در همان حال که پرونده را میخواند، وجودش را خشم میگرفت و حس انتقامجویی در قلبش شعلهور میشد، و همهٔ اینها در حالی بود که بهتنهایی در دفتر کوچکش در اداره نشسته بود، کتش به قلاب پشت در آویزان بود و سلاحش در کشوی میزش قرار داشت. او میتوانست خودش را با هر چیزی وفق دهد، جز با آنچه مقابلش بود.
zohreh
به نظر میرسید رویدادهای زندگیشان فقط با اندوه و حزنی معنا مییابد که از لحظهٔ تولد با خود حمل کردهاند.
zohreh
میدونی، همیشه مراقب پشت سرت باش. این چیزی بود که اون در تمام طول رشدم بهم میگفت، حتی وقتی رفتم شهر.
zohreh
او زنی جذاب و در اوایل سی سالگی بود، در سنی خوب یا به عبارتی بسیار جوانتر از مککیلب. به نوعی به نظرش آشنا میآمد، اما نتوانست او را به جا بیاورد. حسی بهاش دست داد انگار او را جایی دیده است. جرقهٔ آشنایی به همان سرعت هم رنگ باخت و او متوجه شد اشتباه کرده است و آن زن را نمیشناسد. او چهرهها را فراموش نمیکرد و چهرهٔ آن زن به حد کافی دلنشین بود که از خاطر نرود.
Clarissa
"این روش خداس که از یه اتفاق خیلی بد، یه چیز خوب بسازه."
LeNa
گراسیلا سری به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت: "این روش خداس که از یه اتفاق خیلی بد، یه چیز خوب بسازه."
hamtaf
یادت میاد راجع به تعادل بین سلامت جسمانی و ذهنی چی بهت گفتم؟ یکی دیگری رو تغذیه میکنه
hamtaf