بریدههایی از کتاب در حسرت یک آغوش
۴٫۲
(۶۶)
روحیهٔ سید همچنان خوب نبود و از روزی که فهمید کلیههایم را از دست دادهام حالش بد و بدتر میشد. این برایم نگرانکننده بود. هر چقدر با او صحبت میکردم که بهخدا چیزی نیست، سرنوشت این بوده، به کتش نمیرفت. او خودش را سبب بیماری من میدانست. آنقدر زبان تشکر و قدردانی داشت که میدانستم هر کاری بکنم، ذرهای از آن از چشمش نمیافتد. به هر کس که به خانهمان میآمد، میگفت: «زحمت اصلی زندگی رو خانمم کشیده، جانباز اصلی ایشونه نه من!» خیلی قدردان بود. کمتر کسی را میشناختم که اینقدر زبانش به تشکر باشد. تمام سعیام را میکردم که لااقل روحیهام بهتر از قبل شود. این را به خاطر سید میخواستم. تا حدودی سعیام نتیجه داد و سید کمی از حال و هوای گذشته فاصله گرفت.
saqqa
زخمهای بستر دست از سر سید برنمیداشتنند. به تجویز پزشکان باید مدتی را به شکم میخوابید تا زخمها بیشتر از این عود نکند. قبلاً هم چنین کاری را میکرد اما نه این قدر جدی. خیلی سخت بود که مدام به شکم باشد. صبح، ظهر، شب، همینگونه میخوابید و بیدار میشد و چند ساعتی را بهصورت متوالی اینگونه بود و باز به پشت میگرداندمش. گرچه پزشکان این اجازه را به من نداده بودند اما میدیدم به شکم که میخوابد چه عذابی میکشد. باز هم مثل همیشه زبانش به شکر بود و هیچ شکوه و نالهای به زبان نمیآورد حتی در این حالت.
saqqa
من بیشتر دلواپس حال او بودم و او بیشتر نگران من. روزی نبود که به خاطر وضعیتش از من عذرخواهی نکند. عذر که میخواست بیشتر شرمنده میشدم و دلیلی میشد که مثل همهٔ روزهای پس از مجروحیتش در خفا بگریم.
saqqa
روحالله و سمیه که طفلی بیش نبودند، اما خوب درک کرده بودند مفهوم جنگ را. چرا که جنگ برای همیشه حسرت خیلی چیزها را بر دلشان گذاشته بود، حتی حسرت یک آغوش! حسرت اینکه پدر دستانشان را بگیرد و با هم دوری بزنند. بیرون بروند. حسرت اینکه لباسشان را پدر به تن کند و از تن درآورد. حسرت اینکه برایشان لقمه بگیرد و در دهانشان بگذارد.
هدے جــاݩ
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه