه خالی کرد. وقتی بخواهد اذیت کند، قشنگ اذیت میکند.
Fatima
اصلاً نگاهم نمیکرد ولی تابلو بود دارد زیرچشمی نگاهم میکند ببیند کجا میروم.
Fatima
خواستم دستش را بگیرم ولی نمیگذاشت و برنمیگشت طرفم.
ازش پرسیدم: «ناهارتو خوردی یا نه؟»
جواب نمیداد. تنها لطفی که کرد، کلاهشکاریِ قرمزم را از سرش برداشت و پرت کرد تو صورتم.
Fatima
آدم اگر حالش گرفته باشد خب آب هم راحت از گلوش پایین نمیرود.
Fatima
«گمونم یکی از همین روزا هدف زندگیتو پیدا کنی. بعدم بری سمتش. اونم خیلی زود. اصلاً یه دقه هم معطل نمیکنی. یهراست میری.»
Fatima
چون یکی مُرده دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشی... مخصوصاً اگه هزار بار از جماعتِ زنده بهتر باشه.
Fatima
«میدونم مُرده! خیال میکنی حواسم نیست؟ ولی هنوزم میتونم دوسِش داشته باشم، نمیتونم؟ چون یکی مُرده دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشی... مخصوصاً اگه هزار بار از جماعتِ زنده بهتر باشه.»
Fatima
نه اینکه آدم بدی باشهها، نه. ولی لازم نیست حتماً آدم بدی باشی تا کسی رو ناراحت کنی. گاهی میتونی آدم خوبی باشی و دیگرونو ناراحت کنی.
Fatima
امکان نداشت به کاری که نمیخواست وادارش کنی.
Fatima
روشنفکرها جماعت تا رشتهٔ کلام دست خودشان نباشد باهات بحث روشنفکری نمیکنند. همیشه میخواهند با خفهخونگرفتن خودشان خفه شوی و وقتی رفتند تو اتاقشان تو هم بروی اتاقت.
Fatima
مشکل اینطور دخترا این است که اگر از کسی خوششان بیاید دیگر برایشان مهم نیست طرف چقدر عوضی است و کمبود محبت دارند یا نه... و اگر خوششان هم نیاید آنوقت مهم نیست طرف چقدر خوب است یا کمبود محبت دارد یا نه. راحت میگویند فلانی مغرور است، تمام! حتا دخترباهوشها هم همینطوریاند.
Fatima
آخ از دست این دخترها. عمراً بفهمی تو سرشان چه میگذرد.
Fatima
کمی به دست و پاش افتادم و ازش عذرخواهی کردم ولی نه! بیخیال نمیشد. هی میگفت بروم و تنهاش بگذارم. من هم آخرسر تنهاش گذاشتم. رفتم تو و کفش و وسایلم را گرفتم و تنهایی زدم بیرون. نباید این کار را میکردم ولی دیگر اعصاب نداشتم.
Fatima
راستش اصلاً نمیدانم چرا آن حرفها را زدم. قضیهٔ رفتن به ماساچوست و ورمانت را دیگر از کجام درآوردم؟ حتا اگر میخواست بیاید هم نمیبُردمش. آدمِ این کار نبود. ولی مشکل اینجاست که وقتی ازش میخواستم باهام بیاید، کاملاً جدی میگفتم. مشکل اصلی هم همین بود. به خدا من دیوانهام.
Fatima
«عزیزم...» عزیزمگفتنش، از این "عزیزم"ها بود که یعنی کانال را عوض کن.
Fatima
بدترین قسمتش هم جایی بود که این بابای جعلی، لحن این بچهدانشگاهیها را به خودش میگرفت. بچهژیگولِ کثافت. عین دخترها میشد. عوضی خجالت هم نمیکشید میخواست دوستدختر من را بُر بزند.
Fatima
پسر، به عمرت جعلتر از این جماعت ندیده بودی. عین دودکش سیگار دود میکردند و همچین دربارهٔ نمایش حرف میزنند که همهٔ عالم بفهمند اینها آدمهای فرهیختهای هستند.
Fatima
برای اینکه بدانی چقدر دیوانهام، باید بگویم خودم را حسابی بهش نزدیک کردم و زیرگوشش گفتم عاشقشم. دروغ محض بود ولی وقتیکه گفتم، از ته دلم گفتم. دیوانهام دیگر. میدانم، به خدا میدانم.
گفت: «منم عاشقتم عزیزم.»
Fatima
تو تاکسی و سر راه تئاتر کمی باهم خوش بودیم. اولش زیاد پا نمیداد، میترسید ماتیکش خراب شود ولی من کوتاه نیامدم و سالی هم چارهای نداشت.
Fatima
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان