بریدههایی از کتاب ناطور دشت (ناتور دشت)
۳٫۴
(۴۱۳)
اگر حال کاری نداشته باشی، درست هم انجامش نمیدهی.
•《زینب》•
به سالی گفته بود دیوانهام. گفته بود دیوانهام و برنامهای برای زندگی ندارم.
•《زینب》•
اصلاً به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
کاربر ۵۲۵۷۰۴۶
از قطارسواری خوشم میآید، بهخصوص سفرهای قطاریِ شبانه، وقتی چراغ کوپه روشن میشود و پنجرهها سیاه میشوند و اینهایی که قهوه و ساندویچ و مجله میفروشند، راه میافتند توی راهروهای قطار.
MarjanSmir
نمیخواستم اینجا باشم. غربت و غمش داشت خفهام میکردم. تصمیم گرفتم بروم
MarjanSmir
نمیخواستم اینجا باشم. غربت و غمش داشت خفهام میکردم. تصمیم گرفتم بروم
MarjanSmir
یکی روستایی سقط شد خَرَش
علم کرد بر تاک بستان سرش
جهاندیده پیری بر او برگذشت
چنین گفت خندان به ناطورِ دشت
مپندار، جان پدر، کاین حمار
کند دفع چشم بد از کشتزار
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نمیکرد، تا ناتوان مرد و ریش
چه داند طبیب از کسی رنج برد
که بیچاره خواهد خود از رنج مُرد؟
Mahsa Bi
هیچوقت به هیچکی هیچی نگو. اگر بگویی، دیگر گفتی و رهاشان کردی. آنوقت دلت براشان تنگ میشود.
Mahsa Bi
"نشانهٔ یک فرد نابالغ این است که میخواهد به دلیلی، شرافتمندانه بمیرد. و نشانهٔ یک فرد بالغ این است که میخواهد به دلیلی، با تواضع زندگی کند."
Mahsa Bi
اگر کاری را زیادی خوب انجام بدهی، بعد از مدتی دیگر حواست بهش نیست، میافتی به ادااطوار آن کار.
Mahsa Bi
وقتی آدم افسرده است فکرش درست کار نمیکند.
Mahsa Bi
«هیچوقت به هیچکی هیچی نگو. اگه بگی، دیگه گفتی و رهاش کردی. اونوقت دلت براش تنگ میشه.»
Mahsa Sadeghi
اتاق داغانی بهم دادند که توش هیچی نداشت جز پنجرهای که به آن طرف هتل باز میشد. مهم هم نبود. افسردهتر از آن بودم که منظرهٔ بیرون برام اهمیتی داشته باشد. پادوی هتل، اتاق را نشانم داد. پیرمرد شصتوپنجسالهای بود. تماشای این بابا از تماشای خودِ اتاق افسردهکنندهتر بود. از این کَچلها بود که همان موی نداشتهشان را جوری شانه میکردند روی قسمت بیمو که کچلیشان کمتر دیده شود. ترجیح میدهم کچل باشم تا همچین کار احمقانهای بکنم.
سورینام
دعوتم کرد تابستان را بروم دیدن ارنی توی گلاچسترِ ایالت ماچاچوست. گفت خانهشان کنار ساحل است و زمین تنیس دارند و از این حرفها. ولی ازش تشکر کردم و گفتم باید با مامانبزرگم برم امریکای جنوبی. چاخانترین قسمت چاخانهام همین بود، چون مامانبزرگم بهزور پاش را از خانهاش بیرون میگذارد، بهزور که میگویم یعنی از آن بهزورها! مهم این بود که حتا اگر بدبختترین آدم دنیا بودم و برمیداشتند سر تا پام را طلا میگرفتند، باز هم حاضر نمیشدم قیافهٔ نحس این یارو موروی را ببینم.
سورینام
گفته باشم از این چرندیاتی که بافتم بدم نیامد. بد نیست هرازگاهی چرند ببافی. تا وقتی یارویی عین مورو هست که با حولهٔ خیس به جان آدمها میافتد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که چقدر کارش درد دارد، این طور چرندبافیها آزاد است. آدمی که بچگیاش این باشد وای به روزی که بزرگ شود. اینها تمام عمرشان همین عوضییی که بودند، میمانند.
سورینام
«میدونم مُرده! خیال میکنی حواسم نیست؟ ولی هنوزم میتونم دوسِش داشته باشم، نمیتونم؟ چون یکی مُرده دلیل نمیشه که دیگه دوسش نداشته باشی... مخصوصاً اگه هزار بار از جماعتِ زنده بهتر باشه.»
Zed
آدمها هیچ وقت حرفت را باور نمیکنند.
کِــــلارآ
«این سقوطی که من ازش حرف میزنم، سقوط خاصیه؛ بهتره بگم یه سقوط وحشتناک. آدمی که سقوط میکنه هیچوقت صدای گرومپِ اُفتادنشو نمیشنوه و به سقوطش ادامه میده. و این سقوط بیشتر و بیشتر کِش میآد برا آدمی که تو زندگیش دنبال چیزی میگرده که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده یا فِک میکنه که محیط اطرافش نمیتونه بهش بده. واسه همین دیگه بیخیالِ همه چی میشه و قبل از اینکه گَشتنو شروع کنه دیگه دنبالش نمیگرده! میفهمی چیمیگم؟»
آرزو
او همیشه با مسیح صحبت میکرد، حتا موقع رانندگی. خندهام گرفته بود. این بابایِ جعلیِ عوضی آمد جلوی چشمم که دارد میزند دنده یک و از مسیح میخواهد براش چندتا جسدِ دیگر بفرستد.
زهرا
به درک که خداحافظیش ناراحتکننده است، مهم این بود که وقتی دارم از جایی میروم، مطمئن باشم که جدی جدی دارم میروم. چون اگر حساش نکنی، حتا از خداحافظی هم دردناکتر است.
کاربر ۴۴۶۱۷۵۵
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۷۰%
تومان