چهقدر زمان میتوانست دستنیافتنی بودن آدمها را حل کند
farzane
آمدند تو. با دختر که احوالپرسی کردم، یک لحظه قیافهاش را دیدم. بعد دیگر نباید زل میزدم بهش. بدیاش این بود که خوشگل نبود، محشر بود.
سپیده
لبباریکها، همهشان آدمهای مصممیاند، از بس لبهاشان را فشار میدهند بههم و فکریاند، سخت میشود فهمید که چی زیر سر دارند.
سپیده
گفتم پیمان، دختری که خیلی تو چشم باشد زمانی بهت اطمینان میکند که مثل بقیه نگاهش کنی، انگارنهانگار آنهمه جذابیت در صورتش تو را وسوسه میکند به یک نگاه.
سپیده
آدم که تا ابد نمیتواند چیزی را کنارش نگه دارد. یک کیفپول چرم ایتالیایی هر چهقدر هم جنسش خوب باشد، توی جیب آدم میپوسد.»
مهساس
آدم نه به تنهایی عادت میکند، نه به شلوغی
farzane
لبخند جانداری زد و گفت: «زود برگرد خانه. من هم خودم را میرسانم.»
چهقدر خوشم میآید که حرفهایش هیچوقت از این حرفهای دستمالیشده نیست. هیچوقت نمیگوید مواظب خودت باش. پیدا میشود که مواظب خودش نباشد؟
farzane
با اینکه همیشه تنها بودم اما جنس رابطهٔ میان زنوشوهرها را از دوستیها تشخیص میدادم. همهچیز دوستیها فیک بود؛ نگاهها، حرفها و حتا دروغهاشان. به این دوتا هم نمیخورد زنوشوهر باشند. حس عجیبی بهم میگفت از این رابطههای نیمبند دوروزه که تهش به یک عطر بولگاری ختم میشود هم ندارند.
سپیده
طلابازی در ادبیات فارسی اصطلاحی است برای کیمیاگرانی که میکوشیدند مس را به طلا تبدیل کنند اما موفق نمیشدند. به تعبیری طلابازی میکردند.
سپیده