بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در حسرت یک آغوش | طاقچه
کتاب در حسرت یک آغوش اثر سعیده زراعت‌کار

بریده‌هایی از کتاب در حسرت یک آغوش

انتشارات:نشر ستاره‌ها
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۶۶ رأی
۴٫۲
(۶۶)
ظهر یک روز گرم تابستانی، سال ۱۳۵۸؛ مادرم وقتی خوابید، دیگر بیدار نشد و من و پدر و خواهرهایم را برای همیشه تنها گذاشت. نمی‌دانستم زندگی آن‌قدر زود روی تلخش را به ما نشان می‌دهد. باورش برایم سخت بود. روزهای اول، دور و برمان شلوغ بود و داغِ نبودِ مادر را می‌شد تحمل کرد. کم‌کم که گذشت و همه رفتند سر خانه و زندگی‌شان، غم ازدست‌دادن مادر، در پوست و استخوانم رسوخ کرد. روزها خیلی دیر شب می‌شد و شب‌ها هم از روز دیرتر می‌گذشت. هر روز را با حسرتِ روزهایی که بود و قدرش را ندانستیم، می‌مردم و زنده می‌شدم. هر کاری که در توانم بود برایش انجام داده بودم؛ اما باز هم ته دلم می‌گفتم کاش کار بیشتری انجام داده بودم! همه جای خانه بوی مادرم را می‌داد.
مادربزرگ علی💝
همان روز اول عید، بچه‌ام در خانه به دنیا آمد. دختر بود. از قبل قرار بود اگر دختر باشد، اسمش را سمیه بگذاریم. سید همان روز اول سال قرار بود اعزام شود و با اینکه برای به‌دنیاآمدن بچه لحظه‌شماری می‌کرد، بعد از به‌دنیاآمدن سمیه با همان لباس بسیجی که برای اعزام به تن کرده بود، داخل اتاق شد و بی‌آنکه پوتین‌هایش را از پا درآورد، با حالت چهاردست‌وپا کنار من و دخترش آمد، رویش را بوسید، برای چند ثانیه در آغوشش گرفت و دوباره رفت و من و نوزاد تازه‌متولدشده را تنها گذاشت.
مادربزرگ علی💝
در حسرت یک آغوش
SIR_SARAB
چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم. آدم سخت‌گیری نبود. اجازهٔ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه‌متولدشده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند، گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیهٔ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می‌کردند.
پروانه
جنگ با ما خیلی فاصله داشت؛ ما ساکن شرق بودیم و جنوب کشور درگیر بود. هیچ سر و صدایی از جنگ در شهر ما شنیده نمی‌شد، اما علی‌رغم این همه فاصله، تأثیر زیادی بر زندگی‌مان گذاشته بود.
مادربزرگ علی💝
به هر کس که به خانه‌مان می‌آمد، می‌گفت: «زحمت اصلی زندگی رو خانمم کشیده، جانباز اصلی ایشونه نه من!»
Ali Vojdani
خانه‌مان شلوغ بود و پُر از مهمان
Aseman
تا صبح مژه بر هم نمی‌گذاشت. این را خودم به چشم می‌دیدم. هر گاه از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم چشمانش باز است و به گوشه‌ای خیره شده. این کارِ هر شبش بود. چاره‌ای هم نداشت جز تکان‌دادن سر. من هر وقت بی‌خوابی به سرم می‌زد تا صبح چندین بار از این طرف به آن طرف می‌شدم، اما او بیشترِ شب‌ها و بالاخص شب‌هایی که زخم بسترش عود می‌کرد را تا صبح بیدار بود. چاره‌ای جز ماندن به همان حالتی که از قبل بود را نداشت و فقط با حرکت سر و گردن، حالتش را عوض می‌کرد.
Tasnim
هشدار داده بودند که جایی امن را در خانه‌هایمان در نظر بگیریم؛ چون امکان داشت آسمان مشهد هم در امان نباشد. شب که می‌خوابیدیم دلهره‌ام بیشتر می‌شد. می‌ترسیدم؛ نه برای خودم، برای سید و بچه‌ها. نمی‌شد در آن فاصله که آژیر خطر پخش می‌شد و فرصت داشتیم، به مکان مطمئنی برویم. باید سید را سوار بر ویلچر و بچه‌ها را بغل می‌کردم. موقع خواب دعا می‌کردم و ذکر می‌گفتم که تا صبح در امان باشیم. وقتی فکرش را می‌کردم می‌دیدم هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از همین امنیت نیست.
s.latifi
همیشه محرم که می‌شد، سید حال و هوای عجیبی پیدا می‌کرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان‌دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمی‌گرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمه‌باز، آن‌قدر بااحساس بر سینه می‌زد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک نریزد.
Ali Vojdani

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۳ صفحه

صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد