بریدههایی از کتاب فقط یک داستان
۴٫۰
(۳۳)
این که به قدر کافی به من توجه نشان نمیدادند، و این که در بعضی موارد، بهرغم تمایل خودم، بیش از حد به من توجه میکردند
rzvmn
تصورشان در مورد این که متر و معیار موفقیت بچههایشان فقط میزان تقلید آنها از والدینشان است
rzvmn
با لحنی که معلوم شود دلم به حال خودم میسوزد، میگویم: «ایکاش مجبور نبودم برم خونه. از خونه متنفرم.»
«پس چرا بهش میگی خونه؟»
به این مسئله فکر نکردهام.
rzvmn
از این که بزرگترها طوری از جوانترها سؤال میپرسیدند که انگار پیشاپیش جواب آنها را میدانستند، و از این که فکر میکردند جواب آنها همیشه غلط یا احمقانه است متنفر بودم.
rzvmn
پس میبینید؟ چیزهایی هم بود که من میدانستم و او نه.
rzvmn
میپرسم: «معمولا برای تعطیلات کجا میری؟»
«پُل، از اون سؤالای خانم آرایشگرا پرسیدی ها.»
rzvmn
من میخواستم صورت او مدام پیش چشمانم باشد: چشمانش، دهانش، گوشهای ارزشمندش با آن مارپیچهای باشکوه، لبخندش، کلماتش که بهنجوا بیان میشد
rzvmn
هر کسی در یه برهه از زندگیش دلش میخواد از زندگیش فرار کنه. این تنها چیزیه که تو وجود همهٔ آدما مشترکه.
rzvmn
او هیچوقت سنوسالش را توی سرم نزد، هرگز نگفت: «اوه، یهکم بزرگتر که بشی، خودت میفهمی» یا مزخرفاتی از ایندست. فقط والدینم بودند که یکریز در مورد ناپختگیام حرف میزدند.
rzvmn
شیوهای موفقیتآمیز برای منحرف کردن ذهن از مسئلهٔ عشق، که تنها مسئلهٔ مهم در دنیاست.
rzvmn
احساس کسی را دارم که سرزنش یا ملامت شده. نه این که سوزان سرزنشم کرده باشد. خود زندگی این کار را کرده.
rzvmn
این یکی از مسائل مهم زندگیه. همهٔ ما فقط دنبال یه جای امنایم. و اگه پیداش نکنیم باید یاد بگیریم چطور زمان رو بگذرونیم.»
rzvmn
«جُون به نظر من خیلی قویه.»
«تظاهره. همهٔ ما خلاصه تو یه موردی تظاهر میکنیم. تو هم یه روزی همین کارو میکنی، اوه، بله، این کارو میکنی.
rzvmn
ما از همه دری حرف میزنیم: وضعوروز دنیا (خوب نیست)، وضع ازدواج (خوب نیست)، خصلت کلی و معیارهای اخلاقی مردم ویلج (خوب نیست) و حتی مرگ (که خوب نیست).
rzvmn
من فرض میکنم که دلیل خندیدن او به زندگی این است که بسیاری از فرازونشیبهای آن را دیده و درکش میکند.
rzvmn
او به زندگی میخندد، این بخشی از جوهرهٔ وجود اوست. و در نسل خسته و ازرمقافتادهٔ او هیچکس دیگری چنین کاری نمیکند. او به همان چیزهایی میخندد که من بهشان میخندم.
rzvmn
نسل پدر و مادرم به نظرم بههیچوجه خسته و بیرمق نمیآید. آنها هنوز هم صاحب قدرت و پول و اعتمادبهنفساند. ای کاش خسته و بیرمق شده بودند. درعوض؛ بهنظر سدّ قرص ومحکمی در برابر رشد مناَند. در بیمارستانها چه اصطلاحی دارند؟ بله، تختاشغالکن. آنها تختاشغالکنهای معنوی بودند.
rzvmn
همیشه در مورد خودش همینطور برایم حرف میزند، با حرفهای غیرمستقیمی که نیازی به جواب دادن ندارند.
rzvmn
همیشه در مورد خودش همینطور برایم حرف میزند، با حرفهای غیرمستقیمی که نیازی به جواب دادن ندارند. گاهی یک مورد به مورد دیگر میرسد.
rzvmn
یکی از مسائلی که هرگز نظرم در موردش عوض نشد این بود که رفتار مکلود جرمی بود که مسئولیتش صددرصد متوجه او بود. و مسئولیتش هم صددرصد بود. مردی زنی را کتک میزند؛ شوهری همسرش را کتک میزند؛ مردی مست نامزد هوشیارش را کتک میزند. هیچ دفاعی وجود نداشت، و هیچ تخفیفی ممکن نبود. این واقعیت که این مسئله هرگز در دادگاه مطرح نمیشد، این که انگلیسیهای طبقهٔ متوسط هزار راه برای فرار از حقیقت داشتند، این که نقاب محترم بودن در انظار عموم، درست مثل لباس، هرگز فرو نمیافتاد
کاربر ۲۹۶۸۷۹۳
حجم
۲۴۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۴۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۷۲,۱۰۰۳۰%
تومان