بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هفته‌ چهل و چند | طاقچه
تصویر جلد کتاب هفته‌ چهل و چند

بریده‌هایی از کتاب هفته‌ چهل و چند

۴٫۳
(۲۰۷)
باید یاد می‌گرفت کسانی که لبخند می‌زنند لزوماً فرشته نیستند.
صلوات
آدمیزاد که روی تخت بیمارستان باشد، گمان می‌کند تمام آدم‌های بیرون در حال خوشی و بگو و بخندند. انگار تمام آدم‌های دنیا دارند خوشمزه‌ترین خوراکیِ عالم را می‌خورند و تو جا مانده‌ای.
صلوات
گفتن مامان‌خانوم قانونی نانوشته در دنیای بچه‌های عصبانی است. بچه که باشی و از کوره در بروی، ممکن است یکهو به مامانت بگویی مامان‌خانوم.
کتاب ناب
بچه‌ها همه چیز را برای اولین بار می‌بینند و برای من که غبار تکرار و عادت روی نگاهم نشسته، این نگاه‌شان شگفت‌انگیز است.
آرام
بیشتر سرگرمی کودکی و نوجوانی‌ام کتاب خواندن بود.
mahdi_yar
لابه‌لای کتاب‌ها جایی برای خودش پیدا کرد و سرش را روی زانویم گذاشت. مشغول کار خودم شدم اما قصد خوابیدن نداشت. منتظر فرصتی بود که من را به حرف بگیرد. آخرش هم طاقت نیاورد. گفت "مامان، چشمات آینه‌اس. دو تا معین توش می‌بینم." شیطنتی که توی چشم‌هایش بود به خنده‌ام انداخت. گفتم "چشم‌های خودت هم همین‌جوریه. منم توشون دو تا مامان می‌بینم." از جایش بلند شد نشست، انگار برق از سرش پریده باشد. "مامان، چرا من تو رو دو تا نمی‌بینم؟" نمی‌دانستم دقیقاً چه چیزی توجهش را جلب کرده است. ازش پرسیدم چرا این سؤال را می‌پرسد. گفت "خب آخه من دو تا چشم دارم. با هر کدوم‌شون هم می‌تونم تو رو ببینم."
آیه
کاری که حالم را خوش می‌کند، کتاب خواندن است و تلاش برای چشاندن طعم خوشش به دیگران.
صلوات
بچک کتابخانه‌ای مخصوص خودش دارد. دو طبقه از کمد توی اتاقش را پر از کتاب کرده‌ام. دویست تایی کتاب دارد. مراسم کتابخوانی را از دو سه هفتگی‌اش شروع کردم. کتاب‌ها را می‌آوردم می‌چیدم دورش. بچک کاری از دستش بر نمی‌آمد. دراز می‌کشید و من سرم را می‌گذاشتم کنار سرش و کتاب‌ها را برایش ورق می‌زدم و بلندبلند می‌خواندم.
آیه
وقتی تصمیم می‌گیرید بچه‌دار شوید، باید با آغوش باز به سوی فشارها و محرومیت‌های اجتماعی قدم بردارید. آن هم در کشوری که تمام سیاست‌های رسمی‌اش در راستای بچه‌دار شدن است و از در و دیوارش تشویق برای فرزندآوری می‌بارد.
صلوات
تصمیم گرفته بودم یوسف را تا چهار سالگی مهد نگذارم. هر چه بیشتر نظر مادران دیگر را دربارهٔ مهدها می‌خواندم بیشتر حیرت می‌کردم. اگر مهدها این همه مشکل داشتند که مجبور می‌شدی بین بد و بدتر انتخاب‌شان کنی، چرا باید بچهٔ معصوم و بی‌دفاعم را به افرادی می‌سپردم که ساده‌ترین استانداردها را رعایت نمی‌کردند و کسی بر کارشان نظارت نداشت؟
صلوات
بچک داشت خودش را می‌کشاند تا کلید برق. بهش گفتم "چای می‌خوری؟" گفت "نع‌ع‌ع.‌" ریز و کشدار. به مامان‌مهین گفتم "شما چی؟ چای می‌خورید؟" گفت "نه مادرجون." هر دو دست کردند توی قندان و قندها را قرچ‌قرچ جویدند و چای را هورت کشیدند. مامان‌بزرگ بچک را چلاند و گفت "قدیما می‌گفتند بچه رو نباید بوسید. باید بویید؛ یعنی چه‌جوری بگم مادرجون؟ بچه بوسیدنی نیست. بوییدنیه." شب موقع خواب بچک را حسابی بو کشیدم. سرش بوی شامپوی حمام ظهر را می‌داد. توی حمام شامپو رفته بود توی چشمش و غرغر می‌کرد. آب را ریخته بودم روی سرش و شعر کتابش را خوانده بودم. "آب می‌ریزم تو لیوان شرشرشر، لیوان پر از آب می‌شه پرپرپر، وقتی که آب می‌خورم نم‌نم‌نم، تشنگیام کم می‌شه کم‌کم‌کم." بچک انگار نه انگار که لای کف و حباب گیر افتاده بود و داشت غر می‌زد، یکهو قهقهه‌اش رفت هوا. بو کشیدمش. چشم‌هایش بسته بود و خواب هفت‌پادشاه را می‌دید. بی‌هوا دست انداخت دور گردنم.
آیه
نیت کمک مهم‌تر است یا رساندن کمک به نیازمند واقعی؟
🌱ehsan
از روزی که فهمیدم خداوند امیر بزرگه را در وجودم به امانت گذاشته همیشه یک جور هیجان و دلواپسی از جنس "چطوری است" و "چی می‌شود" را در خودم احساس کرده‌ام. تجربهٔ بی‌نظیری است و فکر می‌کنم هم‌چنان ادامه دارد. ولی بچهٔ دوم فرق می‌کند. یک جورهایی هیجانش کمتر است اما لذت بیشتری دارد. انگار قرار است همان تجربهٔ قبلی را تکرار کنی اما این بار از قبل می‌دانی "چطوری است" و "چی می‌شود". این آرامش خیلی ارزشمند است.
ammarv93
آن‌ها همه چیز را از شما الگو می‌گیرند و سخت‌ترین بخش پدری و مادری همین است
صلوات
گفتن مامان‌خانوم قانونی نانوشته در دنیای بچه‌های عصبانی است. بچه که باشی و از کوره در بروی، ممکن است یکهو به مامانت بگویی مامان‌خانوم.
Peyman N
. از حدود سه سالگی‌اش یک سؤال تکرارشونده داشت. "چرا موهای من فرفریه؟" از موی فرفری بیزار بود. باورم نمی‌شد. دختربچهٔ سه ساله چه درکی از معیارهای زیبایی دارد؟ قصه به جایی رسیده بود که مدام ازم می‌پرسید "من موهام چه‌جوریه؟" وقتی می‌گفتم "فرفری"، با لحنی پر از غصه و نق می‌گفت "نه‌خیر، موهای من فرفری نیست. موهای من صافه." به جای تمام "س" و "ص"های جوابش می‌گفت "ث" و دلم را می‌برد
آیه
برای من دوران مادری پایان بارداری جسم و آغاز آبستنی ذهن از انواع دغدغه‌ها است.
میم.قاف
وقتی تصمیم گرفتم با کالسکه و پیاده به خانهٔ مادرم بروم، آن‌قدر به پیاده‌روهای منقطع و پر از مانع، ماشین‌ها و موتورهای پارک شده در پیاده‌رو و هزار مشکل برخوردم که وقتی خسته و خشمگین به خانه رسیدم به مادرم گفتم "فقط باید جوون، سالم و مجرد باشی که بتونی توی این شهر لعنتی زندگی کنی." این اتفاق همیشه و همه جا برایم تکرار شده و می‌شود. مجبور بودم توی دستشویی‌های عمومی پوشک بچه را روی پایم و به سختی عوض کنم. توی هر رستوران و کافی‌شاپی تا یک دقیقه بچه گریه می‌کرد یا نق می‌زد، با سیلی از نگاه‌ها و کلمه‌های آزارنده روبه‌رو می‌شدم. وقتی تصمیم می‌گیرید بچه‌دار شوید، باید با آغوش باز به سوی فشارها و محرومیت‌های اجتماعی قدم بردارید. آن هم در کشوری که تمام سیاست‌های رسمی‌اش در راستای بچه‌دار شدن است و از در و دیوارش تشویق برای فرزندآوری می‌بارد.
malihe
به هیچ مهدکودکی اعتماد نکردم. نه تنها اعتماد نکردم بلکه از این‌که همه بدیهی می‌دانستند رفتن به مهدکودک بالذات خوب است تعجب می‌کردم. بعضی دوست‌هایم می‌گفتند چون مربی‌های مهد روان‌شناسی می‌دانند، سپردن بچه‌ها بهشان خوب است. حیرت می‌کردم. می‌گفتند این مهدکودک‌ها بچه‌ها را دوزبانه بار می‌آورند. شگفت‌زده می‌شدم. سیل تقاضای والدین برای پیشرفت و یادگیری و فشار روی بچه‌ها را می‌دیدم و شاخ در می‌آوردم. دنیایی که بر اساس این ملاک‌ها ساخته‌ایم به خودی خود برای ما آدم‌بزرگ‌ها هم ترسناک است، چه برسد به این‌که بخواهیم بچه‌ها را هم زیر این فشار بگذاریم. هر دانه‌ای که توی کودکی بکاری، چه بخواهی چه نخواهی، روزی سبز خواهد شد؛ چه چیزی ترسناک‌تر از دانهٔ فشار؟
صلوات
برای تزیین و آماده‌سازی اتاق نورا یک دنیا زحمت کشیده بودیم. اتاق به حرف می‌آمد وقتی دخترجانِ فراری از اتاق بلند می‌گفت "من اتاقم رو دوست ندارم."
صبح

حجم

۲۳۹٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

حجم

۲۳۹٫۳ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۷۸ صفحه

قیمت:
۱۳۹,۰۰۰
۱۱۱,۲۰۰
۲۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۲صفحه بعد