بریدههایی از کتاب هفته چهل و چند
۴٫۳
(۲۰۷)
آدم نمیتواند بین مادر پارهوقت و مادر تماموقت به راحتی انتخاب کند، چون انتخابش دیگر از حوزهٔ ارزشی خارج میشود و مجبور میشود مبتنی بر مجموعهای از حقایق دست به انتخاب بزند.
z.m
برایم کاملاً روشن شد بچهها بیش از هر چیز تابعی از رفتار والدینشان هستند نه آموزشهای آنها. خیلی خوب این الگوها را میفهمند، بدون آنکه لازم باشد چیزی یادشان بدهی
mah.mzm
کفگیر و ملاقهها را چیدیم روی میز مطالعهٔ هتل. چند تا بشقاب و قاشق و چنگال و کارد را ردیف گذاشتیم روی کمد. هر روز به قدر همان روز خرید میکردیم. بوی خوشبوکنندههای راهروهای هتل کمکم جایشان را ب
خدابخش
کفگیر و ملاقهها را چیدیم روی میز مطالعهٔ هتل. چند تا بشقاب و قاشق و چنگال و کارد را ردیف گذاشتیم روی کمد. هر روز به قدر همان روز خرید میکردیم. بوی خوشبوکنندههای راهروهای هتل کمکم جایشان را ب
خدابخش
درست همان روزهایی که او اولین قدمهایش را به کمک میز و دیوار برداشت، مادر رؤیایی درون من هم یک قدم عقب رفت. انگار هر چه او بازیگوشتر شد من جدیتر شدم. همه چیز داشت عینی و واقعی میشد و من دیگر با یک خیال طرف نبودم که بتوانم با خیالم در برابرش واکنش نشان بدهم.
maryhzd
شاید یکی از اولین جملههایی که قاب قبلی ذهنیام را تغییر داد، همین جملهٔ ساده بود. "یادگیری در لحظههای واقعی زندگی اتفاق میافتد." این جملهٔ خیلی ساده برای ذهن من پیچیده بود. من برای یادگیری به کلاس و کتاب درسی عادت کرده بودم اما این جمله همهٔ لحظههای ارتباطی من با بچههایم را متحول کرد. هر کاری که برایشان میکردم، با این جمله جور دیگری پیش میرفت. پیشترها عادت کرده بودم در چای صبحانهٔ دخترم شکر بریزم و اگر برای رفتن به پیشدبستانی دیرش شده بود، لقمه درست کنم و توی دهانش بگذارم. دخترم کارهای مهمتری داشت. قرار بود به پیشدبستانی برود و تمرینهایی برای هماهنگی چشم و دست انجام دهد. قرار بود روی برگه با تمرینهایی عضلههای ظریف دستش تقویت بشود و عضلات درشت را با تمرینهای حرکتی قوی کند. اما دیدم همهٔ لحظههای واقعی یادگیری به خاطر رسیدن به لحظههای غیرواقعی مثل یک ماهی لیز از دستم سُر میخورند و میروند.
maryhzd
من از قاب مقایسه میترسیدم. مقایسهٔ خودم با دیگران، بچهام با خودم، بچهام با همسن و سالهایش و بچهام با آدمهای نسل گذشته. ما با آگاهی و توافق خانوادگی انتخاب کرده بودیم دخترمان مدرسه نرود اما کوچکترین ماجرا به راحتی میتوانست ذهن مقایسهگر من را بیدار کند. وقتی کسی برنامهها و توانمندیهای دخترم را با بچههای دیگر مقایسه میکرد، تردید آزارندهای به سراغم میآمد. کمی ناخوش میشدم ولی وقتی یادم میافتاد این قاب مقایسه است که روشن شده، نقاط قوت انتخابمان را مرور میکردم و حالم عوض میشد.
maryhzd
ناگهان از توی اتاق با صدای کلفتی صدایم زد. "فاطمه جان، فاطمه جان، یه بستنی به این بچه بده." بچهٔ سه ساله مشروعیت را درک کرده بود بدون آنکه بداند مشروعیت چیست. میدانست برای بستنی سوم تنها پدرش مشروعیت دارد.
لازم بود برایش توضیح بدهم یا کلاسی بفرستمش که بفهمد میتواند به جای گریه و زاری برای رسیدن به خواستهاش از جای دیگری اقدام کند؟
فطرس
میگفتند این مهدکودکها بچهها را دوزبانه بار میآورند. شگفتزده میشدم. سیل تقاضای والدین برای پیشرفت و یادگیری و فشار روی بچهها را میدیدم و شاخ در میآوردم. دنیایی که بر اساس این ملاکها ساختهایم به خودی خود برای ما آدمبزرگها هم ترسناک است، چه برسد به اینکه بخواهیم بچهها را هم زیر این فشار بگذاریم.
فطرس
و چه وقتهایی که مستأصل میشدم و نمیدانستم با این موجود زیر یک متر چطور رفتار کنم.
فطرس
هر خانواده قانونی دارد، نوعی توافق نانوشته که از شرایط اعضای آن به وجود میآید.
صلوات
پیشرفت هر کدام ما به معنی پیشرفت و تعالی خانواده است.
صلوات
نورا عاشق پستانکش بود. اسمش میمی بود و دوست جدانشدنی نورا حساب میشد. همیشه آویزان گردنش بود تا به وقتش زود بگذارد توی دهانش. تصمیم گرفته بودم کمکم از پستانک جدایش کنم. روزی که میمی میخواست برود خانهشان، برای نورا قصهای گفتم از ماما میمی و بابا میمی که چشمانتظار دختر کوچکشان هستند و فکر میکنند دیگر نورا آنقدر بزرگ شده که بگذارد دخترشان میمی جان برگردد پیششان. وجه عاطفی ماجرا باعث شد نورا راحت چشم به یار همیشگیاش ببندد و او را با طیب خاطر پیش پدر و مادرش بفرستد. شش ماه پیش نورا میمی جان را توی گنجینهٔ نوزادیاش پیدا کرد اما هیچی از داستان یادش نبود.
صبح
با دوست روانشناسم حرف میزنم. میگوید سعی کن با ذهنش همراه شوی؛ وقتی این سؤال را ازت میپرسد، ببین خودش چه فکری میکند. روش خوبی به نظر میرسد. باید فردا امتحانش کنم.
فردا تقریباً آمادهام. نورا را در صندلی مخصوصش نشاندهام و خودم هم سر جایم نشستهام و با اطمینان به سمت موعودگاه حرکت میکنم. از دور تابلوی مدرسه را میبینم. "مامان، خدا چشم داره؟" با صدای مطمئنی جواب میدهم "خودت چی فکر میکنی؟" میگوید "به نظر من داره."
صبح
بعد از خواندن هر قصه یا داستان چند سؤال ازش میپرسیدم. گاهی حتی مسیر داستان را عوض میکردم و ازش میخواستم خودش داستان را تمام کند.
صبح
دخترم دیگر راه افتاده بود و موتور یادگیریاش روشن شده بود اما جای خالی گروه دوستان و همسالان را حس میکرد. با دوستان زیادی دربارهٔ کاری که شروع کرده بودیم، حرف زدم. هنوز سال تحصیلی اول تمام نشده بود که گروهی همدل از دوستانی که نگرش آموزشی و پرورشی شبیه هم داشتیم، تشکیل دادیم: "مدرسهٔ زندگی"
صبح
دخترم دربارهٔ ریشهٔ خانوادگیاش سؤال داشت. پدرانِ پدرانش چه کسانی بودند؟ چطور زندگی میکردند؟ چه ابزار و وسایلی برای گذران زندگی به کار میبردند؟ پاسخ این سؤالها پیش من نبود. از مادرم خواستم برای دیدن موزهٔ گلستان با ما بیاید. مادرم بعضی از آن وسایل و لوازم و پوششها را در کودکی دیده بود. رفتن من و صفا تنهایی به موزه نمیتوانست ما را به دنیای واقعی زندگی در گذشتهٔ نه چندان دور وصل کند. هیچ خاطره و حسی نسبت به وسایل موزه نداشتیم، چیزی که مادرم داشت. به هر بخش که میرسیدیم، عقب میایستادم و به حرفهای مادرم گوش میدادم و به برق چشم دخترم نگاه میکردم. به داستانهای اصیلی گوش میدادم که بهانهٔ اتصال چند نسل بودند.
صبح
اما نوشتن که فقط با حروف الفبا نبود.
صفا حرفهای استاد کلاس باغبانی را به زبان تصویر مینوشت و بعد در خانه از بعضی تصاویر برایم رمزگشایی میکرد.
صبح
میدانستیم صفا از بچگیاش به طبیعت علاقه دارد. پدر و دختر فعالیت باغبانی را برای روزهای فردشان انتخاب کردند. در کلاس باغبانی پارک شهر با هم همکلاسی شدند. دو روز در کلاس شرکت میکردند و بعد راهیِ بازار گل میشدند. ناهار خانوادگی را وقتی میخوردیم که پدر و دختر با وانتی از خاک و گیاهان مختلف میرسیدند و هر روز با گیاهی تازه و رویش و رشدش آشنا میشدیم. برای پیگیری نوشتنِ صفا قرار گذاشته بودیم دخترمان یافتههایش از کلاس را ثبت کند. هنوز اوایل کار بود و او به معنای رایج سواد نداشت
صبح
"باز که کلهات شامپوییه. برو تو ببینم." موهای سیاهش را چنگ میزنم و هی نگهش میدارم که از زیر دوش در نرود. این موها طلایی شوند، چه شکلی میشود؟ نکند موهایش را بگذارد آواتار تلگرامش؟ بعد هی راه به راه بیایند بگویند... هیچکس حق ندارد جز خودم قربانصدقهٔ این موها برود.
یا فاطمة الزهرا
حجم
۲۳۹٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۳۹٫۳ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
قیمت:
۱۳۹,۰۰۰
۱۱۱,۲۰۰۲۰%
تومان